eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
137 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟» و عبدالله با گفتن «نمی‌دونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: «زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: «نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.» از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند.
📖 🖋 چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدون‌های خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می‌زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه می‌خوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده‌اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه‌ها، از ایرادهایی که می‌گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!» و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغ‌های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی‌های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوه‌ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضی‌ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه‌دار کرد و گفت: «آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.» هزینه میوه‌ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان می‌رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه‌اش به یک رنگ می‌درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: «دیگه دنبال چی می‌گردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی‌خواد! خودش قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل تازه خیلی قشنگ‌تر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
📖 🖋 به خانه که رسیدیم، مادر از میوه‌های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه‌های شیطنت‌آمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره‌ات زیر بار خرج و مخارجت می‌شکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خسته‌اش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می‌شد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کردن. می‌گفتن مزاحم نمی‌شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه‌ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می‌داد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده‌های زیبا و چشم‌نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه‌های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می‌شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می‌کردم. مرد قد بلند و چهار شانه‌ای که «عمو جواد» صدایش می‌کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می‌گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی‌اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونه‌ی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می‌گیره، فقط از خوبی و مهمون‌نوازی شما میگه!» که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم می‌مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می‌کنه!» چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل‌های نرگس شده بود، همه‌ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی‌تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می‌گفت و مرتب تشکر می‌کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی‌آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می‌خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده‌‌ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی¬آنکه ذره¬ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
زندگی 💢دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده "ویل" یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است، و اون دو آیه اینها هستند: 🕋وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ 💥وای بر کم فروشان... 🕋وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ 💥وای بر عیبجویان طعنه زننده... اولی در مورد مال مردم دوم در مورد آبروی مردم... مراقب هر دو باشیم.⚠️ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🌹☘ 🎾هیچ پولے،هیچ ثروٺے،معادل یڪ انسان نمےشود. 🔖 نہ هیچ مهریہ‌اے،مےٺواند قیمٺ سر انگشٺ یڪ زن مسلمان باشد 💳 و نہ هیچ درآمدے براے یڪ مرد یا زن مےٺواند معادل با شخصیٺ او باشد. ❤️
🔸 ... •زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه! 🔹 ... •زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم! 🔸 ... •زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! 🔹 ... •زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! 🔸 ... •زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه! 🔺شهدا شرمنده‌ایم که مدام شرمنده ایم تعجیل در ظهور اباصالح‌علیه السلام گناه نکنیم
📚 👈 🌴 آورده اند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! 🌴 پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم. 🌴 پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.😐
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مـــهـــــــــم 🌸 هـشـــدار حجـت الاسلام عـالــی بـه انـقــلابـی‌هــا روزهای بحرانی در پیش است پشت رهبری رو خالی نکنیم از شیعیانی که هنگام شبهات پشت امامشان را خالی کردند، عبرت بگیریم.
🌷🍃 اگر گذرتان به بهشت زهرا تهران افتاد حتما ''بر سر مزار این دوقلوها'' بروید! برادران دو قلویی ڪه غریبانه، هیچ‌گاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!! قصه مظلومانه این دو برادر را با هم بخوانیم.... ثابت و ثاقب شهابی نشاط را ڪسی نمیشناخت. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولین‌باری بود ڪه آنها پا به جبهه گذاشته بودند. تا اینڪه در سال 61 در اوج سالهای جنگ ایران و عراق ناگهان تبدیل به امدادگران خستگی ناپذیر گردان سلمان شدند. همرزمان این دو شهید می‌گویند وقتی نامه‌ به خط مقدم می‌آمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان می‌زد! یڪ‌بار یڪی از رزمندگان متوجه شد ڪه وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عڪس‌هایشان را با وجد نگاه می ڪنند، دوقلوها دست در گردن هم در ڪنج سنگر، های های گریه می‌ڪنند! این رزمنده میگوید بعدها ڪه موضوع را جویا شدم، فهمیدم آنها بی‌سرپرست هستند. هر بار دل‌شان می‌شڪند ڪه ڪسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. عڪس‌های ڪودڪی و زنبیل قرمزی ڪه در آن سر راه گذاشته شده‌اند را بغل ڪرده گریه می‌ڪنند. جنگ شوخی بردار نیست. رحم ندارد... زن و شوهر و بچه نمی شناسد... برادر نمی شناسد... این را نمیفهمد ڪه وقتی از دار دنیا فقط و فقط یڪ برادر داری یعنی چه.... جنگ بی رحم است و اینطور می شود ڪه ڪمی بعد ثاقب، به دلیل مجروحیت های ناشی از جنگ شهید می شود و برادرش ڪه فقط با چند ثانیه اختلاف از او به این دنیا آمده را تنها می گذارد. چیزی نمی گذرد ڪه برادرش هم دوری او را تاب نمی آورد و بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی ، او هم شهید می شود. روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یڪدیگر داخل آن زنبیل ڪوچڪ قرمز رنگ گذاشته بود و زیر شرشر باران ڪنار درب ورودی بهزیستی رهایشان ڪرده بود. حال درد نان بود یا درد جان،ڪسی نمی‌دانست. از آن پس بود ڪه آن زنبیل ڪوچڪ شد تنها یادگاری از مادر ندیده‌شان. ثاقب و ثابت سالها از ڪرمانشاه و غرب ڪشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر ڪجا ڪه اعزام می‌شدند، در درون ساڪشان اعلامیه‌هایی را به همراه داشتند ڪه عڪسی از دوران ڪودڪی‌شان، به همراه دست نوشته‌ای بود ڪه به در و دیوار شهرها می‌چسباندند: "مادر، پدر! از آن روز ڪه ما را تنها در ڪنار خیابان رها ڪردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شده‌ایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم..." اما هیچگاه روزی فرا نرسید ڪه قاب عڪسی باشد و عڪسی از ثاقب و ثابت و خانواده‌شان در ڪنار یڪدیگر. اما از شیرخوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه ڪه امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشڪی رنگ شبیه به هم و در ڪنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است. اگر چنانچه گذارمان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه ۵۰، ردیف ۶۷، شماره ۱۹ وردیف ۶۶ شماره ۱۹، دو برادر شهیدی آرام ڪنار یڪدیگر خفته اند ڪه شب‌های جمعه، هیچ‌گاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است! و سخت چشم به راهند... . خیلی غریبند. هیچ ڪس را ندارند ولی به‌ گردن‌ تڪ‌تڪ‌ ما‌حق‌دارند... لطفا برای شادی روح دو بردار صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 یه گناهی هست که اگر پیامبر (ص) هم ۷۰ بار در حق ما دعا کند، باز هم بخشیده نمی‌شود 🔹 حجت‌الاسلام قرائتی
..پیشگیری و درمان 🍏در موضوع پیشگیری خوب است به این نکات توجه شود: ، دعا کردن در حق دیگران و خود و توجه به همیشه وقتی از چیزی ترس داریم خوب است بگوییم: «حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الوَکِیل» و تضرع به درگاه الهی ذکر «یا رَئُوفُ و یا رَحیِم»؛ از امام رضا(علیه السلام) نقل شده وقتی در سختی و شدتی واقع شدی، بسیار بگو همیشه هنگام خروج از منزل این دعا را بخوانیم: «بِسمِ الله و بِالله، تَوَکّلتُ علَی الله، لا حَولَ و لا قُوّةَ إلاّ بِالله» تلاوت و معوذتین در صبح و شب به أهلبیت(علیهم السلام)، توسل، عاشورا، کسا، ختم و ... . ، (خوبست مؤمنان با همکاری هم قربانی انجام دهند) و قدم زدن پس از نماز صبح، خوردن در سحر یا صبح و به طور کلی تقویت عمومی بدن. رعایت فردی و اجتماعی و پرهیز از حوله، مسواک و لباس مشترک، پرهیز از استفاده از غذاهای مشکوک و صنعتی و پرهیز از روبوسی با افراد مبتلا به سرماخوردگی و بیماری، پرهیز از دورانداختن آب دهان در معابر عمومی که از دستورات دینی هم هست و احترام به حقوق دیگران از جمله رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی و زدن ماسک عام با رعایت اصول آن که سطح ایمنی بدن را به نحو قابل توجهی افزایش می‌دهد 👈(علیه السلام) که هم در پیشگیری و هم درمان مؤثر و به نوعی واکسن پیشگیرانه است؛ به ویژه به هنگام احساس سرماخوردگی، سرفه و خستگی از یا اسفند+ کندر یا اسفند+گل‌پر در منزل و اماکن عمومی استفاده کنیم. استفاده غذاهایی با طبع گرم و مرطوب مانند: انواع سوپ به ویژه سوپ قلم، مربای سیب و عسل و...به همراه کمی زنجبیل در غذاها و در از شلغم، کاهو، دم نوش استقدوس در عصرها و بابونه در طول روز(یک فنجان)، انار و مرکبات غافل نشوید. که ترکیبی از جو( برای هر نفربه مقدار لازم)+پیازکوچک (10عدد)+زردآلو خشک یا برگ قیصی(5 عدد)+روغن طبیعی یا به مقدار لازم قلم گوسفند را هفته ای دو یا سه مرتبه استفاده کنیم؛ این سوپ در بیرون راندن هر نوع ویروسی از بدن مانند: پاکسازی کبد، گوراش، خون و... مؤثر است و برای درمان نیز مناسب است. استفاده از روغن زیتون در غذاها و خوردن هفت عدد زیتون پس از صبحانه و هفت عدد انجیر پس از شام نوشیدن یک لیوان شربت عسل+کمی آبلیمو به هنگام احساس سرماخوردگی، سرفه و خستگی استفاده از دم نوش ها مانند: بابونه(کمی پس از نهار)، دم نوش آویشن+ اُستُقدوس+ پرسیاوش(به اندازه مساوی)، سیب و به، +آویشن که در پیشگیری و درمان مؤثر است. بادرنجبویه، مرزنجوش و .... نیز مناسب است. 🍃درمان از امام رضا (علیه السلام) نقل شده برای رفع هر مرضی بخوانید: «يَا مُنْزِلَ الشِّفَاءِ وَ مُذْهِبَ الدَّاءِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْزِلْ عَلَى وَجَعِيَ الشِّفَاء» ای فرستنده و عطاکننده شفا و ای کسی که به لطف خویش دردها را از جان‏ ها و جسم‏ ها می‏ بری؛ بر محمد و آل محمد رحمت فرست و بر دردهای من، شفا عنایت فرما. (مفاتیح الجنان به نقل از مصباح کفعمی، ص ۱۵۲) هفت یا چهل یا هفتاد مرتبه تلاوت شود. مواردی که در پیشگیری مطرح شد به ویژه توجه به یاد خدا و دعا، صدقه، که طریقه درست کردن آن از نظرتان گذشت، خوبست به کار بندید. از پودر آنفولانزا در صورت نیاز استفاده شود: آویشن برگ پهن شیرازی+ اُستقُدوس+ پر سیاوش(به اندازه مساوی)+ بارهنگ و میخک(کمتر)= پاک کرده، پودر کنید و ابتدای بیماری، هر از شش ساعت یک قاشق غذاخوری دم کرده با کمی عسل یا نبات و با محتویاتش میل کنید و در کودکان یک قاشق مرباخوری. سه روز دوم هر از هشت ساعت و سه روز سوم، صبح و شب و سه روز آخر روزی یک مرتبه. این دم نوش که به مشهور است، درمان مناسبی برای همه بیماری‌های عفونی، پاک سازی خون و بدن است. به محض بهبودی کامل دیگر مصرف نکنید. 🌸 بسیار لازم است در پیشگیری از این بیماری و سپس درمان از طب اسلامی_ایرانی که نکاتی از آن گفته شد استفاده شود و وزارت بهداشت نیز به این امور اهتمام جدی داشته باشد. ان شاالله همیشه به سلامت باشید. «یا حَفیظُ و یا علیم"