🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و چهارم
🕌 چند روزی هم میشد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانهاش نبود و حسابی احساس رضایت میکرد.
💴 حقوق کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی میآوردند و خیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم.
🏭 مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر میکرد.
👨🏻⚕ با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد.
🌅 خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دلمان نمیآمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل میخزیدند و باز عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم.
🏝 شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم:
🏻وای مجید! خیس شدم!
🌊 موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دمپاییهای لاانگشتیاش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت:
👌🏻حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!
🏻 ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا آب دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم:
- نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!
🏻🏻 و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم:
⁉ حالا چی کار کنیم؟!
🏻و مجید دقیقاً میدانست چه میگویم که با خونسردی پاسخ داد:
- خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!
🏻 ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
🕌 حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینبسادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:
🏻آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!
💭 فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانیام را داد:
🏻خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!
🌅 و برای اینکه خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم.
🏝 دمپاییهایمان حسابی خیس شده و ماسههای ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به سالن وضوخانه رفتم.
🏻در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید احمد برود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز علاقهام به سُنی شدن مجید تا حدودی سرد شده و تیغ مناظرههایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است.
🌳🏣🌴حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر توسل و مناجاتهای شیعیان میگذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم.
👌🏻هر چند شاید هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میجوشید و من هنوز فلسفهاش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم.
🏴🏳 وقتی میدیدم شبی به مناسبت میلاد یکی از ائمه (علیهمالسلام)، جشن مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریههای شب قدر و توسلهای عاجزانهام به دامان ائمه (علیهمالسلام) نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از اینهمه ضجه و ناله، چه ساده از دستم رفت.
⁉ هنوز هم نمیدانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد (علیهالسلام) دلم برای حبیبه خانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت بر سر زندگیام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به یغما رفت، ولی اینهمه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) را لکهدار کند که در شب شهادت امام کاظم (علیهالسلام) و به خاطر گریههای من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزهای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیداییهای شیعیان را نمیفهمیدم.
🖤بسم الله الرحمن الرحیم
🕊
🖤
🕊
اے ڪوفیان من میروم با قلب خستہ
من میروم در نزدِ آن پهلو شڪستہ
من را نڪشت این تیغِ زهر آلودِ دشمن
ڪشتہ مرا بازوے زهرا… دستِ بستہ
🖤عرض سلام خدمت شیعیان امیرالمؤمنین
🖤 شهادت
اول مظلوم عالم را بہ شما شیعیان آن حضرت تسلیت عرض میڪنم...
بـہ فرقش كے اثر میكرد شمشیر
شنیدم ابن ملجم یا علے گفت
مگر خیبر ز جایش كندہ مے شد
یقین آن دم علے هم یا علے گفت...
🖤
🕊
🖤
🖤انس و ملک همه عزادار حیدر است..
ناصری 17.mp3
1.99M
🍂کنترل گوش و زبان
🍃آیه ۵۵ سوره قصص.
🍃مومنین از لغویات اعراض می کنند.
♦️آیت الله ناصری (دامت برکاته)
🍃#کنترل_گوش_و_زبان
#اخلاق🍃
احکام روز20رمضان AETrim1620003875689.m4a
2.83M
احکام شرعی
❓فروبردن سر در آب
🔸 آیات عظام امام، خامنهای، مکارم، صافی گلپایگانی: فرو بردن تمام سر در آب بنابر احتیاط واجب روزه را باطل میکند.
🔸آیتالله وحید: فروبردن تمام سر در آب روزه را باطل میکند.
🔹آیتالله سیستانی: فرو بردن تمام سر در آب روزه را باطل نمیکند، هرچند کراهت شدید دارد.
🔸آیتالله شبیری: فرو بردن تمام سر در آب روزه را باطل نمیکند، ولی حرام است.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
❓زیر دوش رفتن
🔹همه مراجع: زیر دوش رفتنهای متعارف روزه را باطل نمیکند، چون تمام سر زیر آب قرار نمیگیرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
❓حمام کردن
🔸همه مراجع: حمام کردن روزهدار اگر موجب ضعف شود، کراهت دارد ولی روزه را باطل نمیکند.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
❓شنا کردن
🔹همه مراجع: در شنا کردن اگر تمام سر زیر آب قرار نگیرد روزه را باطل نمیکند.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#احکام
#ماه_رمضان
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍃🍂🍃🍂
⁉️راه حل مشکلات امروز چیه؟
#پای_درس_ولی
#انتخاب_اصلح
#رای_میدهم
#مردم_پشت_نظام
#انقلاب_در_انتخاب
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب، امروز: بیانات رهبر انقلاب دربارهی قضایای اخیر پیرامون انتشار صوت مصاحبهی وزیر امور خارجه
💻 @Khamenei_ir
📌 الهی العفو
🤲 دستانم را بنگر، خالی و شرمسار برای آشتیکنان، آسمانی شدهاند. اشکهایم را پیشکش آوردهام: «الهی العفو»
🔸 گناه بین من و امامم، جدایی افکنده. اشکهای حجتت برای آمرزش من، شرمسارم کرده است: «الهی العفو»
🗓 ۱۲ قرن میگذرد و من برای تحقق ظهور منجیات، هیچکاری نکردهام، دنیا مرا با خود بُرده است:
«الهی العفو»
🌅 یک سال و اندی است، تنبیه شدهام. امیدمان فقط تویی. حال فهمیدهام حالِ زمین، فقط با آمدن منجی خوب میشود، با اضطرار به استغاثه آمدهام: «الهی العفو»
🔆 تنها دعایمان در شب تقدیر سرنوشت فقط همین یک دعاست: «اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب»