eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
137 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹صحنه‌هایی زیبا از رهبر معظم انقلاب 🔆رهبر من نور چشمان من است 🌹در امانت او امینِ انقلاب، رهبرم رهبرم در شجاعت شیر میدان من است رهبرم رهبرم
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره 🚫🎥 هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻 . 🔽 براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻 @seyedoona_eitaa @seyedoona_eitaa @seyedoona_eitaa لطفا نشر دهيد🎥💫
🌸🍃 🍃 روزی به کار خواهد آمد... 🕊حاج آقا فاطمی نیا؛ از اولياء الهی، سينه به سينه یک يادگاری دارم كه عمل به آن بركات فراواني دارد؛🍃 🌙ماه مبارک رمضان، اين ضيافت الهی را با يك به آخر برسانيد.🍃 در اثر اين عمل، اين ضيافت چنان رنگين خواهد شد 🌈كه آثارش از عقول ما خارج است ... و روزی به كار خواهد آمد كه آن روز هيچ چيز ديگری به كار نخواهد آمد. 🍃 🌸🍃
احکام فطریه روز۲۷رمضان.m4a
4.82M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿احکام ماه مبارک رمضان جلسه ی بیست و هفتم🌿 🔸 احکام زکات فطریه 🔹تفاوت کفاره و زکات 🔸زکات مهمان شب عید 🔹نماز عید فطر 🌱خانم درویشی
🔷 آرد210 گرم(تقریبا یک و نیم پیمانه)/پودر شکر100 گرم(حدودا 3/4پیمانه)/نشاسته ذرت3 ق غ/ کره 150 گرم/ پودرکاکائو1 ق غ /وانیل 1چهارم ق چ /بکیم پودر 1 چهارم ق چ/ تخم مرغ 1عدد/شکلات چیپسی کره به دمای محیط رسیده روبا همه مواد مخلوط میکنیم با قاشق هم میزنیم زیاد ورز ندید چون باعث سفت شدن شیرینی بعد از پخت میشه.مواد دو قسمت میکنید به یکی پودر کاکائواضافه میکنیم ازشون گلوله های کوچیک درست کنید کنار هم قرار بدید هم سفید هم کاکائویی وسطش شکلات چیپسی بزارید کف دست گرد کنیدکف قابلمه یا تابه نچسب با فاصله بچینید نیاز به چرب کردن کف ظرف نیست،دمکنی و شعله پخش کن بذارید با حرارت کم در حد دم کردن برنج بذارید بمدت 40_35دقیقه تا بپزه.داخل کیک پز :شیرینیها رو با فاصله بچینید کف کیک پز بمدت 25_20دقیقه تا بپزه.ودر فر هم با دمای 170 درجه به مدت 15 دیقه بپزه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ارامش با حضور امریکا،هرگز!!! @jamaateqom
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و بیست و یکم 👌🏻صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از خنده پُر شد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه غلیظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین (علیه‌السلام) می‌رود و ظاهراً مسیری طولانی را تا اینجا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو این عزم عاشقانه، تنها نگاهش می‌کردم که صدای پُر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. 👦🏻 پسر بچه‌ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر «یا علی!» 🎒به لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین (علیه‌السلام) باشد، اینچنین عاشق پرورش می‌یابد. 👦🏻 ساک را کنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین (علیه‌السلام) بود که با قدم‌های کوچکش مدام این طرف و آن طرف می‌رفت و تنها یک عبارت را تکرار می‌کرد: ☝🏻«یا ابوالسجاد ادرکنی!» 👦🏻 و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش بالا می‌بُرد و صدا بلند می‌کرد: ✋🏻 «لبیک یا حسین!» 👁 مامان خدیجه به نگاه حیرت‌زده‌ام خندید و پاسخ اینهمه علامت سؤال ذهنم را با خوش‌رویی داد: - عراقی‌ها بعضی وقت‌ها امام حسین (علیه‌السلام) رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد (علیه‌السلام) صدا می‌زنن! 💓 و من دلم جای دیگری بود و تازه می‌فهمیدم چرا مجید به هیچ عشوه و تطمیع و تهدیدی از میدان عشقبازی تشیع به در نمی‌شود که نه به کلام محبت‌آمیز من پای دلش می‌لرزید و نه از وحشی‌گری‌های پدر و نوریه می‌ترسید و مرد و مردانه پای عقیده‌اش می‌ماند که حالا می‌دیدم اینها در جنین به عشق امام حسین (علیه‌السلام) دست و پا می‌زنند، در کودکی با ذکر امام حسین (علیه‌السلام) شادی می‌کنند و در جوانی و برومندی و پیری به نام امام حسین (علیه‌السلام) افتخار می‌کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با عشق امام حسین (علیه‌السلام) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مِهر فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را از دست ندهند و من از درک اینهمه عاشقی عاجز بودم که سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانه‌هایم را گرفت و به لهجه عربی چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. 🎪 زنی میانسال و تنومند، با هر دو دست شانه‌هایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم می‌خندید، مدام کلماتی را تکرار می‌کرد و من تنها نگاهش می‌کردم که مامان خدیجه با خنده رو به من کرد: ☝🏻الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده!... و زینب‌سادات هم پشتش را گرفت: - الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن! 🏻 و من خجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم به در کند و او دست بردار نبود که بلاخره تسلیم مهربانی‌اش شده و دراز کشیدم تا کمر و شانه‌هایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مِهر و محبتش آبم کرد که خم شد و به پاهایم دست می‌کشید و خاک قدم‌هایم را به چشم و صورتش می‌مالید. 🏻از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که می‌توانستم از مهربانی بی‌ریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) را به گردن بیاویزد. 👌🏻مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: - الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین (علیه‌السلام) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس‌های زائر رو به صورتشون می‌مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره‌شون مونده، محشور بشن! 🎪 و اینها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و می‌دانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و می‌دیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی‌شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (علیه‌السلام) همچون نور چشم خود می‌دانستند!!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و بیست و دوم ⛈ روز سوم پیاده‌روی‌مان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه‌های شب، آسمان هم به پای زائران بی‌قراری می‌کرد و با دلتنگی به زمین بوسه می‌زد. 👥 من و زینب‌سادات، ملحفه‌های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه‌هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. 👳🏻🏻 آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی‌هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با اینهمه دردِ سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می‌کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. 👡👞 کفش‌هایمان حسابی گِلی شده و لکه‌های آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمی‌داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین (علیه‌السلام)، همه سختی‌های این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب (علیها السلام) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. 🌄 هوا کم کم روشن می‌شد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب می‌کرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. 🎪 سالخورده‌ترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می‌شد که به احترام مقام پدرانه‌اش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی‌های موکب‌ها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقی‌ها اجازه نمی‌داد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی‌شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. 🎒 امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس‌های گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. 👞👡 دیگر کفش‌هایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم‌های همدیگر می‌گذاشتیم، آب و گِل از زیر کفش‌ها به لباس‌ها می‌پاشید و کسی اعتراضی نمی‌کرد که در این مسیر هر چه سختی می‌رسید، عینِ نعمت و لذت بود. 🌴حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستان‌های پراکنده پُر شده بود. ⛈ طراوت باران صبحگاهی و نوحه‌های شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا می‌پیچید، منظره‌ای افسانه‌ای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقب‌تر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم می‌زدیم. 🏻 بارش باران هم کُندتر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید: ⁉ دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟! 🏻به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم: - آره! خیلی خوب خوابیدم! 👁 از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم می‌دید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی شیرین فرو رفت.