#گفتن_بدی_و_ناسزا
شخصی بدی بنده خدایی را میگفت و ناسزا بارش می کرد
پسر همآن بنده خدا در مجلس حضور داشت و همه سخنان را می شنید .
پسر بسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده ها را برای او گفت
پدر از جایش بلند شد و رفت و بعد از مدتی کوتاه برگشت .
زیر بغل پدر یک #فرش ابریشمی گران قیمت بود.
دستی به شانه ی فرزندش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم.
برو این هدیه را پیش همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن
فرزندش متعجبانه و #حیران امر پدر را اطاعت کرد.
به نزد آن شخص رفت، هدیه را داد، از او تشکر کرد و برگشت.
از پدر سوال کرد متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید...
پدر #لبخند زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادت خود را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت آیا من نباید بابت این همه نیکی از او تشکر کنم؟
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄