✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم:
«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند.
کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد:
«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند:
«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم:
«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم:
«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد:
«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد،
ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد:
«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق، که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد.
با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد:
«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید:
«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد.
دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد، غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم:
«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم:
«چرا امشب تموم نمیشه؟»
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند:
«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم:
«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!»
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود.
از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست:
«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید:
«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!»
و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد:
«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد:
«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد:
«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!»
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت:
«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت.
در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد، دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید:
«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم:
«بیداری دخترم؟»
شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رسان:
«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:
«بفرمایید!»
و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید:
«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم:
«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد:
«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم:
«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم:
«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید:
«کجا میخواید برید؟»
شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید:
«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💠 «بهترین فرصت برای دعا ماه رمضان است. فرمودهاند: در ماه رمضان چهار خاصیت هست:
اول اینکه نَفَستان تسبیح است. یعنی نفس میکشید و ثواب تسبیح خداوند را میبَرید. این خیلی عجیب است و من فقط این را در باب نفس غصهدار بر سیدالشهداء دیدم: «نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِيح».
دوم اینکه خواب روزهدار عبادت است. این خیلی خوب است که آدم می خوابد و ثواب میبرد. فضای ماه رمضان بیتالنور است و کسانی که وارد بیتالنور حضرت و خانه نبیاکرم(ص) و اهلبیت(ع) میشوند، خوابشان هم عبادت است. «لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ». ماه رمضان یک فضایی از آن بیتالنور است که خوابتان در آن، عبادت و ذکر است.
سوم این که دعایتان در ماه رمضان مستجاب است.
چهارم هم اینکه عملتان مقبول است.
این چهار خصوصیت خیلی عجیب است، در واقع ماه رمضان بستر قبولی عمل و اجابت دعاست. لذا بهترین فرصت ماه رمضان در #سحر ماه و #شب_جمعه است که از خدای متعال بخواهیم. این اوقات وقت خوابیدن نیست. وقت خواب زیاد است! یک استاد عزیزی میفرمود پدر بزرگوار من میآمد مادرم را برای نماز شب بیدار می کرد و میگفت بلند شو! [بعداً] آنقدر بخوابیم که کسی سراغمان نیاید! الآن وقت بیداری و عبادت است.
ما باید فراغتی برای خودمان ایجاد کنیم و انشاءالله از فرصتهای این ماه رمضان استفاده کنیم و جوری بشود که وقتی این ماه تمام میشود دلمان همیشه در این ماه بماند.
تدابیر#ماه_مبارک_رمضان
در ماه رمضان بخاطر طبع گرم وخشک آن، خیلی از افراد دچارخشکی روده و به تبع آن دچار #یبوست میشوند.
⭕️توجه داشته باشید که تنقیه در روز باعث بطلان روزه میشود.
برای رفع یبوست حاصله ۵ عدد #انجیر را در زمان افطار درکمی #گلاب خیسانده تا سحرگاه بماند و سپس در زمان #سحر آن را میل کنید.
همچنین میتوانید بعد از افطار یک قاشق چایخوری #بارهنگ را دریک استکان آبجوش ریخته ده دقیقه دم بکشد سپس کمی به آن #شکر اضافه کرده و میل کنید.
از سرخ کردنی، تندی ها، شوری ها به شدت پرهیز کنید
#ماه_مهمانی_خدا
#یبوست
#سبک_تغذیه_اسلامی
@ashpaziIslami
🦋🍃🦋🍃
در #قرآن كريم بيش از #ده مورد، اين مسأله ياد شده و با عباراتِ گوناگون از #سحرخيزان و #شب_زندهداران، تجليل و تمجيد شده است.
«تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ، فَلا تَعَلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْلَمُونَ».
پهلوهاى آنان از بسترها، تهى مىشود و از جايگاه خودشان بر مىخيزند و پروردگارشان را از روى بيم و اميد مىخوانند و از آنچه به آنان دادهايم انفاق مىكنند، كسى نمىداند كه به پاداش اعمال آنها چه چيزهايى كه باعث چشم روشنى است، براى آنها ذخيره شده است.
پس خوشا به حال كسانى كه به وقت سحر #استغفار كنند و شراب مهر به جام عشق در آن وقت بنوشند
✨ خداوند فرموده: محبوب ترين مردم نزد من كسانى هستند كه هنگام #سحر از من آمرزش خواهند.
┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄
#بهار_مهدوی
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند.
اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد:
«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم:
«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!»
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد:
«یه لیوان آب براش میاری؟»
و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم:
«سلام!»
جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد،
سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد:
«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد:
«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم:
«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد:
«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم:
«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد:
«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
#تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم.
زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید.
با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد:
«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.»
ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم،
اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت.
اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✅ #سحر #دهم
سحر روز دهم زير لبم مي خوانم :
"مكن اي صبح طلوعِ..."شب عاشورا را
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✅ #سحر #دهــم
سحرِ روزِ دهم
در دلِ من عاشوراست
نخورم آب
به یادِ لبِ عطشانِ حسین
صلے الله علیک یااباعبدالله✋🌸
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#تفسیر_قران_جلسه_104
🌹 آیه ۱۱۰ سوره مائده - بخش۱
💥 إِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلَىٰ وَالِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا ۖ وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْرَاةَ وَ الْإِنْجِيلَ ۖ وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِي ۖ وَتُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي ۖ وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِي ۖ وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِيٓ إِسْرَآئِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَٰذَآ إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ
#ترجمه: [یاد كنید] وقتی كه خدا فرمود: ای عیسی بن مریم! نعمت هایم را بر خود و مادرت یاد كن، وقتی كه تو را به وسیله روح القدس توانایی بخشیدم، كه با مردم در گهواره و در میان سالی [به وحی] سخن گفتی، و آن گاه كه به تو كتاب و حكمت و تورات و انجیل یاد دادم، و هنگامی كه به اجازه من از گِل، مجسّمه ای به شكل پرنده می ساختی، پس در آن می دمیدی و به فرمان من پرنده ای زنده، می شد، و نابینای مادر زاد و شخص مبتلا به بیماری پیسی را با اجازه من شفا می دادی، و زمانی كه مردگان را به اجازه من [زنده از گور] بیرون می آوردی، و آن گاه كه [شرّ] بنی اسرائیل را هنگامی كه برای آنان دلایل و معجزات روشن آوردی از تو بازداشتم، پس كسانی كه از آنان كافر شدند، گفتند: این [دلایل و معجزات] جز جادویی آشكار نیست.
🌷 #إِذْ: وقتی که
🌷 #اذْكُرْ: به یاد آور
🌷 #نِعْمَتِي: نعمت کلمه مفرد است ولی وقتی که کلمه مفردی به بعد ما خود اضافه می شود معنای جمع می دهد پس نعمتی یعنی نعمت های من
🌷 #عَلَيْكَ: بر تو
🌷 #وَالِدَتِك: مادرت
🌷 #أَيَّدْتُكَ: به تو قدرت بخشیدم
🌷 #روحِ_الْقُدُس: روح پاک، منظور جبرئیل، فرشته وحی است
🌷 #تُكَلِّمُ: فعل مضارع است یعنی سخن می گویی ولی به خاطر اینکه در اینجا إذ ابتدای جمله آمده و قبل از فعل است معنای فعل ماضی(گذشته) می دهد یعنی سخن می گفتی
🌷 #النَّاسَ: مردم
🌷 #الْمَهْد: گهواره
🌷 #كَهْل: میانسال، چهل سالگی
🌷 #عَلَّمْتُكَ: به تو یاد دادم
🌷 #التَّوْرَاةَ: کتاب آسمانی یهود که بر حضرت موسی علیه السلام نازل شد کتاب تورات که امروزه وجود دارد دچار تحریف شده و با کتاب تورات موسی فرق می کند. تورات به معنای قانون است.
🌷 #الْإِنْجِيل: کتاب آسمانی مسیحی ها که بر حضرت عیسی علیه السلام نازل شد. کتاب انجیل که امروزه وجود دارد دچار تحریف شده است و با کتاب انجیل عیسی فرق می کند. انجیل به معنای حکمت است.
🌷 #إذ_تَخْلُقُ: وقتی که می ساختی
🌷 #الطِّين: گِل
🌷 #هَيْئَةِ: شکل
🌷 #الطَّيْر: پرنده
🌷 #إِذْن: اجازه
🌷 #تنفُخُ: فعل مضارع است ولی چون إذ قبل از آن آمده معنای فعل ماضی می دهد- یعنی می دمیدی، فوت می کردی
🌷 #تُبْرِئُ: شفا می دادی
🌷 #الْأَكْمَهَ: نابینای مادر زاد
🌷 #الْأَبْرَصَ: شخصی که مبتلا به بیماری پیسی دارد
🌷 #الْمَوْتَىٰ: مردگان
🌷 #كَفَفْتُ: بازداشتم
🌷 #جِئْتَهُمْ: برای آنان آوردی
🌷 #الْبَيِّنَات: دلایل و معجزات روشن
🌷 #سِحْر: جادو
🌷 #مُبِين: آشکار
⬅️ در جلسه بعدی به شرح آیه می پردازیم. ادامه دارد......
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#تفسیر_قرآن_جلسه_9
🌹 #آیات_7_و_8_سوره_أنعام
💥 وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَابًا فِي قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوٓا إِنْ هَٰذَآ إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ (۷)
💥وَقَالُوا لَوْلَآ أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ ۖ وَ لَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكًا لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ (۸)
#ترجمه: و اگر ما نوشته ای روی صفحه ای بر تو نازل كنیم كه آنان آن را با دست خود لمس كنند، باز کسانی که کافر شدند می گویند: این جز جادویی آشكار نیست (۷)
و گفتند: چرا فرشتهای [كه ما آن را ببینیم] بر او نازل نشده است؟ اگر فرشته ای نازل می کردیم [که آن را ببینند]كار آنان پایان می یافت و هیچ مهلتی به آن داده نمی شد (۸)
🌷 #كِتَاب: نوشته
🌷 #قِرْطَاس: چیزی است که بر روی آن بنویسند چه کاغذ، چه چوب، یا پوست یا سنگ باشد ولی امروزه به کاغذ گفته می شود.
🌷#فَلَمَسُوهُ: پس آن را لمس کنند
🌷 #بِأَيْدِيهِمْ: با دستان خود
🌷 #سِحْر: جادو
🌷 #مُبِين: آشکار
🌷 #مَلَك: فرشته
🌷 #لَقُضِيَ_الْأَمْر: کار پایان می یافت
🌷#لَا_يُنْظَرُون: هیچ مهلتی به آنان داده نمی شود
#شأن_نزول_آیات:
این آیات در مکه بر #پیامبر_اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است.
جمعی از مشرکان و بت پرستان به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم تا این که کتاب و نوشته ای از جانب خدای تو به ما برسد و با آن کتاب چهار فرشته همراه باشند و آن چهار فرشته نزد ما گواهی دهند که آن نوشته از جانب خداست.
این آیات نازل شد و درباره مشرکان پاسخ داد: «وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً فِي قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ؛ و اگر ما نوشته ای روی صفحه ای بر تو نازل کنیم که آنان آن را با دست خود لمس کنند، باز کسانی که کافر شدند می گویند: این جز جادویی آشکار نیست.» يعنى دايره #لجاجت آنها تا حدّى توسعه يافته كه روشن ترين محسوسات را انكار مى كنند و به بهانه سِحر از تسليم شدن در برابر آن خودداری می کنند.
یکی از عوامل #كفر و #انكار، بهانه جويى است از جمله بهانه جويی هايى كه مشركان در برابر پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» داشتند و در چندين آيه از #قرآن به آن اشاره شده و در اين آيه نيز آمده، اين است كه آنها مى گفتند: چرا پيامبر به تنهايى به اين مأموريت بزرگ دست زده است؟ چرا موجودى از غير جنس بشر و از جنس فرشتگان او را در اين مأموريت همراهى نمى كند که آن را ببینیم «وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ؛ و گفتند: چرا فرشته ای [که ما آن را ببینیم] بر او نازل نشده است؟» یا تقاضای چهار فرشته کردند.
آنها بهانه جو و لجوج بودند قرآن پاسخ می دهد: وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ؛ اگر فرشته ای نازل می کردیم [که آن را ببینند] کار آنان پایان می یافت و هیچ مهلتی به آنان داده نمی شد» اگر قرار است فرشته ای به صورت واقعی اش جلوه کند، طاقت دیدن آن را ندارند و با مشاهده آن، جان خود را از دست می دهند.
و اگر قرار است به صورت #انسان باشد باز قبول نمی کردند و می گفتند این انسان است و هلاکت قطعی سراغشان می آمد.
🔹پیامهای آیات ۷و۸ سوره أنعام
✅ وقتی پای #لجاجت در کار باشد، هیچ دلیلی کار ساز نیست.
✅ نسبت #سحر و #جادو، از رایج ترین نسبت هایی بود که مشرکان به پیامبر می دادند.
✅ کافران بهانه جو، #انسان را شایسته مقام رسالت نمی دانستند و تقاضای دیدن فرشته را داشتند.
✅ #سنت_الهی چنین است که اگر معجزه ای به درخواست مردم انجام شود و انکار کنند، هلاکت قطعی سراغشان خواهد آمد.
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری