eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
139 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.1هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
😈دام شیطان😈 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد ,هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام وبی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را. نداشته باشم الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدرومادرم ,انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند . اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت : کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد ودیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... .
نقش مـادر 👨‍👩‍👦‍👦 💡مادرها به عنوان رکن اصلی خانواده و مدیران تربیتی در خانواده ، ✅نقش و جایگاه بسیار زیادی تو تربیت فرزندان دارن 👌 🔰در واقع محور اثرگذاری بر روی تربیت فرزندان هستن 👌💥 🔰مادر ، خصوصاً در فرهنگ ما ایرانیا نقش بسیار اساسی و پررنگی در تربیت فرزند و حفظ نظم و آرامش در محیط خانواده را دارن . 🔰مادران، با شاد نگاه داشتن محیط خونه، و ایجاد نشاط و صمیمیت در خانواده می تونن فرزندان را به سوی آینده ای سالم سوق بدن. 👌 اونها باید محیط خانواده را دارای جذابیت کنن تا کودکان در خونه احساس آرامش و امنیت داشته باشن ...😍😇 👇☺️😍 🆔:eitaa.com/joinchat/2415394947C1183f9f8d8 💜💙نبـــ✨ــــض خانواده🦋🌷
: مردهای عوضی همیشه از پدرم 👨 متنفر بودم ... مادر👩 و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود😠 ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😑 ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش 👰 کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم 📚 ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم🙍 ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم 😌... چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی 😤... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند😖 ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد 😓... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن😠 ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه😟 ...
کب ننه می‌گفت: متفقین را که آمدند داخل ایران، یادم هست. اصلا یادم هست، یکی از همین از خدا بی خبر ها دخترم را می‌خواستند ببرند. می گفت: شوهرم اصالتاً اهل روسیه بود. آمده بود این طرف ها زندگی می‌کرد و برای خودش می‌گشت. کب ننه می گفت: پدرم سرمایه دار بود. پولدار بود. زندگی خوبی داشتیم. شوهرم قد بلند و خوش تیپ بود. پدرم که دید آدم خوبی است، مرا به عقد او در آورد. ما قبل از حمله ی متفقین باهم ازدواج کرده بودیم. دوتا دختر داشتم. می‌گفت: ما خانه و زندگی مان را رها کردیم و رفتیم در یکی از روستاهای دورافتاده ی آمل. از ترس، ظرف های مسی که جهیزیه ام بود، می‌گذاشتم زیر خاک. چون می آمدند و هرکس که ظرف مسی داشت، به زور می گرفتند و می‌ بردند. آن زمان متفقین خیلی مردم را اذیت کردند. گاهی دخترها و زن ها را می‌بردند. مردها را می‌زدند. خیلی هم مجهز بودند، همه چیز داشتند. نقشه هایی داشتند که آن ها را روی زمین پهن می‌کردند؛ همه ی بیراهه ها را نشان می‌داد. دولت آن زمان خانه هایی را ساخته بود، درست کنار خیابان اصلی. مردم را می‌زدند و می‌گفتند؛ بیایید داخل این خانه ها، شب ها چراغ روشن کنید؛ متفقین فکر کنند اینجا شهر است و فقط یک آبادی ساده نیست. می خواستند مردم را به زور کتک و شلاق ببرند تا در آن خانه ها زندگی کنند. مردم نمی‌رفتند و مقابله می‌کردند. وقتی این ها حمله کردند، گرانی افتاده بود به جان مردم. همین بابل و امیر کلای خودمان، قند هر سه کیلو شده بود چهل تومان. مردم چهل تا تک تومانی نداشتند قند بخرند. مردم گرسنه بودند. همه عيال وار بودند و بچه زیاد داشتند. برنج نداشتند بخورند. دیگر آن قدر زندگی سخت شده بود که از گرسنگی می مردند. آن وقت ها خیلی مرگ و میر زیاد شده بود.
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد! 🔴 🆔 @khanevadeh_313
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت اول 🌀اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند. ✳سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم. ❇آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید. 💟هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند . بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم . 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✋لافل_فروش 🌹🌹🌹🌹🌹
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی هستم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
❤️ ❤️ 😍😍 (کبری طالبی نژاد :مادر شهید) بعد از این که خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد میگفت :من میترا نیستم اسمم زینبه، با اسم جدیدم صدام کنید. از باباش و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بودند ناراحت بود. من نُه ماه بچه ها را به دل می کشیدم اما وقتی به دنیا می آمدند ساکت می نشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت. مادرم با این که حق انتخاب اسم بچه ها را داشت، اما حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشاینده دامادش باشد. زینب ششمین فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت. او خوب می دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمی خواست میترا باشد دوست داشت همه جوره پوست بیاندازد و چیز دیگری بشود چیزی به اراده و خواست خودش نه به خاطر من جعفر یا مادر بزرگش،اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش می کردند. اما طبق عادت چند ساله اسم‌ میترا از سر زبانشان نمی‌افتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند. برای افطار دختر ها، برنج و خورشت سبزی پختم همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد به او گفتم: مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن اسمت را عوض کن! ما هم کنارِتیم مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو رو میدونن. آن شب زینب سر سفره افطار به جای برنج و خورشت، فقط نان و شیر و خرما خورد. و گفت: افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و نمک نبوده. آنقدر محکم حرف می‌زد و به چیزی که می‌گفت اعتقاد داشت، که دیگران را تسلیم خودش می کرد. با این که غذای مفصلی درست کرده بودم بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و بااو نون و شیر خوردم. اون شب، زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت: از امشب به بعد اسم من زینبه. از این به بعد به من میترا نگید. مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند. ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دختر و حجاب _1.mp3
زمان: حجم: 4.8M
🧕چگونه دخترم را به حجاب علاقمند کنم ؟ 🔸رکن اول حجاب :اعلام وفاداری به خانواده اگر در خانه به جایگاه زن ارزش گذاشته شود ، دختران احساس ارزشمندی کسب میکنند ✅احترام به مادر خانواده ✅مادر به خودش احترام بگذارد و بسیار شیک پوش باشد ✅خوش اخلاق بودن مادر خانواده 🔸رکن دوم : خودنمایی نکردن 🔸رکن سوم :حضور اجتماعی زن ... ادامه دارد @hosein_afshari
47.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند آستین خالی، جدیدترین مستند از شهید حاج حسین خرازی 📌 درس اخلاص و توکل به خدا توسط حاج حسین خرازی 🔷️ حاج حسین را ببین، او را از «آستین‌ خالی» دست راستش بشناس/سیدمرتضی آوینی ◇ وجه تمایز این مستند با مستندهای ساخته‌ شده از شهید، در روایت رزمندگانی است که کمتر دیده شده‌اند و خاطرات آن‌ها ناگفته باقی مانده است. مانند بی‌سیم‌چی‌ها، رانندگان و افرادی که با شهید ارتباط نزدیک داشته‌اند. ◇ برخورد هوشمندانه با سربازی که بدون شناخت از شهید خرازی سرکشی می‌کند ◇ تحمل درد با ذکر خداوند و ‌... 💯قرارگاه سایبری عَمّار🇮🇷دعوتید👉
علی ظهریبانتولد سید ابراهیم.mp3
زمان: حجم: 10.97M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟣 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی سید ابراهیم رئیسی 🟡 سید ابراهیم، قصه ما هنوز ۵ سالش تموم نشده بود، که یک اتفاق خیلی بد برای زندگی اش افتاد...🥺 🔹قصه قهرمان ها🔸 @ghese_ghahremanha
استاد سعید عزیزیزن مروارید در صدف ۱.mp3
زمان: حجم: 36.13M
🌹🌹🌹 تکثیر بلا مانع است. لطفا جهت ترویج معارف حجاب ، این مطالب را به مربیان و مبلغان دیگر نیز ارسال نمایید.