#ساره
#قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم
وقتی دکتر جهانشاهی رفت، دوباره رفتم روی تختم. پرستار بخش آمد، گفتم: خانم پرستار! فقط تو رو خدا زن باشه دکترم، من سختمه، نمی تونم، خجالت می کشم.
او که حجابم و سر و وضعم را دید، گفت: باشه، خیالت راحت. بین ساعت هفت و نیم تا هشت بود که بچه دومم به دنیا آمد. دکتر که دوتا پایش را گرفته بود، دیدم بچه کبود است. نفسش بالا نمی آمد. چند تا پشت بچه زد تا صدای گریه اش درآمد.
بچه را که دیدم پسر است، یاد خوابی که در مشهد دیده بودم، افتادم: کنار ضریح ایستاده بودم و با آقا امام رضا (ع) صحبت و درد دل می کردم: یا امام رضا! یک دختر دارم، این بچه ای که باردارم نمی دونم دختره یا پسر.
یا امام رضا! من که از آینده خبر ندارم. اگر قراره علی آقا شهید بشه، به من یک پسر بده که بعد از علی آقا بشه مرد خونه ام و جاش را پر کنه. با امام رضا (ع) صحبت می کردم که یکی که نمی دانم چه کسی بود، به من گفت: به خودت نگاه کن.
به خودم نگاه کردم، پوست شکمم مثل ورقه پیاز نازک شده بود و من بچه ام را می دیدم که از پشت مرا بغل کرده است، اما تشخیص نمی دادم که پسر است یا دختر!
یادم نیست خوابم را برای کدام یک از خانم ها تعریف کردم؛ شاید خانم کمیل بود یا اسودی. آن ها سریع تعبیر کردند: اگه تو خواب ببینی بچه مادرش را بغل کرده، پسره.
پسرم را تروخشک کردند و گذاشتند کنارم. یک پسر تپل و سالم، مثل پدرش قد بلند. تا پسرم را دیدم به صورت چشم بسته اش نگاه کردم و گفتم: اووَه، تو هم مثل بابات قد بلندی!