#ساره
#قسمت_دویست_و_سی_و_ششم
هنوز حال و هوای اهواز به سرم بود. دلم می خواست بروم آن جا. از اوضاع آن جا پرسیدم، گفت: خانواده ها هستند. بعد از آقا ناصر بهداشت، خداراشکر کسی شهید نشد. همه سالم اند.
وقتی علی آقا خانه می آمد، وقت بیشتری داشتم؛ مرتب به بچه ها رسیدگی می کرد. حسین کوچک بود و تازه داشت یک چیزهایی می فهمید، در حد یک بچه پنج، شش ماهه؛ اما فاطمه همه چیز را درک می کرد و روز به روز وابستگی اش به پدرش بیش تر می شد.
این روزها یکی از نیروهای علی آقا شهید شد. خبرش را به او دادند. از فامیل های دور او به حساب می آمد؛ یعنی خواهر شهید، زن پسرعموی علی آقا بود. گفتند: بیا و در تشییع جنازه اش سخنرانی کن.
علی آقا هم قبول کرد؛ اما روز تشییع جنازه شهید، همین که خواست از خانه حرکت کند، فاطمه شروع کرد به لجبازی و رهایش نمی کرد.
-بابایی! عزیزم! دخترم! می رم پیش دوستم برمی گردم.
چسبیده بود به پدرش.
-من میام. من باهات میام.
بغلش کرد. برد داخل حیاط شنی خانه و دوباره آورد بالا. فاطمه قبول نکرد بماند. من صحبت کردم و برادرش را بهانه کردم. باز قبول نکرد. بالاخره علی آقا گفت: لباس فاطمه را بپوشون، با خودم ببرمش. نمی ذاره از در خونه برم بیرون.