eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
139 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.1هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
علی اصغر می گفت: یک لگد به من زدند، من جُم نخوردم. فکر کردند مُردم، برای همین رفتند و دیگر تیر خلاصی را به من نزدند. پاها و دست ها و شلوارم بدجوری خونی و داغان بود. چند ساعتی با همان درد و بی صدا دراز کشیدم تا اینکه صدای عراقی ها قطع شد. دور که شدند یک غلتی زدم و خودم را انداختم توی یک شیار. کمی بعد به خاطر خونریزی شب تا صبح بیهوش شدم. می گفت: می خواستم سینه خیز برم، این پام نمی کشید، دستم درد می کرد، فقط یک دستم سالم بود و یک پایم. با خودم می گفتم: خدایا چه کار کنم؟ به این طرف و اون طرف نگاه کردم، دیدم یکی دیگه مثل من اون طرف افتاده، ولی حال و روزش بهتر از من بود. فقط یک دستش تیر خورده بود، اما بیهوش بود. وقتی من به هوش اومدم، او هم کم کم به هوش آمده بود. این بنده خدا خیلی کمکم کرد و من تونستم از توی شیار خودم رو بکشم بیرون. راه افتادیم؛ درست از همان راهی که بچه ها عقب نشینی کرده بودند می رفتیم، اما تشنگی داشت دیوانه مان می کرد. در بین راه یک نفر دیگر را هم پیدا کردیم. از تشنگی اطراف را دود می دیدم؛ به قول معروف چشم هایمان سیاهی می رفت. گرسنگی هم بهمون فشار آورد. هرچی راه می رفتیم، تموم نمی شد. نمی دونستیم گم شدیم یا نه؛ اما از همان راهی که بچه ها برگشته بودند، برمی گشتیم. آن قدر گرسنگی به ما فشار آورده بود که شروع کردیم به خوردن علف ها. اومدیم جلوتر، تو یک چاله به خاطر باران آب جمع شده بود. آب داخل چاله را خوردیم. یک کمی جون گرفتیم و کمی از تشنگی مون برطرف شد و تونستیم ادامه بدیم تا اینکه شب شد. با تیمم نمازمون رو خوندیم.