#ساره
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
به اکبر گفتم: اکبر! خودت ببین، از این جلوتر نمی تونیم بریم؛ خودمون از بین می ریم، ماشین بیت المال رو هم نابود می کنیم.
اکبر خیلی بی قراری می کرد و می گفت: آقای خداداد! من چطوری برگردم خونه؟ من مگه می تونم تو صورت عمو نگاه کنم؟ وقتی گفت اصغر چطوری زخمی شده، من شک نداشتم که شهید شده، چون عراقی ها زخمی ها رو تیر خلاصی می زدند و فقط سالم ها رو برمی گردوندند عقب و به اسارت می بردند. پس شک نداشتم علی اصغر را شهید کردند.
وقتی پسرعمویم آمده بود، بابام از او پرسیده بود: پسر! از اصغر چه خبر؟
پسرعمو گفت: خوبه، یک کم کار داره، برمی گرده؛ چون باید نیروهای جدید جایگزین بشند، اون رو نگه داشتند.
عذاب وجدان داشت و به دوستاش می گفت: من چی کار کنم؟ تا آخر عمرم عذاب می کشم. اصغر را جا گذاشتم و اومدم.
یک هفته بعد از آمدن پسرعمویم، در امیرکلا و بین همسایه هامان پیچیده بود که اصغر نیکخو شهید شده.
علی آقا در این چند وقت، یک لحظه هم از جستجوی علی اصغر دست برنداشت. هرجا که می توانست می رفت. می گفت: هرچی بین شهدا و مجروحین جستجو می کنم و می پرسم، اسمش رو پیدا نمی کنم.