eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
با تیمم نمازمون رو خوندیم. گفتیم اگه همین طور بخوایم بریم، هر سه نفر تلف می شیم، بهتره یکی زودتر بره. اون رفت، زودتر از ما رفت و به بچه ها خبر داد که دو سه نفر دیگه هم دارن میان. شب ها حرکت و روزها استراحت می کردیم. به سختی و کشان کشان برمی گشتیم. بچه های خودمونو دیدیم. داداشم می گفت: شانزده روز ما تو این دشت و کوهپایه های غرب گم شده بودیم. خدا به ما رحم کرد که کومله و دموکرات های عراقی ما را ندیدید. پرسیدم: شما چطوری تونستید ایرانی ها رو پیدا کنید؟ -نمی دونیم. انگار به ما الهام شده بود. یک خطی جلو رومون باز شد. هر سه تامون به این نتیجه رسیدیم که راه اصلی برگشت همینه. خدا در حق ما لطف کرد. بقیه این قصه را علی آقا برایم تعریف کرد: من تازه رسیده بودم. لباس هام رو عوض کردم و نشستم که خستگی در کنم، دیدم پسرعموت اکبر رسید؛ گریه کنان و مضطرب. یک کم آرومش کردم و گفتم چی شده؟ گفت: آقای خداداد! ما علی اصغر را جا گذاشتیم و اومدیم. من تویوتای فرماندهی را گرفتم و اکبر پسرعموت را سوار کردم و تا جایی که می تونستیم با ماشین جلو رفتیم که شاید بتونیم پیداشون کنیم. هرچی جلوتر می رفتیم، خمپاره و تیراندازی عراقی ها بیش تر می شد. یک جایی رسیدیم که یک خاکریز کوچکی بود. چون تند می رفتم که خمپاره عراقی ها به ما نخورد، یک ترمز شدید زدم و پشت این خاکریز ایستادم. اکبر با سر رفت تو شیشه و شیشه ماشین شکست. اومدیم بیرون، دیدیم نمی تونیم سرمون رو بالا کنیم. عراقی ها یک لحظه امان نمی دادند. هیچ نیروی ایرانی نبود و آن ها بی جهت به اطراف خمپاره می زدند.