📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک میزد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجههای مظلومانهام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهیام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیهام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعرههای پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانههایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکستهاش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!» و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکستهای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت...» و پیش از آنکه نالههای من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانهاش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که نالهام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... »
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینهام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم: «مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...» که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقهاش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریههایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریههای عاشقانهام صدایش زدم: «مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...» و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
علی آقا و برادرش رفتند. من از پنجره نگاهی به بیرون کردم. هیچ خانواده ای به جز ما نبود. یک برهوت، یک خانه میان خانه های خالی که فقط ما سه نفر آن را پر کرده بودیم.
با سلیقه زنانه ام وسایلی که آورده بودم را چیدم. علی آقا برگشت. برادرش هم یکی را پیدا کرد و با هم رفتند بابل. گفتم: می خواهیم حمام کنیم. آب گرمکن را روشن می کنی؟ بچه عرق کرده.
گفت: آب گرمکن چیه؟ این جا خود آب گرمه.
-مگه می شه؟ آب سرده، بچه دو ساله رو که نمی تونم با آب شیر بشورم.
-شما برو حمام یک نگاه کن.
رفتم و دیدم آب نیمه گرم است، اما باز مناسب حمام نیست، چون عادت نداشتم. علی آقا و دوستانش رزمنده بودند و عادت داشتند. هر جا که می توانستند با همین آب حمام می کردند.
بالاخره حمام کردیم. دیدم نه آن قدر ها هم بد نیست. علی آقا گفت: برنج آوردی؟
-آره!
حتی همراه خودم سیب زمینی و پیاز هم برده بودم. علی آقا گفت: من باید برم لشکر کار دارم، نمی تونم بیام. برای خودت و فاطمه غذا درست کن.
علی آقا رفت اهواز و برای فاطمه ام یک پستانک خرید و آورد و بعد رفت. تا غروب مشغول بودم. ناهار را با بچه ام خوردم. غروب اهواز در آن خانه هایی که هیچکس نبود، نفس آدم را بند می آورد.
با فاطمه بازی و خودم را مشغول می کردم.