#ساره
#قسمت_نودم
اوایل مرداد بود. روستایشان هتکه پشت بود، در حومه شهر بابل و نزدیک به ده کیلومتر با شهر فاصله داشت.
با کلی دلهره به رباب اعتماد کردم و راه افتادیم. هنوز مادر نیامده، هنوز پدر نمی داند و غذا هم روی گاز در حال آماده شدن است.
برای اولین بار با یک مرد قدم می زدم؛ با یک حیا و خجالت اولین بار در خیابان، کنار یک پاسدار.
خجالت می کشیدم، اما غرور و شادی هم داشتم. آن هم با علی آقا که محافظ آیت الله روحانی است.
محافظین همیشه به چشم مردم می آمدند. آدم های قوی که نفوذ زیادی دارند.
همراهی با این شخصیت برای خودم هم خیلی افتخار داشت. من همسر او بودم.
دوم شهریور سال شصت بود؛ فصل دروی محصول. وقتی رسیدیم به خانه شان همه در زمین کشاورزی بودند.
مادرش ناهار درست کرده بود و باید برای پانزده کارگری که در زمین کشاورزی شان کار می کردند، می برد.
یک زندگی متفاوت که گرچه از نظر سادگی به زندگی ما نزدیک بود، اما من از نزدیک این نوع زندگی را تجربه نکرده بودم.
مادرش از دیدنم خیلی خوشحال شد. ما سه نفر با هم، اولین بار در خانه شان، دور از خانواده شلوغشان غذا خوردیم.
نیم ساعت بعد مادر شوهرم معذرت خواهی کرد و گفت: من باید برم و برای کارگر های زمین کشاورزی غذا ببرم.