📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_دوم
با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانهاش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجههای نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟» سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظیاش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: «چرا مشکی پوشیدی؟» به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: «آخه امشب شب نوزدهمه!» تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی (علیهالسلام) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: «نه کاری ندارم! به سلامت!» و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مردهتر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت نردههای آهنی بالکن به انتظارش میایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبارهمان، آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد. حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویههای غریبانهام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریههایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گلهای زندگیاش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانهای که بیحضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟ باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بیآنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه نالههای عاجزانهام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بیآنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریههای مظلومانهام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_نود_و_دوم
حیاط خیلی بزرگ خانه علی آقا جای خوبی برای قدم زدن بود.
چاه داشتند، حوض داشتند و چند تا درخت و باغچه ای. به هر کدامشان سرک کشیدیم و نگاه کردیم.
غروب که شد، همه ی خانواده اش آمدند. همه با خوشحالی و خوش رویی به من خوش آمد گفتند.
شام را با هم خوردیم. بعد من گفتم: من باید برگردم.
علی آقا مانده بود چه بگوید.
الان؟ ما در روستاییم، کجا ماشین پیدا کنم تو رو بفرستم؟
-بابا نمی دونه، اجازه نمی ده.
تلفن هم نداشتند به خانه زنگ بزنم.
-علی آقا! من به دخترعموم رباب گفتم، بگو من غروب برمی گردم.
-نمی شه به خدا. ماشین نیست. موقعیت من رو هم در نظر بگیر؛ نمی تونم شب تنها این راه را برم و برگردم. خطر داره.
خودت می دونی که منتظرند ما رو تنها گیر بیارند و ترور کنند.
به کلتش که گوشه اتاق بود، نگاه انداختم و به او حق دادم.
چاره ای نداشتم؛ مجبور به ماندن شدم. برای اولین بار، بیرون از خانه می ماندم.
علی آقا کمی صحبت کرد و خوابید. من تا صبح در اتاق راه رفتم و نگران که فردا چه جوابی بدهم.
صبح زود علی آقا می خواست برود سر کار، گفت: شما خودت برو، من باید برم سر کار. باید سر ساعت هفت کارت بزنم.
-اصلا حرفش را نزن؛ باید مرا برسانی خونه. من دیشب نرفتم خونه، اصلا نمی دونم اوضاع چطوره. من تنها نمی رم. باید بیای.