eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
139 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.1هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لب‌هایی خشک از روزه‌داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم می‌خواست مثل روزهای نخست ازدواج‌مان در مقابل این همه خستگی‌اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری‌ام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا می‌زد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم می‌کرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلخ‌تر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانی‌های زنانه من خبری بود و نه از خنده‌های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی‌اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی می‌خوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمی‌خواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شب‌های قدر دلم نمی‌یاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب می‌خوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجاده‌‌ام را می‌پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!» می‌ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی‌ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل‌های شیعه‌وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمی‌شی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که می‌روم مرا به آنچه می‌خواهم می‌رساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه‌های بی‌نتیجه می‌کند! می‌ترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمی‌توانستم نگاه ملامت‌بارش را تحمل کنم! می‌ترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش‌های پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم می‌رساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز می‌گرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشی‌ها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا می‌کردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گام‌هایی بلند، از پله‌ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
در این مدت یا خبر از جبهه به من می داد یا خبر شهادت یکی از دوستانش را. می دانستم دلش پَر می کشد برود و منتظر فرصت است. شرایط کار در سپاه نظم خاصی داشت؛ یک بیست و چهار ساعت در سپاه بود و یک بیست و چهار ساعت استراحت داشت؛ اما به آن بیست و چهار ساعت استراحت هم نمی شد اعتماد کرد. هر وقت تماس می گرفتند و می خواستند، باید می رفت. هشت شهریور بود؛ حدود ده روز از عقدمان می گذشت. علی آقا حساسیت بابا را که فهمید، خودش شب ها نمی ماند. دوباره برنامه ریزی کرد و ما رفتیم خانه شان. وقتی آمد دنبالم، گفتم: وایسا از بابام اجازه بگیرم! بابا مغازه اش را انتقال داده بود و آمده بود مغازه جدید. مغازه خودمان بود. مستأجر داشت و حالا خودش آمده بود در مغازه مان که کنار در خانه بود. با علی آقا رفتیم پیش بابا؛ با هم تعارف مردانه ای کردند و بابا گفت: خواهش می کنم، این چه حرفیه، بفرمایید همین جا باشید. او هم شبیه تعارف های بابا جواب تعارفش را داد. -نه ممنون، مزاحم نمی شیم. بالاخره خانواده من هم دلشان می خواهد ساره را ببینند. این بار با هم با خیال راحت رفتیم. درست شبیه بار اول، صبح ساعت نه و نیم آمده بود. خودمان را تا میدان کارگر بابل رساندیم و ماشین های روستای هتکه پشت را سوار شدیم. وقت ناهار رسیدیم. این بار فضا برایم عادی تر بود.