eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
139 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.1هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می‌شد که صدای فریاد‌های عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می‌زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی‌قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله‌ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که می‌لنگید، از پله‌ها سرازیر شدم. بی‌توجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم می‌کرد و به دنبالم می‌دوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغ‌های مصیبت‌زده‌ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می‌زد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی‌رنگش زار می‌زدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه‌اش هر چه می‌کرد نمی‌توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانه‌اش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!» نمی‌دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی‌نتیجه به تهران، بی‌خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه‌ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه‌ای از آسمان چشمانم محو نمی‌شد، غصه‌های بی‌پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می‌زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره‌هایم می‌آمد و لحظه‌ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی‌کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی‌قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته‌ام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
او ایستاد. من هم ایستادم. یکی یکی فامیل ها و آشنا ها آمدند و ما را در آغوش گرفتند و شروع کردند به تبریک گفتن. من هم محکم چادر و روسری ام را روی سرم نگه داشته بودم. روسری ام خیلی بلند بود. کلیپس که مرسوم نبود، یک گره بزرگ به روسری کرم رنگم زدم و زیر گلویم گره را محکم کردم. حتی یک تار مویم مشخص نبود. دو سه تا از فامیل های نزدیک که مرا بغل کردند، خواهرم معصومه آمد، گفت: شما مَحرم شدید. باید چادرت را برداری. دو طرف چادر را نگه داشته بودم که معصومه چادر را از سرم کشید. سر علی آقا پایین تر رفت. من از خجالت آب شدم؛ آب شدنم را می دیدم. اولین بار بود که پیشِ یک نفر، مرد غریبه بی چادر ایستادم، اما همان روسری بلند را کشیدم تا روی ابروهایم. من با همان حالت خجالت سرم پایین بود. چشم هایمان به چشم هم هنوز نرسیده بود که دو سه تا زن عموهایش آمدند، مرا در آغوش کشیدند و مقداری پول به عنوان هدیه دادند. گفتند انگشتر بزنید. علی آقا اصلا نبود که حداقل یک انگشتر برایش بخریم. چادر سفیدم را دوباره سرم کردم. مادرش انگشتری که برایم خریده بودند را به دستش دادند؛ من هم بی اختیار تا جایی که می توانستم، پنج انگشتم را از هم باز کردم و بعد علی آقا انگشتری را نشاند در انگشت چپم، بی آنکه حتی دست هایمان به هم بخورد. درست تا بند اول انگشتم و بعد خودش انگشتر را ول کرد و من هم سریع دستم را کشیدم و انگشتر را در انگشتم سفت کردم. عمویش، حسن آقای خداداد، خودش در بابلسر عکاسی داشت. دوربین همراهش بود، اما فیلم نداشت، رفت بابلسر و یک فیلم 24 تایی گرفت. عکس هم گرفت، اما همه فیلم های آن دوربین که فلاش می خورد، سوخت.