eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
138 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.1هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
رادیو بانوررادیو بانور - هشت دقیقه تا کربلا.mp3
زمان: حجم: 13.62M
📍 هشت دقیقه تا کربلا به روایت سرکار خانم صدیقه نبوی نژاد ▫️ غمزده بهم چشم دوخت و گفت: «بی بی شما که وضعیت منو بهتر می دونی ...» تو دلم لعنت فرستادم به دهنی که بی موقع باز شده بود اما بهش گفتم: «اگه خدا بخواد که کاری به وضعیت منو و تو نداره آبجی...»
رادیو بانوررادیو بانور - پناه.mp3
زمان: حجم: 6.61M
📍 پناه به روایت سرکار خانم سمیه حاجی زاده ▫️ مریم رو هم اولین بار همون روز دیدم؛ یه خانم پا به ماه که دست به کمر با شوهرش به سمت ما می اومد. معلوم بود راه رفتن براش سخته. فِلفور خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم تا بتونه راحت‌تر قدم برداره. تموم لباسش خیس شده بود و دستای سردش داشت می‌لرزید.
رادیو بانوررادیو بانور - آینه شمعدان.mp3
زمان: حجم: 9.15M
📍آینه شمعدان به روایت سرکار خانم معصومه جهان آرا ▫️سری تکون دادم و چیزی نگفتم. چشمم به آینه شمعدونی بود که توی لیستم تیک نخورده بود. میدونستم قرار بود برای صحرا توی حسینیه عروسی بگیریم ولی دوست داشتم حداقل یه سفره عقد ساده داشته باشه. سفره عقد هم آینه شمعدان میخواست.. آهی کشیدم... 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانوررادیو بانور - یک آدم معمولی.mp3
زمان: حجم: 10.67M
📍یک آدم معمولی به روایت سرکار خانم صغری روحی ▫️ به هق هق افتاده بود. چادرش رو کشیده بود روی صورتش و زار می‌زد. رفتم کنارش نشستم. دستمو گذاشتم پشتش و گفتم: چیشده خواهر؟ همینکه صدامو شنید صدای گریه‌ش بلندتر شد. انگار بنزین روی آتیش ریخته باشن. بغلش کردم و گذاشتم تا دلش می‌خواد گریه کنه و سبک شه. آروم که شد، دوباره سوالمو تکرار کردم با صدای لرزون بهم گفت که دکترا بهش گفتن سرطان داره...
رادیوبانوررادیو بانور - مثل باران بهاری2.mp3
زمان: حجم: 3M
📍مثل باران بهاری به روایت سرکار خانم مریم کوره‌پز ▫️هنوز چند قدم بیشتر از در ورودی مسجد فاصله نگرفته بودم که زنی گریه کنان و بچه‌ام..بچه‌ام گویان، خودشو تو بغلم انداخت! من، از همه جا بی‌خبر به خانم هایی که دورمون حلقه زده بودن نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم از حالت چهره‌هاشون بفهمم داستان مثل ابر بهار گریه کردن زن از چه قراره...
رادیوبانوررادیو بانور - خاطراتی که مال من نیست.mp3
زمان: حجم: 27.12M
📍 خاطراتی که مال من نیست روایتی کوتاه از زنان هشت سال دفاع مقدس ▫️نوشتن از خاطراتی که مال من نبودند. نداشتم‌شان. ندیده بودم‌شان اما فکر می‌کردم نسبتی با من دارند سخت‌ترین کاری بود که تا امروز انجام داده‌ام... .
رادیوبانوررادیو بانور - یک چاشنی محبت2.mp3
زمان: حجم: 4.7M
📍یک چاشنی محبت به روایت سرکار خانم زینب دارابی، استان ایلام شهرستان بدره ▫️هاله‌ای از بغض و ناراحتی به وضوح روی چهرم نشست. بی حرف بلند شدم. بقیه بچه‌ها با شنیدن اون حرف دست از خوردن برداشته بودن و یکی‌شون تند تند آب میخورد. تکه متوسطی نون برداشتم و مقدار بیش از تصوری از سالاد الویه رو روش مالیدم. بلند و رو به نورا، بسم الله‌ای گفتم و لقمه رو گذاشتم دهنم.. .
رادیوبانور رادیوبانور 1.mp3
زمان: حجم: 6.29M
📍نجات بخش به روایت سرکار خانم اکرم منتهایی، استان قم ▫️بوی الکل و مواد ضدعفونی کننده دلم را به پیچ و تاب انداخته بود. به اتاق ۱۰۱ که رسیدم، از پشت شیشه هاله را دیدم. سرمی به دست‌ راستش وصل بود و با بی‌حالی از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد.
رادیوبانور2.mp3
زمان: حجم: 6.44M
📍جای گلوله به روایت سرکار خانم راضیه سیدی، استان خراسان شمالی ▫️وسط گریه‌ها یک آن از خودم بدم آمد. از اینکه همه مانده بودند و من جان خودم و بچه‌ام را برداشتم و فرار کردم. از اینکه ترسیده بودم و بقیه آنجا بودند. از فرقی که بین خودم و بقیه گذاشته بودم... .
رادیوبانور4.mp3
زمان: حجم: 7.36M
📍 آینده دختری که شوخی بردار نبود، به روایت سرکار خانم زهره قادری، استان البرز شهرستان کرج محله حیدرآباد ▫️نفس عمیقی کشیدم تا از حجم عصبانیتم کمی کم شود. سارای ۱۴ ساله، رو به روی من، بغض کرده و غم‌زده نشسته بود و من در تعجب بودم که این دختر چطور می‌تواند با این سن و سال عروس یک خانه شود.
رادیوبانور5.mp3
زمان: حجم: 5.66M
📍 نامه پلاک ۷۳، به روایت سرکار خانم رقیه غیبی، استان آذربایجان شرقی شهرستان مرند ▫️اون نامه رو نوشتم و سپردم به خانم فتحی که دارن میان مشهد حتما بندازه تو ضریح امام رضا. بعدش حتی روم نشد ازش بپرسم انجام داد یا نه. فقط دلم می‌خواست حالا که خودم نمی‌تونم برم مشهد، یک بخشی از من بره و حرفامو به امام رضا برسونه.
رادیوبانوررادیو بانور - چشم‌های زائر.mp3
زمان: حجم: 9.45M
📍 چشم‌های زائر، به روایت سرکار خانم مریم کله‌جاهی، استان خراسان رضوی، شهرستان گل‌بهار ▫️چند ثانیه سکوت بود و در نهایت با آرام‌ترین صدای ممکن گفت: میرم خانم، میرم... سوگل در لحظه خنده‌اش گرفت اما با سکوت عمیق جمع، خنده‌اش را جمع کرد.آیدا هنوز باور نکرده بود اما من زمانی که کلمه می‌روم را زمزمه‌ کرده بود؛ چشم‌هایش را دیده بودم. این چشم‌‌ها زائر می‌شدند...