☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۷
با پاهام ضرب گرفتم. تق تقش روی اعصاب بود اما نمیشد نگهش دارم. از فکر خانه رفتن و روبهرو شدن با بابا استرس داشتم. اگر جلوی داداشهام خبطم را رو میکرد، بیچارهتر بودم.
شاگرد منصور آمد جلوی در مغازه: سلام خانم.
دستم را از دهان کشیدم پایین. گوشهی ناخنم کشیده شد. مشت کردم، خونش راه نیفتد. پاکت سیاهی را گذاشت جلوم: آقامنصور دادن.
چه سریشی بود منصور!
برای شاگردش سر تکان دادم. گفت: امری ندارید؟
خودم را جمع و جور کردم. جوری با احترام حرف میزد که خجالت کشیدم. شاگرد منصور بود دیگر. تو صورتش دقیق شدم. چانهش تازه مو درآورده بود. گفتم: برو به سلامت.
بسته را باز کردم. دهانم باز ماند. منصور گوشی تیهفتصد سونیاریکسون برایم فرستادهبود. عین خر تیتاپخورده کیف کردم. داشتم درش میآوردم که موبایلم زنگ خورد. منصور بود. جواب دادم: سلام منصور. چیکار کردی!
_قابل سمانهخانمو نداره.
_مرسی. خیلی دست درد نکنه.
خندید: نیاز به تشکر نیست.
مکث کرد و من داشتم گوشی را وارسی میکردم.
آرام تو گوشی گفت: سمانه؟
_جان!
دست گذاشتم جلوی دهان: هیع!
صدای خندهی منصور میآمد هرچند گمانم گوشی را عقب گرفته بود. سر تا پام داغ شد. خودم را تو آینهی پشت ویترین عطرها میدیدم. با اشارهی دست به خودم گفتم خاک تو سرت.
منصور با همان آرامش گفت: جانت سلامت. اگه بابات حرفی زد، بگو رفتهبودم گوشی بخرم.
بشکن زدم. فکر بکری بود. هرچند از ترس روبهرو شدن با بابا چیزی کم نمیکرد اما جوابی در برابر سوال حتمیش که میپرسید داشتم. "
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۸
آرام در را باز کردم. خانه ساکت بود. سرک کشیدم تو راهرو. دستگیره را سفت گرفتم، مبادا صدا بدهد. چرخیدم و دستگیره را نرم ول کردم. نفس راحتی کشیدم. همین که آمدم بروم تو هال، صدای بابا نفسم را حبس کرد: کدوم گوری بودی؟
چشمم افتاد بهش. دستهاش را گذاشتهبود تو کمر. با نگاه داشت له و لوردهام میکرد.
چشم ازش برداشتم: گور همیشگی.
_تو دکون بچهی قیصر چه گهی میخوردی!
فکش منقبض بود. مامان پشت سرش دست کوبید روی دست. لب دندان گرفت و برایم سر تکان داد.
کارتن گوشی را از کیف درآوردم. کیف را انداختم بغل دیوار: رفتم گوشی خریدم. اون ماسماسک همهچی هست الا گوشی.
نشستم تو قاب پنجره. فکر کردم الآن است که گیسم را بگیرد پرتم کند بیرون. انگشت اشارهش را کم بود فرو کند تو چشمم. گفت: خودسر هر غلطی میخوای میکنی؟!
حس یک آدم انقلابی تو چنگال ساواکی را داشتم. خودم را گم نکردم. تو چشمهایش زل زدم. انگار به موش تو فاضلاب نگاه میکرد. چندشش بود: بتمرگ آبروی منو نریز.
دست به سینه شدم. رو کردم طرف باغچه. غد بودن، از خودش بهم رسیدهبود. ولی چه فایده! آخر او کار خودش را میکرد. زورش میچربید. زهر آخر را ریخت: حق نداری بری مغازه. فقط بفهمم در اون خرابشده رو باز کردی.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪵🍂☕️
سکوت؛
زبان خداست.
باقی همه ترجمههای ضعیف است . . .
سلام لیلیجانها
روزخوش
عاقبت خوشتر
📚🪴
🌀تاکید داشت روی صداقت بین زن و شوهر.اینکه در هر شرایطی با هم صادق باشیم.
گفتم: «مامان سیمین یه اصطلاح خوبی داره. میگه وقتی توی استکان چایی☕️ مگس بیفته،🥴 حتی اگر اون مگس رو در بیاری، با اینکه مگسی در کار نیست دیگه میلت نمیکشه اون چایی رو بخوری.
🌀 دروغ هم همین مدلی توی زندگی رابطه بین زن و شوهر رو تیره میکنه. اگه یه بار به هم دروغ بگن، دیگه تا آخر تردید دارند که الان راسته یا دروغه؛ چون اون زلالی و شفافیت قبل با دروغ از بین رفته.»
📚هواتو دارم
زندگی شهیدمرتضی عبداللهی
✍🏻محمدرسول ملاحسنی
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌷🌸
💠 زنی که میتوانست پیامبر باشد...
مادری، همسری و "خانه داری" میکرد.💠
سلام 🌱
صبحتون به خیر ☕️
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۹
بعد از ظهر بود. گرما داشت خفهم میکرد. کلافه دست به دست میشدم. خوابم نمیبرد. متکا را گذاشتم و دمر افتادم. صدای دنگ دنگ میآمد. سرم را فرو کردم تو متکا که نشنوم. دستبردار نبود. اتاق فسقلیم، یک پنجره داشت که نزدیک در حیاط بود. هر خبر تو کوچه میشد، صداش اول میآمد تو اتاق من.
هوففف کردم. بلند شدم رفتم در را باز کردم. پسر همسایهمان بود. هفت هشت سالی داشت. کیسهی پلاستیکی دستش بود. گفت: اینو اون آقا داد.
با دست ته کوچه را نشان داد. سرک کشیدم. منصور بود. البته خودش که نه، ماشینش را دیدم.
پر از تکههایی بود سفیدرنگ. بیست سیتا پنیرک خارمریم را ریخته بود تو کیسه. آب دهانم را قورت دادم. دوباره به کوچه نگاه کردم. ماشین را ندیدم.
تو اتاق نشستم. یکی یکی پنیرکها را گذاشتم تو دهان. دلم نمیآمد بجومشان!
شمارهی منصور را گرفتم. جواب داد: قابل تو رو نداشت.
مجبور شدم قورتشان دادم: دستت درد نکنه.
میتوانستم صورتش را مجسم کنم. حتما از چشمهاش یک خط مانده و لبهاش از دو ور کش آمدهبود.
گفتم: از کجا چیدی؟
_پیش آفتابگردونا.
_یادش به خیر.
_بیام دنبالت؟
_نه.
بینمان سکوت شد. لابد او هم مثل من رفتهبود به همان روز. شدم عین فنچ گوشهی قفس. جمع شدم تو خودم.
صدای نفسهای منصور را میشنیدم. آرام اسمش را آوردم.
گفت: جان؟
_خسته شدی.
از کرختی درآمد: نه. نه ولی...
_چی؟
_یادته بهت گفتم دلم نمیخواد دوسدختر دوسپسر باشیم؟
_نیستیم.
_همینجوریم درست نیست.
ماندم خودشحرف بزند. باز رفت تو لاک. گفتم: راضی نبودم زحمت بیفتی. چه جوری این پنیرکا رو درآوردی؟
خندید: فقط بدون دست و بال نمونده برام.
_آخی.
_دندم نرم. چه کار کنم دیگه دوسِت دارم.
سرتا پام را شوق برداشت. یک پنیرک دیگر برداشتم. فکر کردم چقدر منصور باهاش کلنجار رفته تا توانسته از لای آن همه خار درش بیاورد.
گفت: سمانه؟ چیز دیگهای نبود دوست داشته باشی؟
_کرانچی.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۳۰
عادت کرده بودم به منصور. دیگر پیام و تماس سیرم نمیکرد. دلم میخواست ببینمش؛ چند دقیقه کنارش باشم، یکی دو تا ایراد از حرفهام بگیرد و من هم حسابی بچزانمش.
اجارهی آن ماه مغازه را از پساندازم رد کردم. نمیدانستم برای بقیهش باید چه خاکی تو سرم کنم. پا شدم پنجره را باز کردم. مامان تو حیاط بود. داشت غازها را میفرستاد کوچه.
رفتم توی هال. بابا تکیه داده بود به فرشهای لوله شده. خودم خریده بودمشان. یک جفت نهمتری حسنآبادی. گذاشته بودم برای جهازم.
بابا سیگار را پک زد و دودش را انگار زورش میآمد، نگه داشت. تو چشمهام نگاه کرد و نفس پر دودش را یکجا بیرون داد: علیک سلام.
سلام گفتم و رفتم سی آشپزخانه. بشقاب پنیر و خیار روی کابینت بود. حال جویدن نداشتم. چای ریختم و رفتم پیش بابا.
رویش را کرد آن طرف. او هم برام افه میآمد. خودش هر شب تنگ دل مامان میخوابید، فکر ما بچهها را نمیکرد. گناهمان همه گردن خودش.
خواستم سر حرف را باز کنم که مغازه اجاره دارد. تو میدهی؟
پیشدستی کرد: برو هر چی ریختی تو دکون بیصاحاب، جم کن بیار.
حرصم را سر قند جویدم. نصف لیوان را هم پشتش سر کشیدم. خیره نگاهش کردم: بعدش دست جلو تو دراز کنم؟
سیگار را له کرد تو جاسیگاری: چش سفید وقیح! کی پول خواستی که ندادم؟
_خوشت میاد من بگم پول، بگی ندارم. کی شده دوزار بذاری کف دستم بگی شاید خرجی داشته باشم! من تازه افتادم رو غلتک. فردا هم میرم مغازه رو باز میکنم.
_هر گهی دلت خواست بخور. مرد نیستم اگه بدمت به منصور.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli