#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_نهم
کلمه ها را کنار هم چیدیم اما چیزی دستگیرمان نشد جز اینکه ساعت هشت برای پیدا کردن کاغذ زرورق سیگار و گلدوزی به راهرو برویم از فردای آن روز کارمان شده بود ساعت هشت توی راهرو برو بیا کردن و دنبال کاغذ سیگار گشتن با حساسیت و دقت همه جا را میگشتیم بالاخره یک روز ساعت هشت صبح توی راهرو در حد فاصل حمام های انفرادی برادران و دیوار قفس خودمان چند تکه کاغذ زرورق سیگار پیدا کردیم که روی آن خبر عمليات والفجر مقدماتی توصیه هایی به صبر و نماز و بعضی از پیامهای امام نوشته شده بود. قبل از برقرار شدن این ارتباط حتی در ساعت آزادباش کمتر بیرون میرفتیم اما خبرهای جنگ چشم و گوشمان را باز کرده بود و به ما برای تردد به بیرون به خصوص راهروها انگیزه میداد.
فاطمه اعتقاد داشت رفت و آمد زیاد ما به راهرو باعث سوءظن سربازان بعثی و لو رفتن کار ما و برادرها می شود برای اینکه مرا سرجایم بنشاند، دست روی نقطه ضعف من میگذاشت و تهدیدم میکرد و به شوخی میگفت تا اطلاع ثانوی عروسی بی عروسی من هم مثل بچه های حرف گوش کن دست به سینه مینشستم بعضی وقتها هم هر سه با هم دست به یکی میکردند و سربه سرم میگذاشتند. میگفتم اصلاً شما نمیخواید این عروسی سر بگیره با آمدن هیأت صلیب سرخ خودمان را آماده کرده بودیم که دوباره درباره ی وضعیت اسیران جنگی مفقود در سلولهای زندان الرشيد بحث را شروع کنیم.
همچنین منتظر دیدن لوسینا و پیگیری چادر به بغداد رفته مان بودیم هر چند رفتار عراقی ها نسبت به اسیرانی که زیر چتر قانون حمایتی صلیب سرخ جهانی بودند با آنهایی که در زندانهای مخوف پنهان کرده بود تفاوت زیادی نداشت با وجود این تنها حسن اسرای ثبت نام شده نامه هایی بود که قبل از رسیدن به دست گیرنده تا حد امکان در اداره ی سانسور عراق میماند و تکه پاره و جویده میشد داشتن شماره برای اسیر جنگی مثل مردن با اسم و رسم بود اگر چه در یک جنگ بی قانون دلیل مرگ اسیر جنگی هم مبهم است. این بار آقای هیومن و خانمی که قیافه و رفتار مادرانه ای داشت همراه با یکی دیگر از برادران با تعدادی نامه وارد اتاق تاریک و نمور ما شدند. با آمدن نگهبان خبیث نگاههای سرشار از شوق ما که مملو از حرف و سخن بود محتاطانه شد اما او زرنگ تر از این بود که از یک نگهبان بترسد هشت تا چشم منتظر او
بود که دهان باز کند زیر لب به آرامی گفت:
-من محمد علی زردبانی هستم
يکباره هر چهار نفرمان که سرمان پایین بود آنقدر خوشحال و ذوق زده شدیم که یادمان رفت خبیث کجاست؟
-صلیب سرخ کیلویی چند است و آنجا کجاست؟
با چشمانی باز و لبانی پرخنده گفتیم:« راست میگین خودتون هستین؟ محمد علی ،زردبانی سلول شماره ۱۵ شما هم آزاد شدید؟ از بقیه چه خبر؟ با هم اومدین؟ »
زردبانی هم دل را به دریا زد؛ مثل اینکه خودش را آماده ی یک فصل کتک کرده باشد تند و تند تعریف کرد بعد از رفتن شما ما هم اعتصاب غذا کردیم همه مون با هم به اردوگاه اومدیم الان دکتر بیگدلی و خالقی و پاک نژاد توی همین درمانگاه هستن من و اصغر اسماعیلی و جعفری هم توی قاطع دو هستیم. تو رو خدا برای دلخوشی ما میگید یا واقعاً همه تون اومدین؟ از تندگویان و یحیوی و بوشهری چه خبر؟ خبیث که به احترام صلیب سرخ یک ساعتی کابلش را قایم کرده بود و خونش به جوش آمده بود از میان این همه اسم و حرف فقط اسم تندگویان را فهمید و گفت: «ممنوع ممنوع»
میخواستم بگویم آقای مهندس پس ممکن است از جوی حقیری که به گودالی میریزد بتوان مروارید هم صید کرد اما دیدم آنجا جایش نیست.
مهندس زردبانی خیلی باهوش بود؛ در عین حال که با ما حرف میزد با دست به زمین و در و پنجره اشاره میکرد و آنها هم فکر میکردند در مورد وضعیت اردوگاه و شرایط اتاق چیزی به ما میگوید اما در واقع حرفهای دیگری میزد. در پایان آقای هیومن گفت:« خیلی خوشحالم که مطالب را به تفصیل برایشان ترجمه میکنید»
ملاقات سوم ما آنقدر طولانی شد که دفعات بعد به مهندس اجازه ندادند به عنوان مترجم به اتاق ما بیاید.
اگر چه فاطمه با زبان انگلیسی آشنا بود اما برای اینکه از وضعیت اردوگاه و اخبار ایران مطلع شویم مترجم تقاضا میکردیم آنقدر اخبار مهندس داغ بود که نامه ها را جا به جا دست هم دادیم هیچ نامه ای خصوصی نبود و همه نامه های یکدیگر را میخواندیم و ساعتها به عکسهایی که همراه نامه فرستاده میشد خیره میشدیم تا شاید آنچه را که از ما پنهان شده بود بیرون بکشیم. عکسی از پدرم برایم ارسال شده بود که وقتی به آن نگاه میکردم در نگاهش نشانی از خودم می یافتم.
تمام توش و توان ما ضربان قلب و سوی چشم ما به خطوط و سطور این کاغذها و کلمات و نوشته ها بسته بود با کلمات راه میرفتیم و حرف میزدیم و میخوابیدیم و زندگی میکردیم کلمات آنقدر قدرت داشتند که هم جان میدادند و هم جان میگرفتند.
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_دهم
هرچه داخل کیسه های انفرادی دارید بیرون بریزید. خواستیم به کیسه ها نزدیک شویم که به سرعت هر چهار کیسه را پخش زمین کردند.
تمام دارایی ما از این کیسه های انفرادی همان لباسهای مندرس خودمان بود و چند قوطی شیر و کنسرو که زیر چکمه های آنها له شد.
یک دانه سیب که چند روز در انتظار تقسیم و تناول بود مثل توپ فوتبال به بیرون شوت شد.
وقتی چیزی را که به دنبالش بودند پیدا نکردند به دست های ما نگاه کردند. مریم همچنان مداد و تصویر آن پرنده در دستش بود. هردو را برداشتند و گفتند ممنوعه چند شاخه گلی را هم که حلیمه سوزن دوزی کرده بود با گفتن ممنوعه با خود بردند پیدا بود از جایی بو برده اند و به دنبال کتاب مفاتیح آمده اند.
کتاب مفاتيح تنها داراییمان بود که آن را هرگز از خودمان جدا نمیکردیم زیر چشمی به مریم نگاه کردم او چشمش به دنبال پرنده اش بود که در دستان خبیث مچاله میشد و آن را توی جیبش میگذاشت. آنها حتی از عکس و تصویر پرنده بیزار بودند چرا که برایشان تداعی گر مفهوم آزادی بود که از آن سخت میترسیدند.
حین تفتیش نامه های ما پخش زمین و پایمال شد و این موضوع خشم و عصبانیت حلیمه را برانگیخت.
آنقدر در لحظه ی عصبانیت چهره ی مهربان و دوست داشتنی اش در هم میرفت هنرمندانه یک ابرویش بالا میماند و یک ابرویش پایین که من هم میترسیدم حلیمه تند و تند نامه هایی که حالا برایمان حکم خانواده ها و عزیزانمان را داشتند جمع کرد و به بغل گرفت و با همان قیافه ی عصبانی فریاد زد اصلاً معلومه شما دنبال چی میگردین؟
آنها حرف حلیمه را نیمه کاره گذاشتند و در را محکم بستند و رفتند از این تفتیش ها زیاد صورت می گرفت.
در نامه هایی که خانواده ها برایمان مینوشتند نگرانی موج میزد به خصوص به این دلیل که نامه ی اول مربوط به زمان بستری شدنمان در بیمارستان بود. از همه چیز و همه کس و همه ی لحظه ها میپرسیدند تا شاید بتوانند تصویر روشنی از اسارت ما بسازند. ما هم برای اینکه به ناراحتی آنها اضافه نکنیم از گل و بلبل برایشان می نوشتیم من همیشه بیشتر از فاطمه و حلیمه و مریم نامه داشتم آنجا بود که فهمیدم چقدر خوب است که پدرم عیالوار است؛ از شهرهای مختلف نامه داشتم پیدا بود که جنگ همه ی خانواده را پراکنده کرده و هر کدام را به گوشهای کشانده است. از آنچه برایم مینوشتند تصویر آوارگی و خانه به دوشی پیدا بود. فقط کریم ساکن تهران بود و منزلش در همسایگی خانواده ی فاطمه بود و گاهی از آنها برایم خبری مینوشت.
از میان نامه هایی که برایم میرسید، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود مادر از خاطره های کودکی ام و آرزوهای جوانی ام و امیدهای آینده می نوشت.
برایم سؤال شده بود که چطور نامه های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پر میکرد بدون هیچ سانسور یا اعتراضی به دستم میرسد. او حتی از کناره های سفید نامه هم نمیگذشت و هر جا که میتوانست مینوشت یکی از نامه هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه ام داده بود. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که
یکی از زنهایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدمها سؤال میپرسند تا بتوانند نمکی به زخم دیگران بپاشند.
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_یازدهم
ظرف یکی دو روز پزشک بایک نسخه ی آبکی آمد امامریم بدتر شد پزشک توصیه ی اکید به رژیم غذایی گیاهی همراه با سبزی و میوه و ورزش داشت؛ چیزی که در آن بیابان خشک و بی آب و علف به هیچ وجه قابل اجرا نبود. اما آنجا برادرانی داشتیم که محبت و غیرت شان برایمان ثروت بی پایان بود و معجزه میکردند. برایشان هیچ چیز غیر ممکن نبود. تمام اردوگاه مملو از عطر محبت و عشق و فداکاری آنها بود و برای نشان دادن این محبت و فداکاری با جانشان بازی میکردند اگر مشکلی یا حرفی یا تقاضایی داشتیم همه ی برادرها سراپا گوش میشدند. نمیدانستم به چه وسیله ای یا از طریق چه کسی اطلاعات بین سه قاطع جابه جا میشد که در کوتاهترین زمان ممکن هرکس هرجا هرکاری که میتوانست برای کم کردن رنج ما انجام میداد ما خوب میدانستیم سهم آنها از غذای شور با بیشتر از چند قاشق نیست و اگر تکه گوشتی به اندازه ی یک بند انگشت در سینی غذا پیدا میشد آن را ریز ریز میکردند و بین همه تقسیم میشد. ما میدانستیم برادرها از شدت گرسنگی علف های باغچه را خورده اند و خمیرهای وسط نان را خشک میکنند تا قوت بین روز آنها شود ما میدانستیم که محمد فرخی به جرم داشتن مدادی به اندازه ی یک بند انگشت به شهادت رسیده ما میدانستیم یک فلس عراقی که ده تای آن بهای یک نان میشد چقدر ارزشمند است چون میتوانست لقمه ی سیری برای یک اسیر باشد.
اما برادرها این فلسها را روی هم میگذاشتند تا دینار شود و دینارها را روانه ی قفس ما و مجروحین و سالمندان می کردند با همه ی این مصیبتها و با اینکه به آخر خط رسیده بودند باز هم برای آنها زندگی معنایی جز جوانمردی و جهاد در راه عقیده نبود.
خبر مریضی مریم و نیازمان به دوا و دکتر در اردوگاه پیچیده بود و از آن به بعد از راهرویی که نقطه ی امید ما بود دست خالی برنمیگشتیم بچه ها هرچه داشتند به سمت راهرو میفرستادند مثلاً پرتقالی را که سهم هر اسیر از آن یک قاچ بود با هزار ترفند و خطر توی کیسه میگذاشتند و به راهرو میفرستادند و خلاصه هر دم از آن باغ بری میرسید.
یک روز که برای هواخوری بیرون آمده بودیم و قدم می زدیم برادر مجید جلالوند را دیدیم دیدن او خاطره ی روز و ساعت اول اسارت را برایم تداعی کرد. او همیشه در همه ی فصول با پالتویی بلند بین قاطع افسران و بسیجیان در رفت و آمد بود وقتی او را با آن پالتوی بلند پشمی میدیدیم احساس سرما میکردیم با اشاره ی دست و سر گوشه ای از راهرو را نشان میداد اما هرچه نگاه میکردیم چیزی نمیدیدیم فهمیدیم چیزی را زیر پالتوی ورم کرده اش پنهان کرده و مترصد فرصت است. نمیدانیم کی و چگونه و توسط چه کسی از بالای دیوار راهرو کیسه ای افتاد سریعاً به هواخوری خود خاتمه دادیم.
نمیدانستیم چطور باید این کیسه را دور از چشم نگهبان به داخل قفس ببریم کیسه را باز کردیم؛ پر از پنبه و گاز بود آنها را تکه تکه بین خودمان تقسیم کردیم و به داخل قفسمان بردیم.
ما میدانستیم که زخم مجروحان از شدت کمبود وسایل بهداشتی کرم میگذارد و آنها همیشه بر سر تعویض پانسمان زخمهایشان با بعثی ها درگیرند و درمانگاه از این نظر در مضیقه است اما مجروحان هم میخواستند ما از محبت آنها بهره مند شویم آنها قبل از اینکه نیازمان را به زبان بیاوریم هرچه را که میخواستیم در حد وسع و شرایط فراهم میکردند.
با فرا رسیدن بهار ۱۳۶۲ سومین بهار اسارتم را آغاز کردم فرصت کوتاهی برای دید و بازدید بین قاطع افسران و بسیجیان و سپاهیان برقرار شده بود. رفت و آمد و سر و صدا زیاد شده بود و همه سال نو را تبریک میگفتند و روبوسی میکردند و مشغول عید مبارکی بودند اما در همیشه بسته ی زندان ما با آن پرده ی فلزی اجازه ی ورود بهار را به قفس ما نداد.
سرگرد محمودی وارد اردوگاه شد به اولین جایی که سرک کشید قفس ما بود. او به سرباز جدیدی به نام حاجی رو کرد و گفت از این به بعد تو نگهبان دخترها باش حاجی نگهبان مسن و افتاده ای بود و رفتار سنجیده ای داشت گویی محمودی با برداشتن خمیس میخواست به ما عیدی بدهد.
محمودی رو به ما کرد و گفت از بیست سال فقط چهار سالش گذشته شانزده سال دیگرش باقی مانده این جمله ما را به فکر فرو برد. او عدد بیست را از کجا در آورده است؟ هر کداممان بی اختیار سنمان را با عدد شانزده جمع بستیم جمله ی او را به برادرها رساندیم و درباره ی عدد بیست از آنها راهنمایی خواستیم بعداً برادرها خبر رساندند که امام در یکی از سخنرانی هایشان درباره ی جنگ فرموده اند اگر جنگ بیست سال طول بکشد،ما ایستاده ایم. از آن به بعد خودمان را برای بیست سال مقاومت آماده کردیم هر روز صبح ماشین تخلیه چاه فاضلاب به اردوگاه میآمد و یکی از برادرها مأمور گرفتن شیلنگ ماشین تخلیه ی چاه میشد این کار دو ساعت طول میکشید طی این مدت چنان بوی نامطبوع و ناخوشایندی در قفس ما میپیچید که تا ساعت ها از سردرد کلافه میشدیم نمیدانم آن برادر اسیری که اجباراً دو ساعت
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_دوازدهم
به حلیمه گفتم:« من اینطور فکر نمیکنم چون این بیچاره ها هر روز تا یک نفس به مرگ مانده کتک می خورند و با معجزه ی خدا و دعای مادرانشان زنده هستند. اما نویسنده این نامه ها به زندگی فکر میکند. در ضمن کسی اینجا ما را به اسم نمیشناسد ولی او مرا به اسم خطاب میکند.»
حالا که حلیمه رازم را میدانست اندکی از عذاب وجدانم كم شده بود. پس من چیزی را پنهان نکرده بودم همه چیز را به گذر زمان سپردم.
در این سه سال و اندی برادرانم چقدر بالغ و بزرگ شده بودند بعضیشان تازه ازدواج کرده و بعضی حتی بچه دار شده بودند در نامه هایشان برایم عکس زن و فرزندشان را میفرستادند و من پی در پی عمه میشدم.
رحیم از دختر کوچکش مائده عکس هایی برایم میفرستاد که در آن عکس مرا در آغوش داشت.
سلمان هم پدر شده بود و پسر کوچکش را حمزه نامیده بود. رحمان هم صاحب پسری به نام نیما شده بود چند بار در نامه هایم از آنها خواسته بودم برایم عکس بیبی را بفرستند اما آنها بی اعتنا از کنار این خواسته ام عبور میکردند.
من و احمد پشت سر هم بودیم و فاصله ی سنی ما کمتر از دو سال بود به نقل از مادرم هر دو در یک فصل به دنیا آمده بودیم اما من در ماه خرماخوران و احمد در ماه خرماپزان گاهی من با او فوتبال و ماشین بازی میکردم و گاهی او با من خاله بازی میکرد اما همیشه قول میدادیم که حتی توی بازی هم جرزنی نکنیم و دروغی در کار نباشد. زمانی که من به اسارت در آمدم هنوز ریش و سبیل روی صورت احمد و علی جوانه نزده بود اما حالا در عکسهایی که میفرستادند میدیدم که ریش و سبیل به آن دو چهره ای مردانه داده است.
با خودم میگفتم چقدر بزرگ شده اند! باور کردنی نبود؛ آنها همان احمد و علی همبازی کوچه های کودکی ام بودند که به جای هم مشقهایمان را مینوشتیم و بلوزهای منتی گلیمان را شریکی میپوشیدیم احمد تنها کسی بود که میتوانستم از او واقعیت ماجرای دست خط در هم ریخته ی آقا را بپرسم. دست خطی که هیچ شباهتی به خط زیبای پدر نداشت اما او در این باره هیچ توضیحی به من نمیداد. نامه ای که از احمد داشتم برای چند ساعتی مرا از قفس پراند و به سوراخ سمبه های پستوهای خانه ی کودکی ام برد.
(همکلاسی و همبازی کودکیهایم سلام معصومه، انگار همین دیروز بود که با هم قایم باشک بازی میکردیم تو چشم میگذاشتی و من قایم میشدم. تو همیشه جاهای سخت قایم میشدی اما آخرش پیدات میکردم. اصلاً باورم نمیشه در یک چشم به هم زدن کجا قایم شدی؟ چطور از جلو چشم ما ناپیدا و دور شدی و به هوا رفتی؟ دِدِ جون تو رو خدا پیش مرگت بشم کجا رفتی قایم شدی؟
توی زمین دشمن که جای قایم شدن نیست کاش میتونستم جامو باهات عوض کنم من میام و تو برگرد. تو همیشه برنده ی بازی بودی باز هم تو برندهای بیا بیرون اما الوعده وفا قرار شد هیچ وقت به هم دروغ نگوییم.
اینجا همه نگران تو هستند و همه حال تو را می پرسند.
میخواهم که از اول همه چیز و لحظه به لحظه را برام بگی اما تو همیشه میگی ملالی نیست جز دوری تو اما باور نمیکنم. برایمان واقعیت را بنویس که آیا آنجا شما را شکنجه میدهند من و همه ی بچه ها در جبهه هستیم و میجنگیم پس میدانیم اسارت بخشی از جنگ است.)
برای اینکه به قولم وفا کرده باشم در پاسخ به نامه ی احمد نوشتم:
(باز هم میگویم من خوبم و ملالی نیست جز دوری شما عزیزانم اما باور کن من به قول کودکی هایمان وفادارم ما اینجا شکنجه ی جسمی نمیشویم و برای اینکه به تو حتی دروغ مصلحتی نگفته باشم میگویم فقط روز بیست و چهارم مهر توسط یک دکتر قلابی یک سیلی آبدار خوردم و الان سه سال و نیم است که وقتی آب به صورتم میزنم سنگینی دستهای او را احساس میکنم.)
سال ۱۳۶۲ اولین سالی بود که تابستان الانبار را در آن سرزمین خشک و بی آب و علف که حتی آب آشامیدنی را با تانکر به آن میآوردند تجربه میکردیم. البته من از گرمای سوزان جنوب تجربه داشتم اما هوای آبادان گرم و مرطوب بود در حالی که الانبار گرم و خشک بود. جای تنگ و پنجره ی همیشه بسته و آفتاب گیر بودن قفس تحمل گرما را غیر ممکن میکرد. با وجود این شرایط آب و هوایی سخت هنوز مصرانه به دنبال پارچه ی چادری و منتظر پاسخ موافقت بغداد بودیم.
پارچه ی چادر ما مثل کفشهای میرزا نوروز به این طرف و آن طرف فرستاده میشد و هیچ کس از سرنوشتش خبر نداشت یک روز که جاسم سینی غذا را آورد ما مثل همیشه سفره یکی از لباسهایی که خانم لوسینا برایمان آورده بود را پهن کردیم بعد از چند قاشق به کشف بزرگی رسیدیم؛ همان چیزی که خلبان محمد صلواتی قولش را داده بود؛ تکه ای فلز را به همراه تکه ای سیم با کمک ماشاء الله که آشپز اردوگاه بود زیر ظرف پلو جاسازی کرده بودند مشتاقانه منتظر حاجی بودیم که در قفس را قفل کند و از اردوگاه بیرون برود و ما بساط تشت و المنت و پخت غذاهای نیم پخته و من درآوردی را به راه بیندازیم.
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_سیزدهم
برادر دهخوارقانی قصه ی پرماجرای چادر را مو به مو برایش تعریف کرد و آخر سر گفت الان هم چادر به بغداد رفته و منتظر دستور از بغداد هستند.
لوسینا گفت:« چادر بخشی از لباس این دختران است و میگویند با این لباس احساس امنیت و آرامش بیشتری داریم»
به او گفتیم هرچه برای محمودی توضیح داده ایم او گفت چادر جزء اقلام ممنوعه است.
آنها چند دقیقه با یکدیگر مشورت کردند و همین فرصت مناسبی برای برادر دهخوارقانی بود که او هم چند کلمه با ما صحبت کند پرسید ما میتوانیم آنها را تهدید کنیم که برای شما چادر بیاورند و این مطلب را برای هیأت صلیب سرخ ترجمه کرد که اگر این خواسته محقق نشود هر سه تا قاطع اعتصاب غذا خواهند کرد و دوباره اردوگاه شلوغ میشود.
هیومن گفت:« نباید یک تقاضای شخصی به یک شورش و اعتراض عمومی تبدیل شود.»
آنها از تهدید خلبان دهخوارقانی بسیار نگران شدند. لوسینا پی در پی قول میداد طی چند روز اقامتشان در اردوگاه چادر را تهیه میکند. آنها خیس عرق شده بودند و ضمن حرف زدن با دست و کاغذ خودشان را باد میزدند. نفر سومی که همراه آنها بود هیچ حرف و واکنشی نداشت و فقط مات و مبهوت دور و برش را نگاه میکرد. چون شب قبل بساط پخت و پز راه انداخته بودیم هنوز عرق دیوارها خشک نشده بود. او گاهی دست به پتوها می کشید و رطوبت شان را حس میکرد و به نشانه ی همدردی لبخندی تقدیم ما میکرد. خانم لوسینا و آقای هیومن از وضعیت قفس اظهار تاسف و نگرانی کردند و علت جابه جایی از اتاق بالا به این قفس را پرسیدند. برادر دهخوارقانی با سوز و حرارتی بیشتر از آنچه ما میگفتیم ماجرا را برایشان توضیح داد و مرتب میگفت خواهرها فقط نماز و دعا خواندند. آنها در جواب گفتند اینها با دعا و نماز خیلی مخالف هستند و دعا را رفتار سیاسی و نظامی میدانند. ما برای دعا و نماز کاری از دستمان ساخته نیست.
لوسینا پرسید:« چرا پنجره را با فلز مسدود کرده اند؟»
آقای هیومن پاسخ داد:« برای اینکه ارتباط آنها را با اسیران دیگر کاملاً قطع کنند.»
برادر دهخوارقانی از آقای هیومن تقاضا کرد به دلیل آب و هوای گرم و خشک استان الانبار برای رفع این مشکل تلاش کنند و او پذیرفت و قول داد تا ملاقات بعدی پنجره ی اتاق ما باز شده باشد. نامه های ما را دادند؛ سه تا نامه از خانواده و فامیل داشتم و باز یک نامه ی بی نام و نشان همراه نامه هایم بود. من از ترسم همه ی نامه ها را قاپیدم. لباس صلیب سرخی ها موقع خداحافظی کاملاً خیس بود به هم خندیدند و گفتند:
-اینجا مثل حمام بخار است و خداحافظی کردند.
باور نمیکردیم تقاضای چادر و قول لوسینا به آن سادگی محقق شود؛ صبح روز بعد در حالی که هیأت صلیب سرخ هنوز در اردوگاه بودند و همه در حال مرور نامه هایشان و عشقبازی با سطر سطر و واژه واژه ی آن نامه ها بودند، لوسینا بدون مترجم همراه با نگهبان حاجی آمد و پارچه ی چادری دیگری برایمان آورد اگرچه سبک تر از پارچه ی قبلی بود اما باز هم پارچه ی چادری نبود. بعد از اینکه از او تشکر فراوان کردیم به همراه حاجی و پارچه به خیاط خانه رفتیم نگهبان حاجی نزدیک به غروب سه عدد چادر دوخته شده را به ما تحویل داد.
فردا صبح که حاجی در را باز کرد بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود با افتخار شروع به قدم زدن کردیم با وجود اینکه هیأت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاه ها بود و همیشه بچه ها دور آنها جمع میشدند، این بار همه برای تماشای ما پشت پنجره های آسایشگاه ها ایستاده بودند و فاتحانه و لبخندزنان به ما تبریک میگفتند. بقیه ی برادران هم هر کدام از گوشه و کناری؛ یکی از آشپزخانه یکی از درمانگاه یکی از آسایشگاه خودش را به ما میرساند و با لبخندی رضایت خود را به ما نشان میداد یک نفر از برادران دست برادر نابینایی را گرفته بود و به سمت درمانگاه میرفتند اما سرعت قدم هایشان را طوری تنظیم میکردند که با ما هم مسیر شوند؛ درست مثل مورچه ها که وقتی به هم میرسند شاخک هایشان را به هم میزنند تا خودی را از غیر خودی تشخیص دهند.
وقتی به ما نزدیک شدند آن برادر همراه برادر نابینا را متوجه کرد که به ما نزدیک شده اند. برادر نابینا با صدای بلند گفت:« امروز چشم ما را روشن و قلب ما را شاد کردید»
آنقدر این تصویر در آن هوای گرم مهیج بود که هیأت صلیب سرخ را هم به جمع تماشاچیان دعوت کرده بود.
لبخند لوسینا هم سرشار از غرور و رضایت بود. اگرچه خیلی از زنهای عراقی عبا سر میکردند و عراقی ها با این حجاب آشنا بودند اما نگهبانها از گوشه و کنار با غيظ و عصبانیت و گاه با نیشخندهای تلخ به تماشا ایستاده بودند.
نگاههای غضب آلود آنها حکایت از آغاز داستان جدیدی داشت که باید خودمان را برایش آماده می کردیم.
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_چهاردهم
چهاردهم شهریور ۱۳۶۲ بیست و یکمین بهار جوانی ام و چهارمین پاییز اسارتم را پشت سر میگذاشتم. باورم نمی شد بیست و یک ساله شده ام همیشه از ماه ها قبل تمام توانمان را به کار میبستیم تا جشن تولد یکدیگر را به زیبایی برگزار کنیم هنوز روز تولد برایمان روز مهم و باشکوهی بود فاطمه به مناسبت تولدم یک تابلو «الله اکبر» و حلیمه دو شاخه گل نسترن و مریم یک سجاده گلدوزی کرده بود که یکی از دیگری قشنگتر بودند. آن شب وقتی رفتم سطل آب را به داخل قفس بیاورم در انتهای راهرو یک قوطی کبریت نظرم را جلب کرد دور از چشم حاجی به سرعت آن را برداشتم و با یک سطل آب و یک قوطی کبریت وارد سلول شدم قوطی کبریت را که باز کردم در آن سنگی دیدم بیضی شکل که با خطی بسیار زیبا کلمه ی «مهدی» روی آن حک شده بود همه از دیدن آن تکه سنگ متحیر و خوشحال شده بودیم. این تکه سنگ خیلی برایمان ارزشمند بود چون میدانستیم برادران روزها و ساعت ها کنار سایه ی دیوار این
تکه سنگها را به زمین میکشند تا به شکل دلخواهشان در بیاید و به چه سختی اسم امامان یا عزیزانشان را هنرمندانه روی آن میتراشند هر کدام به نوبت به آن سنگ دست میکشیدیم و تماشایش میکردیم به هر سه شان اصرار کردم که مال شما اما هیچ کدام قبول نکردند و همگی گفتند این قسمت و هدیه ی خودته جز خدا کی میدونسته امروز روز تولد توئه، بیشتر از این تعارف نکن که تعارف اومد نیومد داره.
فردای آن روز حلیمه یواشکی توی گوشم گفت: «غلط نکنم این هدیه ی همون بی نام و نشانه آخه ما بیشتر از هزار روزه که توی عراقیم کی میدونست دیروز چه روزیه؟»
من بیخیال این حرفها هدیه ی ارزشمند را داخل کیف نامه هایم گذاشتم تغییر فصل و آمدن سرما دردهای مفصلی و استخوانی را مثل یک بیماری واگیر و کشنده به همه ی دردها و ناراحتیهای ما اضافه کرده بود. این درد مداوم دست و پای ما را متورم کرده و خواب و بیداری مان را یکی کرده بود و باعث شده بود تشنگی و گرسنگی را فراموش کنیم.
تازه میفهمیدیم مجروحینی که خاموش در کنج این خرابه ها همراه با رنج بی پایان اسارت زخم های بی دوا و درمان را تحمل میکنند چه درد مضاعفی دارند. هیچ کدام بهتر از دیگری نبودیم. با دستهایی دردناک و ورم کرده تن و بدن یکدیگر را میمالیدیم که نشان دهیم خودمان درد کمتری داریم و هنوز دستمان توان گرفتن درد را از دیگری دارد حلیمه تن بسیار ظریف و شکننده ای داشت حتی وقتی درد بی رحمانه بر او میتازید صبورانه صدایش را در گلو پنهان میکرد. وقتی بی قرار میشد از من میخواست برایش از رساله ی بیبی یک جمله بگویم و من هم به او میگفتم بی بی همیشه میگفت اگه یه روز بیدار شدی و دیدی هیچ جات درد نمیکنه بدون که مُردی درد مال آدم زنده س آدم با درد به دنیا می آد.
سعی میکردیم با این حرفها به خودمان قوت قلب بدهیم تا بتوانیم دردمان را اندکی تسکین دهیم چند روزی به دلیل درد و ناتوانی فقط در حد نیاز و ضرورت بیرون میرفتیم تمام قاطعها بسیار دقیق وضعیت و موقعیت ما را زیر نظر داشتند چندین بار توی راهرو در کنار اخبار جبهه و جنگ جویای سلامتی مان میشدند. حتی نگهبان حاجی هم متوجه شده بود که حال خوشی نداریم چندبار از حاجی ملاقات با صبحی فرمانده ی اردوگاه را درخواست کردیم تا شاید بتوانیم دکتر را ببینیم یا دارویی بگیریم بالاخره بعد از اصرارهای زیاد در یک روز سرد پاییزی که آسمان با نم نم باران خود را آماده ی سرما و زمستان میکرد صبحی به سراغمان آمد آن روز جمع مصیبت هایمان جمع بود؛ امیدوار بودیم که او با دیدن دیوار خیس و مرطوب مشترک با حمام زمین سیمانی سرد و نمور قوطی های تخلیه نشده ی مدفوع و ادرار و بوی چاه فاضلاب که در قفس پیچیده بود علت درد و بیماری ما را بفهمد. در را که باز کرد ما با چادرهایمان در گوشه ای ایستاده و منتظر توضیح بودیم آنجا خیلی تاریک بود قبل از اینکه ما حرف بزنیم گفت: «ما اینجا دوا و دکتر نداریم. شما به زودی به ایران میروید. ما از دست شما خسته شده ایم و میخواهیم آزادتان کنیم.»
از زمانی که به اردوگاه آمده بودیم دیگر هیچکدام مان نه به آزادی فکر میکردیم نه از کسی در مورد آزادی سؤال میکردیم چون آزادی در این شرایط فقط میتوانست یک وعده ی پوچ و توخالی برای بیشتر به بند کشیدن اسرا باشد آزادی برگ برنده ای در دستان بعثی ها برای فریب اسرا و گرفتن اطلاعات از آنها و شکستن مقاومتشان به شمار میرفت و جز یک دروغ کودکانه و فریب سیاسی چیز دیگری نبود. میتوانست مثل تیغ برنده ای بر گردن هر اسیری به بهانه ی آزادی خودنمایی کند.
به او گفتیم شما مأمور نگهبانی از اسیران جنگی هستید نه مأمور آزادی آنها ما اگر نخواهیم آزاد بشیم چه کسی را باید ببینیم.
وقتی متوجه شد وعده ی آزادی پوچ از آب در آمده بیرون رفت. ما هم با نسخه ی الهی رضاً برضاک و ایمان به اینکه معجزه ی خدا در دستهای شفابخش همه ی ماست خشنود بودیم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_پانزدهم
عکسها در چهار نسخه به ما داده شد و ما آماده بودیم این بار عکسهایمان را به نامه هایمان ضمیمه کنیم.
بی صبرانه منتظر آمدن هیأت صلیب سرخ بودیم آنها این بار به همراه دکتر هادی بیگدلی همسایه ی روزهای سخت زندان الرشید آمده بودند او هم یکی دیگر از یادگارهای آنجا بود دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد.
هیأت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند. هوا رو به سردی میرفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را می گرفت و سرما و رطوبت اتاق خیلی بیشتر احساس میشد. در رفتار هیومن شرمندگی و ناتوانی از اینکه هنوز پنجره با پرده ی فولادی سر جایش بود، بیداد میکرد و ما هم از آنچه عیان و مشهود بود چیزی نگفتیم دکتر بیگدلی نکات پزشکی و بهداشتی بسیار خوبی را توصیه کرد و برای امیدوار کردن ما خبر داد که قاطع دو موفق شده گزارش مفصلی از وضعیت بهداشتی غذایی و شکنجه های روحی و جسمی به صلیب سرخ بدهد.
-شاید بتوانیم به تغییر وضعیت نگهداری اسرا و اردوگاه امیدوار باشیم.
این بار همگی بیشتر از همیشه نامه داشتیم و نامه ها مفصل تر بودند حالا همه سیاسی و رمزی حرف زدن را یاد گرفته بودیم اول از همه نامه ی برادرم کریم توجهم را جلب کرد که عکسی هم به همراه آن فرستاده بود. آنها زیر عکس امام ایستاده و عکس گرفته بودند و اداره ی سانسور عراق برای اینکه بگوید ما هم خوب بلدیم و میفهمیم عکس را به اندازه ی دو بند انگشت با قیچی بریده بود به همه ی خواهرها عکس را نشان دادم و خندیدیم.
دشمنی با ما تا چه حد بود که تحمل دیدن عکس امام را حتی در یک عکس دیگر نداشتند آن عکس یک بند انگشتی چه آسیبی به آنها میزد؟ همراه نامه ها عکس مائده و امیرحسین و حمزه و نیما و دیگر اعضای خانواده هم آمده بود همین طور که خواهرها داشتند عکسهای خودشان و عکسهای مرا میدیدند مشغول خواندن نامه ی کریم شدم که یک باره اتاق دور سرم چرخید.
كلمات نامه مثل سیلی صورتم را قرمز کرده و توان و قدرت راه رفتن را از من گرفته بود. نامه را دوباره خواندم به این امید که شاید اشتباه خوانده باشم به این امید که درست خواندن را از یاد برده باشم به این امید که سوادم نم کشیده باشد. خدا را شکر کردم که ساعت آزادباش است با خودم گفتم اصلاً میروم زیر نور خورشید نامه را میخوانم به هوای دستشویی رفتن از جایم بلند شدم مریم که مرا دید گفت:« نامه رو کجا میبری؟»
-میگیرمش زیر چادرم میخوام اونجا هم مشغول خوندن باشم.
-بابا چه کارش دارید میخواد با خودش خلوت کنه.
حرفها را با خنده و شوخی رد کردم و بیرون آمدم دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست فریاد بزنم.
دلم میخواست خودم را توی بغل فاطمه قایم کنم تا شاید اندکی از سرمای تنش را بگیرم و بعد به او بگویم فاطمه جان من هم در غم تو شریکم شهادت رمز پیروزی ما و مزد جهاد فی سبیل الله است. علیرضا به حریم خلوت الهی وارد شده است. دیگر نمیتوانستم به چشم های فاطمه نگاه کنم برای چندمین بار جمله ای را که در نامه ی کریم بود خواندم. نزدیک بهار که از کنار مجتمع آرش میگذشتم حجله ی دامادی جوانی رعنا نظرم را جلب کرد ایستادم و خواندم نوشته بود شهادت فرمانده دلاور علیرضا ناهیدی را به خانواده اش تبریک و تسلیت میگوییم.
کلمات جلوی چشمانم رژه میرفت بی اختیار و بی وقفه اشک میریختم نفهمیدم چقدر توی دستشویی مانده ام با صدای ضربه های مریم به در دستشویی به خودم آمدم.
سریع صورتم را پاک و در را باز کردم نگاهی به من انداخت و گفت جا قحط بود بهتر از این جا گیر نیاوردی؟ بدو بیا عکسای بقیه رو نگاه کن.
با دستپاچگی گفتم:« من مدرسه هم که میرفتم هر وقت درسی رو خوب نمیفهمیدم میرفتم تو دستشویی»
سرم سنگین بود سنگینی تمام زمین را بر شانه هایم حس میکردم دنیا دور سرم تاب میخورد. یواشکی آن نامه را از بقیه ی نامه ها جدا کردم و لابه لای نامه های ماههای قبلی در کیف نامه هایم گذاشتم و کیف را در کیسه ی انفرادی جاسازی کردم. برای همه عکس رسیده بود و مشغول تماشای عکسها بودند. فاطمه یواشکی کنارم نشست و گفت: به خبر خوش برات دارم از علیرضا برام عکس اومده دیدی چقدر شبیه همیم؟ مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن عکس جدیده چقدر علیرضا بزرگ شده.
خندیدم و با خوشحالی گفتم:« این عکس مال من باشه؟ »
گفت: «عروس هم عروسای قدیم. وقتی اسم شوهر می آوردی از خجالت هفت رنگ عوض میکردن حالا این ورپریده عکس هم میخواد.»
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_شانزدهم
هر چند وقت یکبار خالد میآمد و میگفت:«بقیه ی قاطعها برای نگهبان هایشان تابلو و جانماز گلدوزی میکنند. شما هم برای من تابلو یا جانماز گلدوزی کنید.»
به هر کداممان که می گفت بی نتیجه بود میگفتیم ما تازه یاد گرفته ایم و خوب بلد نیستیم.
میگفت مردها خیلی قشنگ درست میکنند.
برای اینکه دست از سر ما بردارد به او گفتیم توی ایران مردها گلدوزی میکنند و زنها خیاطی این را که شنید ناامید شد و رفت.
از اینکه دو راز بزرگ را در دل نگه داشته بودم، احساس میکردم بزرگ و دلدار شده ام. نگاهم را از فاطمه میدزدیدم و کمتر به شوخیهای حلیمه و فاطمه و مریم پاسخ میدادم اما دلم نمیخواست فاطمه ذره ای از ماجرا بو ببرد برای آنکه با خودم مشغول باشم و کسی از من چیزی نپرسد یا سرم به قرآن خواندن گرم بود یا به گلدوزی و گلهایی که روی پارچه میدوختم. مادرم میگفت:« وقتی یاد گرفتی سوزن را نخ کنی یعنی سرنخ زندگی را به دست گرفته ای» و من بی صدا مشغول تاباندن و باز کردن گره های زندگی بودم از حرف زدن با همه شان میترسیدم. میترسیدم حرفی بزنم که پرده از رازهای دلم بردارد هیچ وقت آنقدر بی صدا و کم حرف نشده بودم گوشه گیر شده بودم حتی جایم در قفس مشخص بود و دیگه کسی آنجا نمی نشست.
تصویر من دختری با سری تراشیده روپوشی طوسی دستانی سرد و دماغی قندیل بسته بود که در گوشه ای زیر پنجره ی قفس سرد و نمور مینشست و فارغ از دنیای اطراف محو خیالات خود بر گلبرگهای نیلوفر و زنبق سوزن میزد و با تکه پارچه و گلهای نیمه دوخته مینشست. مرغ خیالم هر لحظه که اراده میکردم بر با می آشیانه میکرد و مرا به هرجا که میگفتم میبرد.
گاهی هر کدامشان برای اینکه مرا به حرف بیاورند حرفی و طنزی می پراندند حلیمه میگفت: مگه با زبونت سوزن میزنی؟ با دستت میدوزی چرا دیگه زبون نمی ریزی؟!
مریم میگفت از وقتی کچل کردی شبیه پروفسورها شدی، سرسنگین شدی بابا یه کمی تحویل بگیر فاطمه گفت:« معصومه سرت رو بلند کن و به چشمای من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم.»
نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم. گفتم:« حالا نمیشه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟»
گفت:« نه باید نگام کنی اونجوری نمیشه»
در حالی که میخندید ادامه داد اونایی که موهای جلو سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر میکنن اونایی که موهای عقب کله شون ریخته خوشگلن اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته فکر میکنن خوشگلن.
همه زدند زیر خنده حالا نخند و کی بخند از اینکه کله ی من سوژه ی خنده ی خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی میگفتند و از ته دل میخندیدند خوشحال بودم آن خنده ها را نشانه ی مقاومت و مبارزه میدانستم در اردوگاه موصل حاج آقا ابوترابی میگفت: «هر کس بتونه اسیر دیگری را بخندونه؛ فرشته ها برایش ثواب مینویسند.»
شب که در قفس قفل می شد و همه ی بعثی ها بیرون میرفتند تازه آن وقت گره ابروهای ما باز میشد هر کس چیزی میگفت و میخندیدیم اما لابه لای خنده ها گاهی یواشکی زیر گریه هم میزدیم.
آمدن هیأت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفت وگوهای ما را تغییر میداد و تا مدتی ما را درگیر میکرد چشم انتظار آمدن آنها و گرفتن نامه ها و عکسها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامه های بی نام و نشان بودم همیشه یک هفته قبل از آمدن هیأت صلیب سرخ وضعیت صلیبی میشد و میوه به اردوگاه میآمد هر چند فقط به اندازه ای بود که مزه ی آن میوه را به یاد بیاوریم ،یاسین شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش یواش کابلهایشان را قایم میکردند اما هنوز هیأت صلیب سرخ پایشان از اردوگاه بیرون نگذاشته بودند که تلافی آن یک هفته را سرمان خالی
می کردند.
اوایل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بودیم که هیأت صليب سرخ به همراه برادری به نام سرگرد حمید حمیدیان به قفس ما آمدند برادر حمیدیان اهل شیراز بود. او با لهجه ی شیرین شیرازی از وضعیت ایران و پیروزیهایی که اخیراً در جبهه ها به دست آورده بودیم باخبرمان کرد. گاهی به هیجان می آمدیم و گاهی سخت متأثر میشدیم؛
به خصوص وقتی از شرایط سخت قاطع یک و دو خبر داد و گفت چند تا از برادرها زیر شکنجه شهید یا نابینا شده اند و با وجود اطلاع صلیب سرخ هنوز هیچ اقدامی صورت نگرفته بیشتر برای تنهایی و غربت خودمان افسوس میخوردیم.
سرگرد حمیدیان مسئول کتابخانه بود. به او گفتیم ما هم میخواهیم از کتابهای کتابخانه استفاده کنیم.
اما نماینده ی صلیب سرخ گفت:
- ما قبلاً این موضوع را مطرح کرده ایم ولی عراقی ها نپذیرفته اند و گفته اند نباید هیچ ارتباطی بین شما و اسرای مرد باشد.
حتی مطالعه ی روزنامه های عربی یا انگلیسی راهم نپذیرفتنداما سرگردحمیدیان قول دادبرای این موضوع بامشورت برادران افسر خلبان راه حلی پیدا کند. قرار شد وسیله ای برای گرم کردن قفس و کم کردن نم و رطوبت در اختیارمان گذاشته شود.
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_هفدهم
بعدها از طریق برادران مطلع شدیم که در آن تیراندازی چشم برادر محمدرضا شفیعی مورد اصابت گلوله قرار میگیرد به دنبال اعتراض به این اقدام ددمنشانه یکی از برادران مجروح که از ناحیه پا قطع عضو بود همراه با دو نفر دیگر از برادران به سمت ماشین لندکروز گروه فیلم برداری حمله کرده و شیشه ی ماشین را با عصا می شکنند. اسرایی که در نمایش ساختگی بعثی ها شرکت داشتند آنقدر محو بازی و سرگرم ایفای نقش شان بوده اند که تازه با بلند شدن صدای تیراندازی متوجه اطراف خود میشوند همه چیز برای تهیه و تدارک یک گزارش واقعی و مستند مهیا بوده اما گروه خبرنگاران و فیلم برداران وحشت زده و سراسیمه به حیاط افسران میدوند. آنها بعد از مدتی که بر اوضاع مسلط می شوند فیلم برداری از اسیران اجیر شده ای را آغاز می کنند که نمایش فوتبال و شطرنج و ورق بازی و قدم زدن در یک فضای آرام را بازی میکردند. آن روز بعد از شنیدن صدای تیراندازی خیلی نگران برادرانمان شده بودیم آن روز دلمان میخواست تمام تلخیها و مصیبتهایی را که بر ما و برادرانمان رفته بود به آنها بگوییم اما با وجود آن آغل حصیری هیچ راهی به بیرون نداشتیم بنابراین یک صدا فریاد میزدیم ما چهار دختر ایرانی هستیم که امسال چهارمین سال اسارتمان را میگذرانیم با ما مصاحبه کنید از قفس ما فیلم برداری کنید قفس ما دیدنی است.
-ما پشت این حصیرها زندانی هستیم.
- الله اکبر، الله اكبر
هر بار که خبرنگاران را صدا میزدیم آنها به سمت صدا بر می گشتند اما وقتی به آغل نگاه میکردند چون چیزی از آن پشت نمایان نبود مسیر نگاهشان را عوض می کردند.
مهندس زردبانی که مترجم گروه خبرنگاران بود علی رغم تأکید بعثی ها بر اینکه آنها نباید از وجود دختران اسیر خبردار شوند بسیار هوشمندانه خبر حضور ما و صاحبان صدا را در اردوگاه به آنان رسانده بود.
خبرنگاران از عراقیها میپرسند: «این صدای چیست؟ مگر اینجا زن هم هست؟»
-اینها چهار زن زندانی هستند که چون مدت زیادی است اینجا هستند دیوانه شده اند.
-ما میتوانیم از وضعیت و موقعیت آنها خبر تهیه کنیم؟
-نه آنها هر کسی را ببینند به او حمله میکنند و آسیب میرسانند و ما مسئول سلامت شما هستیم.
مهندس زردبانی میگفت با هر صدا و شعار خبرنگاران بیشتر به ملاقات و دیدن خانمها اصرار میکردند. همه ی فیلم و خبری که گرفتند آبکی بود بعثی ها میخواستند هرچه زودتر خبرنگارها بساطشان را جمع کنند و از اردوگاه بیرون بروند. آن روز به هر تقدیر خبرنگارها و فیلم بردارها با ماشینهایی که شیشه هایش بر اثر زد و خورد شکسته بود اردوگاه را ترک کردند. بلافاصله بعثی ها داخل اردوگاه ریختند و این بار خودشان شروع به خبرسازی کردند ابتدا غذای قاطع یک را قطع کردند. قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتیبانی از قاطع یک غذا نگرفتند. خبر که به ما رسید ما هم غذا نگرفتیم وقتی بعثی ها وحدت و یکپارچگی اردوگاه را دیدند از فردا غذای همه ی قاطع ها را قطع کردند.
بعد از آن همه خشکسالی و بی آبی از نماز صبحقطرات باران مثل همنوازی ارکستری که گاه ریتمش تند و گاه کند میشد به نیها و حصیرها میزدند و همه را به تماشا دعوت میکردند فقط منتظر بودیم ساعت آزادباش شروع شود و زیر باران برویم تا ما را بشوید و اندکی از اندوه مان را با خود ببرد. همین که در باز شد دیدیم مقدار زیادی آب جلوی آغل جمع شده که در پی پیدا کردن راهی برای جاری شدن است اما ما آنقدر هیجان قدم زدن زیر باران را داشتیم که با باز شدن در بی اعتنا به نهر آبی که جلو قفسمان جمع شده بود هر چهار نفرمان بیرون پریدیم خالد هم طبق معمول در آشپزخانه پرسه میزد و سرگرم خوردن لقمه های ناتمامش بود.
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_هجدهم
با عصبانیت گفت:« نمیدانم»
-چقدر دیگر میرسیم؟
-نمیدانم سؤال ممنوع
هواپیما که به حرکت درآمد تا دو ساعت اول سکوتی مرگبار بر فضای کابین حاکم بود. فقط گاهی به هم خیره میشدیم و آن لباس شخصی هم با نگاهی خیره که نمیشد از آن چیزی دریافت شریک نگاه ما میشد. انتظار کشنده ای بود. از فاطمه پرسیدم:« به نظرت اسرایی رو که تو فرودگاه دیدیم کجا بردند؟»
ولی از او جوابی نشنیدم تکانش دادم تا دوباره سؤالم را بپرسم متوجه شدم سر و تنش لخت و سنگین شده است دستهایش را گرفتم دست هایش سرد و بیجان کنار تنش افتاده بود وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود وحشتی عمیق تر از زندان الرشید به جانم افتاد با صدایی وسیع تر از حجم حنجره ام فریاد زدم:« فاطمه فاطمه حالت خوبه؟ صدای منو میشنوی؟ بچه ها فاطمه حالش به هم خورده.»
با سر و صدای من دو تا خانم آمدند و فاطمه را تکان دادند. او هیچ واکنشی به صداها و تکانها نشان نداد زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان به عقب هواپیما بردند. همگی بی اختیار دنبال فاطمه راه افتادیم اما نگهبانها و آن مرد لباس شخصی به ما اجازه ندادند و گفتند بنشینید ممنوع.
هرچه سر و صدا کردیم فایده ای نداشت. از رفتن فاطمه بیش از یک ساعت میگذشت اما هر بار از او خبر میگرفتیم میگفتند حالش خوب است.
نمیدانستیم مقصد این سفر و راه طولانی کجاست و سرانجام به کجا میرویم و چه چیزی در انتظارمان است اما هرچه بود و هرجا بود میخواستیم هر چهار نفرمان با هم باشیم و جاماندن هر کداممان میتوانست جان و نفس بقیه را بگیرد. بعد از کلی داد و بیداد نگهبان اجازه داد یکی یکی به دیدن فاطمه برویم.
وقتی فاطمه را روی تخت سرم در دست دیدم انگار نه بغضم بلکه قلبم در سینه ترکید اشک از صورتم سرازیر شد به سمتش رفتم و او را محکم در بغل فشردم صدایش زدم و از او خواستم چشم هایش را باز نگه دارد. این بار جایم را با فاطمه عوض کرده بودم.
همیشه او به من صبر و امید میداد اما این بار من برای او از صبر و امید و انتظار و پیروزی حرف میزدم با همه ی ضعف و بی حالی چشم هایش را باز کرد و گفت:« جنگ جنگ تا پیروزی؛ حتی اگر بمیریم امیدوار میمیریم»
طولانی شدن ،پرواز استرسهایی که حضور عراقی لباس شخصی به ما تحمیل میکرد و نامشخص بودن مقصد فاطمه را بی حال و نگران کرده بود. فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه میکردند و نگاه های نگرانشان را از ما بر نمیداشتند بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دستهای فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم. پنجره ها از دو طرف پوشیده بود و زبانها در کام نمی چرخید.
وقتی هواپیما در باند فرود آمد فاطمه هم آمد کنار ما نشست یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی نشستیم چقدر لحظات سنگین و کند میگذشتند به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت پیاده شوید وقتی در باند فرودگاه ایستادیم با چهره های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند میزدند و معلوم بود عراقی نیستند. بعد از آن مردی به همراه سه خانم که مانتو شلوار و مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودند خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند. به فارسی با ما سلام و احوالپرسی کردند. پرسیدم:« شما هم اسپرید؟»
گفتند:« نه ما آمده ایم اسیرهایمان را ببریم.»
- کجا؟
- ایران
-ایران؟؟؟ ما داریم میرویم ایران؟؟؟
-بله
به هواپیمای ایران ایر اشاره کرد و گفت: این
هواپیما منتظر شماست»
-اینجا کجاست؟
-آنکارا. اسارت تمام شد.
-یعنی جنگ تمام شد؟
چشم هایم را میمالاندم سرم را به شدت تکان میدادم تا از گیجی بیرون بیایم به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه میکردم زبانم سنگین شده بود. پاهایم به هم میپیچید باد سردی که از پشت بر سر و کمرم میوزید سرعت راه رفتن ما را چند برابر میکرد وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم همه خوشحال بودند و میخندیدند گره همه ی ابروها باز شده بود. همه به فارسی حرف میزدند و دیگر نیازی به مترجم نبود آنقدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکس العملی
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_نوزدهم
-واقعاً ما را به ایران میبردند؟ به جایی که چهار سال فقط خواب آن را میدیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب میبینم. اما اگر این واقعیت داشته باشد من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست داده ام و بی آنکه با برادرانم وداع کنم از آنها جدا شده ام به بقچه ای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم؛ حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی را داشت که مرا به گذشته ام وصل کرده بود. به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه کردم؛ بی صدا بود و فاطمه بی صداتر از او مریم چشم هایش را بر هم میفشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود. شاید هم فکر میکرد خواب میبیند و اگر مراقب نباشد رؤیای شیرینش از لای پلکها می لغزد و می گریزد. ما که لحظه ای را به سکوت سپری نمیکردیم حالا لب از لب نمیگشودیم بقیه ی برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند. فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را میشنیدم که میپرسید رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم.
میهماندار پاسخ داد یک ساعت دیگر به ساعتم به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم. دوباره زمان در اختیارم قرار میگیرد و زمان هم آزاد و مال من میشود. خواهر کافی از هیات همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید:« به چی فکر میکنی؟»
-الان ساعت آمار است ساعتی که برادرها را با کابل شمارش میکنند و بعضی را... میدانی آمار یعنی چه؟»
- یعنی شمردن
-نه یعنی یک قدم مانده به مرگ یعنی با حقارت چند قاشق شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن. میدانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟
تازه سر درد دلم داشت باز میشد که گفت: «سعی کنید فراموش کنید خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید. توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید.»
اما من چگونه میتوانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه ی خودم شیون میکردم و صبح میدیدم زنده ام و دوباره باید خود را آماده مرگ کنم من نمیخواهم رنجی را که با جوانی ام آمیخته است از یاد ببرم.
جوانی ام را بهترین سالهای زندگی ام را چگونه فراموش کنم؟ یعنی از ،هجده نوزده بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟ من از جوانی فروخورده ام نمیگذرم اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است. اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد. به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنج خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده ی بزرگ اسیران دردکشیده را فراموش نکنم اگر فراموش کنیم دچار غفلت میشویم و دوباره هم گزیده میشویم. تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوان این فراموشی را نسل دیگری پرداخته است.
رو کردم به خانم کافی و گفتم:« البته درد نشانه ی حیات و زندگانی است»
او ناگهان چیزی یادش آمد؛ به سمت کیفش دوید و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمت مان آمد و در حالی که میخندید گفت یک خبر خوب آخرین نامه هایتان را که قرار بود صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد با خودم آورده ام. البته خودتان زودتر از جواب نامه هایتان رسیدید. نامه های هر کدام از ما را به دستمان داد من چند نامه داشتم؛ یکی از مادرم یکی از محمد و حمید و یکی از احمد یک نامه هم از نویسنده ی بی نام و نشان داشتم که نوشته بود:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»
یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی پایان هست همان طور که بزرگان دین گفته اند« مرارت الدنيا حلاوت الاخره» بزرگی هر آدمی به میزان رنجی است که میبرد و از لابه لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا میشود و ستاره ی بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود. من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند.
آخرین عبارتش مرا به یاد همان نامه ای انداخت که چهار سال قبل در ضریح شاهچراغ انداخته بودم بی اختیار خنده ام گرفت البته فقط از آن باب که صاحب نامه های بی نام و نشان را پیدا کرده
بودم.
حلیمه پرسید:« به چی میخندی؟»
یواشکی توی گوشش گفتم:« آخرش فهمیدم صاحب نامه های بی نام و نشان همون عموسیده که بچه های یتیم خانه عاشقش بودند.»
#بانوان_بهشتی
🧕@banovanebeheshti
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#قسمت_دویست_و_بیستم
#قسمت_آخر
به مقصد نزدیک و نزدیکتر میشدیم توی حال خودم بودم که مریم :گفت خانم حالا چی کار میکنی؟ از فرودگاه یه راست بریم برات کلاه گیس بگیریم. اگر خانواده ات پرسیدن چی میگی؟
میگم:« رفته بودم خدمت سربازی دو ساله؛ سرباز خوبی نبودم دو سالم بهم اضافه خورده شد چهار سال.»
نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی میرفت.
هواپیما در حال نشستن بود سرم را محکم به پنجره ی هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من ننشسته جز چراغهایی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند هچ چیز پیدا نبود آرام آرام هواپیما در لا به لای این همه نور و چراغانی به زمین نشست. در باز شد. برادران مجروح با کمک مددکاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده میشدند. دقیقاً دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه میچرخیدیم دیشب میترسیدیم که نکند میخواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم!!!
همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم در شهر خودم جلو چشم همه ی برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو شده بودند. همه جا لبخند شده بود. همه به زبان فارسی حرف میزدند کسی با قنداق تفنگ به شانه هایم نمیکوبید و اگر سرم را می چرخاندم با هیچ ضربه ای سرم را جابه جا نمیکرد همه حرکاتم در اختیار خودم بود سعی میکردم خودم را با لبخند آنها هماهنگ کنم.
حوادث آن قدر به سرعت از کنار ما عبور میکردند که حتی فرصت لحظه ای درنگ و تفکر و باور به ما نمی داد. از پشت پنجره ی هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله های هواپیما پایین میرفتند و دانه های درشت و سفید برف نرم نرمک بر سر آنان فرو میریخت و سر و تنشان را سفیدپوش میکرد ذوق میکردم و با صدای بلند میخندیدم احساس میکردم این دانه های سفید که نرم نرمک میریزند خنده ی خداست که بر سرشان میریزد تا آن زمان هنوز برف ندیده بودم با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده های من خنده اش گرفته و با این دانه های سفید به استقبال ما آمده است. همه رفته بودند. اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا میکردم فاطمه گفت: «بدو بیا پایین یه دفه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن»
بقچه ام را برداشتم و دنبال خواهرها راه افتادم پایم که به اولین پله ی خروجی هواپیما رسید یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است؛ همان روزی که امام بعد از سالها چشمش به آسمان ایران روشن شد بارش برف شدت گرفته بود. خنده ی خدا هر لحظه به اوج میرسید و بیشتر میشد.
تا آنجا که دستانم قدرت داشت بقچه ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی ام بود به نشانه ی سپاس از خدای مهربانم به سوی آسمانش پرتاب کردم نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم اولین خاطره ام از برف برایم ماندگار شد. اولین جرعه ی هوای آزادی دوای درد ریه های مسلولم شد دلم نیامد بی نصیب از شادی خدا باشم؛ دهانم را به سوی آسمان باز کردم تا شیرین کام شوم چند قدمی از بچه ها عقب افتاده بودم. تعدادی با عصا چرخ و برخی زیر بغلشان را گرفته بودند اما همگی خوشحال بودیم یاد نامه ی سردار بختیاری به رضا خان افتادم که خطاب به او نوشته بود هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را به تربیت شدگان نسل ما باج دهد.
از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله ی اسارتم یک پرعقاب را بکنم خوشحال بودم با صدای بلند فریاد زدم:« سلام ایران سرافراز من »...
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست🌸
#بانوان_بهشتی
🧕@banovanebeheshti