📌 #عملیات_انتقام
خانههایمان سنگر حزب خداست!
به اسم نور...
من و همسرم آنچنان اهل گوش دادن به اخبار نیستیم، خبر را میخوانیم. در طول این یک سال ذهن پسرک از صحبتهای ما و باقی اعضای خانواده با موضوع جنگ غزه آشنا شده.
کرۀ جغرافیا را که هدیه گرفت بعد از پیدا کردن ایران، غزه و فلسطین اولین جاهایی بودند که روی کره جغرافیا دنبالشان میگشت. هنوز کاغذ کادوی جعبه کره جغرافیا را باز نکرده بود که تند تند میپرسید: «مامان ایران کجا میشه؟ غزه کجاست؟ فلسطین کجاست؟ اسرائیل کجا میشه؟ خب اینا که فاصلهشون تا ایران خیلی کمه چرا موشک نمیزنیم بهشون؟!»
دور نگهداشتنش از انیمیشنها و بازیهای قهرمانساز خیالی و آشناشدنش با شهدای کشورمان مخصوصاً حاج قاسم فضای مناسبی برای گفتگو درباره مسأله غزه فراهم کرده بود. با این حال تا همین چند روز پیش شک داشتم آیا کار درستی میکنم که دربارۀ جنگ بین حق و باطل، شهادت و آرمان فلسطین برای پسرک هفت سالهام صحبت میکنم یا نه!
فیلم صحبتهای شهید نیلفروشان را در یکی از مصاحبههایشان که دیدم، متوجه شدم من و پسرم یک سال عقبیم! شهید نیلفروشان از ۶ سالگی عاشق مبارزه و نابودی اسرائیل بوده.
خبر شهادت جناب سید که رسید، پسرک توی اتاق بازی میکرد بیصدا اشک شدم و سعی کردم برای صحبت کردن چشم در چشمش نشوم.
نمیخواستم در اوج بهت و شوکه بودنم متوجه موضوع شود. جناب سید را یک الگوی قهرمان میشناسد.
غروب از صحبتهای رمزی بین من و پدرش موضوع را فهمید.
چشمهایش را با نهایت توان باز کرد و زل زد توی صورتم: «من باورم نمیشه مامان! نه باورم نمیشه. مگه میشه سید حسن نصرالله بمیره؟!»
ناله کردم که: «نمرده پسرم، شهید شده» و این شده موضوع صحبت جدید و تکراریمان در این چند روزِ عجیب!
هر دفعه بعد از ابراز ناباوری از شهادت جناب سید با خوشحالی میگوید: «چه خوب که شهادت هست. چون شهید زندهست. من دعا میکنم شما و بابا هم شهید بشید که همیشه زنده بمونید.»
با بچهها به زبان خودشان در سطح فهم و درک و توجهشان درباره این روزها صحبت کنیم. کودک و نوجوان امروز در گوش و هوش تیز است. عمیق میشود، بیشتر از ما حتی!
اتفاقات مهم این روزها فرصتی است که نباید هدر برود. بچههای ما باید در جریان این سیلاب حقیقت پیش بیایند تا سرحد شجاعت! بیاطلاعی از حقیقت و جا ماندن، نتیجهای جز بهت و تنهایی و ترس نخواهد داشت.
پسرک موشک بارانِ ایران بر سر اسرائیل را که میدید ذوق میکرد: «همینو میخواستی اسرائیل؟!» چشمهایش برق میزد و میگفت: «فکر کردی موشک نمیزنیم؟! بفرما! نوش جونت!»
شنیدن حرفهایش یک گره کور از دلم باز کرد! حیف بود خوشحالیاش را، حس غرور و برتریاش را تکمیل نکنم و چه تکملهای بهتر از کتاب. کتاب «بابای موشکها» را مدتها پیش خریده بودم و منتظر فرصت مناسب بودم که دستش بدهم بخواند.
کتاب را یک نفس خواند. «یعنی دیشب شهید تهرانی مقدم دید که به اسرائیل موشک زدیم؟! یعنی الان خوشحاله که به اسرائیل موشک زدیم؟!» هر جملهای که میگفت دستش را مشت میکرد و توی هوا تاب میداد.
استاد آراسته در یادداشتی نوشتند: «این روزها هر خانهای که در آن حرفی از مقاومت است یک سنگر از سنگرهای حزب الله است!»
این توفیق را از خانههایمان دریغ نکنیم.
راضیه نوروزی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران**