هدایت شده از رفاقت با شهدا
#زبان_فرمانده_عراقی_در_دستان_شاهرخ!!
🌷مرتب میگفت: من نمیدونم، باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها، کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.
🌷بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم، میکُشیم و میخوریم!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه میکرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم.
🌷شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و و گفت: فکر میکنید شوخی میکنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله میکردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان، میفهمید؛ زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
🌷شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم: قا شاهرخ یک سئوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
🌷شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمیترسه، میدونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند. بعد هم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن میانداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش میشه....
🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر شاهرخ ضرغام
📚 کتاب "شاهرخ، حر انقلاب"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از رفاقت با شهدا
#درست_مثل_مادرشان....
🌷کامیونها پشت سر هم در جاده شهید صفوی به سمت شلمچه حرکت میکردند. پشت کامیونها جای سوزن انداختن نبود. هر کامیونی پذیرای چهل پنجاه رزمنده با تجهیزات کامل بود. کیپ تا کیپ بچهها نشسته بودند و مشغول ذکر و تلاوت قرآن و دعا بودند. در این بین بازار عقد اخوت هم داغ داغ بود. عقد اخوت با بچه هایی که خیلیهایشان تا ساعاتی دیگر مهمان ارباب بودند.
🌷بعضیها هم آمال و آرزوهاشان را بر زبان جاری میکردند و عمق نگاه زیبایشان را به رخ تاریخ میکشیدند. یکی میگفت ای کاش مثل علی اکبر (ع) فدای دین شوم، دیگری آرزوی شهادت مثل خود سیدالشهدا را داشت و میخواست بیسر به لقاء الله برسد.
🌷اما یکی بلند شد و گفت: ایام فاطمیه است، ای کاش میشد نشانه ای به سینه و بازو و پهلو با خود برمیداشتیم تا شرمنده مادرمان نباشیم. همینطورم شد. اکثر جنازها یا از پهلو یا از سینه و یا از بازو مورد اصابت قرار گرفته بودند. درست مثل مادرشان فاطمه زهرا (س).
راوی: حاج مهدی سلحشور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از رفاقت با شهدا
#غسال_شهید_پلارک_میگوید:...
🌷یکی از خاطرات زیبا و معنوی که من در این ۳۰ سال و ۴ ماه خدمتم دارم در رابطه با توفیقی بود که خدا به من داد و شهید سید احمد پلارک را درک کردم. چون این شهید بزرگوار به قدری نورانی بود که حتی جنازه اش هم مکتب درس و معرفت بود. شهید پلارک را من شستم و غسل دادم. وقتی او را آوردند من به عنوان ناظر غسالخانه خدمت میکردم و خودم کمتر میشد جنازه ای را غسل کنم. ولی وقتی جنازه این شهید عزیز را آوردند خودم دست به کار شدم. نه اینکه فکر کنید من میخواستم. خیلی از زمانها کار در دست ما نبود. یک نیرویی تو را میکشد به سمت جنازه؛ یعنی تو را هدایت میکند. وقتی جنازه مطهرش را آوردند، بوی عطر خوش تمام فضا را بوی عطر و گلاب میداد؛ حتی پس از دفن کردن او هم از قبرش و اطراف قبر بوی خوش و گلاب میداد و فضا را عطرآگین کرده بود.
🌷این روز و این لحظات ارادی نبود. فقط خاطرات و تصویرهایی در ذهنم مانده که گفتن و وصف آن لحظات تا حدودی ممکن است. در حال شستن و غسل شهید پلارک گریه میکردم. به خدا که ارادی نبود!! نگاه کردم دیدم همه گریه میکنند و کسی حال خودش را نداره. چند وقت گذشت روایت بوی خوش و معطر شهید بزرگوار پلارک همه جا دهان به دهان گشت. همه برای زیارت قبر ایشان میآمدند به بهشت زهرا (س) و از نزدیک میدیدند و میشنیدند.
🌷یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمع آوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و بر اساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سئوال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم، یادم هست حتی قبر شهید پلارک را با مواد شوینده شستند تا شاید اگر عطر و بویی غیرطبیعی باشد، برود. ولی باز هم معطر و خوشبو بود.
🌷....بعد از این ماجرا سالها گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. صدام به سزای عمل خود رسید و راه کربلا باز شد و ایرانیهای تشنه زیارت حضرت امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) برای دیدار یار روزشماری میکردند. من هم از این طرف شهر، در کنار مرقد مطهر شهدا دلم برای زیارت سرور و سالار شهیدان میتپید و ترس داشتم که آرزویش بر دلم بماند. شبی شهید سید احمد پلارک را در خواب دیدم، با همان لباسهایی که آوردندش برای غسل کردن، خیلی شگفت زده شده بودم و مسرور و شادمان لبخند میزدم و احوالش را میپرسیدم.
🌷....او رویش را به من کرد و گفت: خواسته ای داری؟ چیزی میخوای؟ من کمی فکر کردم و سریع گفتم بله؛ راستش را بخوای میخوام به پابوس آقام ابوالفضل العباس (ع) بروم، میشه؟! یکدفعه از خواب پریدم. فاتحه ای برایش خواندم و با شادی آن روز به اداره آمدم. چند روزی گذشت که دعای شهید سید احمد پلارک مستجاب شد و به زیارت کربلا مشرف شدم. آری این است هدیه شهدا به کسانی که دوستشان دارند. خدا انشاءالله همه ما را از دوستداران و رهروان شهدا و امام شهدا قرار بدهد!..آمین
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید احمد پلارک معروف به شهید عطری
منبع: سازمان بهشت زهرای تهران .انتشار کتاب خاطرات کارکنان بهشت زهرا (س). بخشی از روایتهای باورنکردنی از سالنهای تطهیر و کارمندان خود
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از رفاقت با شهدا
#جشنی_که_به_اشتباه_گرفتند!!
🌷قاسم طالقانی مسئول معاونت تبلیغات و انتشارات لشکر ویژه شهدا بود. جوانی خوش سیما و صاف و ساده و جذاب. تازه از مرخصی برگشته و توی همین مرخصی ازدواج هم کرده بود. شاد و شنگول و پرانرژی! گویا قرار جشن پتو برای قاسم با تلاقی نگاههای بچهها بههم تصویب شد.
🌷احمد که آن روز شهردار بود در حال جارو کردن، خبر آمدن قاسم را رساند. تو اتاق مسئول معاونت، بچهها پتو به دست منتظر ورود قاسم طالقانی نشسته بودند. در باز و بسته شد و در یک چشم به هم زدن مراسم جشن پتو به بهترین روش اجرا شد. چراغها که روشن شد، دیدیم....
🌷....دیدیم محمود کاوه است که نشسته بود وسط! همه سر به زیر و خجل شدیم. این لبخند و خنده شهید کاوه بود که تحویل بچهها میشد و همه به صرف یک لیوان چای میهمان لبخند مهربانانه کاوه....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جوان شهید محمود کاوه
راوی: رزمنده دلاور هادی جهانزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada