eitaa logo
بانوان لنگرود_منتظرالمهدی
275 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
221 فایل
@banovanlangarud ارتباط با ادمین @R_arab756
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرعمو. خوش اومدی!" دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق می پرسم: " ?Pouvez-vous parler françaisمیتونی فرانسوی حرف بزنی؟!" آره! نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم: Est-ce "تواتاقشهdans sa chambre " سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید: داداش! کی اومدی؟! تازه! بیام تو؟ کارت دارم یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: -چی شد؟! حالت خوبه؟! صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ تر می کند یحیی- نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. @banovanlangarud
بله رو بگه.. بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! دیووونه! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز می‌نشینم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می نشیند و زیرچشمی نگاهم می کند. لبخند میزنم و می پرسم: -شیرینی میخوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد: چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: موهامو از وقتی کوچولو بودم مثل تو دیگه کوتاه نکردم.توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. -چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمیکند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به ادم می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی آن طرف تر اذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا
دوستای عزیزم برای خواندن ادامه داستان جالب و واقعی میتونین از طریق لینک زیر وارد گروه بشین و هرشب داستان رو اونجا دنبال کنین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4105699918Cda7e023432
دوستای عزیزم برای خواندن ادامه داستان جالب و واقعی میتونین از طریق لینک زیر وارد گروه بشین و هرشب داستان رو اونجا دنبال کنین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4105699918Cda7e023432