eitaa logo
بانوان لنگرود_منتظرالمهدی
276 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
221 فایل
@banovanlangarud ارتباط با ادمین @R_arab756
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ از با یکدیگر و یا با دیگر همسالان جدا پرهیز کنید. ⬅️ در پذیرش و ابراز به فرزندان هیچ گاه به جنسیت آنها توجه نکنید. ⬅️ در اعطای به فرزندان به تفاوتهای فردی آنها و به حدود توانمندی هایشان توجه کنید. ⬅️ هنگام مواجه شدن فرزندان با آنها را طرد نکنید. ⬅️ با ایجاد جو مشاوره و در محیط منزل، اجازه ابراز شخصیت و احساس خود ارزشمندی را در کودکان و نوجوانان ایجاد کنید. ⬅️ کودکان و نوجوانان را با مطلوب و شخصیت های ارزشمندی که از عزت نفس بالایی برخوردارند، آشنا کنید. ⬅️ از و کشمکش با همسر خودداری کنید و با هماهنگی و ارزش گذاری به نظرات همسر، زمینه را برای ارضای نیاز فرزندان به امنیت روانی و تقویت حس عزت نفس هموار کنید. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
درس نامه ریاضی 1و2چهارم.pdf
15.28M
🏠درسنامه ریاضی 🎈فصل ۱و۲ 🍟 چهارم ابتدایی 🍋 🍊 توضیحات کامل فصل ۱ و ۲ ریاضی چهارم به همراه تمرین و پاسخ تمرین🌹 🌹تقدیم به دخترای گل چهارم🌹 نکته: فایل به صورت pdf هست برای استفاده از این فایل باید حتما برنامه پی دی اف خوان روی گوشیتون نصب کنید
   ❤️✨❤️✨❤️ شكى نيست؛ محبت و دوستى، گوهر گرانبهايى است كه خداوند در نهاد زن  و مرد قرار داده است تنها مى بايست دو همسر اين امر فطرى را ابراز نمايند تا  رابطه دوستانه و صميمانه آنان بيش از پيش برقرار گردد مرد در عرصه اجتماع با  افراد گوناگون و سلايق مختلف مواجه مى شود و بسا اوقات مورد اهانت قرار  مى گيرد. زن مى تواند با خوشرويى و اظهار محبت به شوهر، از غم و اندوهش  بكاهد و با چهره اى دل انگيز او را مسرور نمايد (علیه السلام)   مى فرمايد: «بدان كه زنان گوناگونند؛ بعضى زن ها  دستاوردى گرانبها و تاوان (رنج هاى آدمى) هستند و اين زن كسى است به  شوهرش محبت مى كند و عاشق اوست. ❤️✨❤️✨❤️
🔶🔷 🔶خانمها زیاد خرما مصرف کنند ! 🔹خانم هایی که به جای قند و شکر با چای خرما مصرف می کنند 70% کمتر دچار کم خونی و رنگ پریدگی پوستی میشوند و بدنی سالم و مقاوم در برابر باکتریها و ویروسها دارند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دشمنان از می ترسند دشمنان از نماز جماعت می ترسند دشمنان از پر شدن مساجد می ترسند مسجد سنگر است ..‌.‌
📚حکایت | اخلاقی 🔹یک روز مقدس اردبیلی رفت حمام، دید حمامی در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدم، شکرت که وزیر نشدم، شکرت که مقدس اردبیلی نشدم! مقدس پرسید: شاه و وزیر ظلم می‌کنند، اما چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟! ‏حمامی گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد! مقدس گفت: چطور؟ حمامی گفت: شنیدی می‌گویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت از چاه آب بکشد دید طلا بالا آمد، دوباره انداخت طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نمازشب؟! مقدس گفت: بله شنیدم! ‏حمامی گفت: آن‌جا نیمه‌شب کسی با مقدس بوده؟ مقدس گفت: ظاهراً نبوده! حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست! مقدس اردبیلی می‌گوید: من یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که ریا پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است!
✨ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣــﺴﺎﺩﺕ نکن ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﻌـــــﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧــﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ و ﻏﻤﮕـــــﯿﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼــﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ. 👌ﻫﻤـــﯿﺸﻪ ﺷﺎڪـــﺮ ﺑﺎﺵ ﻭ بگــو شڪر ﺍﮔﺮﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼـــﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛـــﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺸـــﻤﺎﺭ ڪﺎﻓﯽ ﻗـــﻄﺮﻩ ﺍﺷڪﻰ ﺑﺮﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎڪ میڪنند ثروت ﺗﻮﺳﺖ. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶🔹 🔆 🔆 شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
🔶🔹 🔆 🔆 زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان… چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... 👈ادامه دارد…