🌿 همگی #رهگذر هستیم
🌿 به کسی کینه نگیرید
🌸 دل بی کینه قشنگ است
🌸 به همه #مهر بورزید
🌿 به خدا مهر قشنگ است
🌿 بشناسید خدا را
🌸 هرکجا #یاد_خدا هست
🌸 هرکجا #نام_خدا هست
🌺 سقف آن خانه قشنگ است
@banovanlangarud
🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸
🍃 الهی به امیدتو 🍃
خدایا ...🤲
صبحم را با نام زیبای تو پاگشا میکنم
❣ یاالله ❣
@banovanlangarud
خورشید عالم تاب من سلام☀️
حتی اگر در پس ابرهای غیبت پنهان باشی⛅️
باز هم
صبحی که شروعش با توست
خورشیدش دیگر اضافیست❤️
آقای من سلام✋🏻
اللهم عجل لولیک الفرج
@banovanlangarud
#ایران_قوی
🔴 قابل توجه غرب پرستان و برخی افراد خود تحقیر...
🍃 چه کسی فکرشو میکرد حدود 60 سال بعد از حکومت پهلوی و رژه سربازان روس و انگلیس در تهران، نمازگزاران مرکز فرهنگی اسلامی جاکارتا (۷هزار کیلومتر دور تر از ایران) با چفیه منقش به تصویر رهبر انقلاب ایران در کنار رئیسجمهور ایران نماز جماعت بخوانند؟
❗️ای کاش قدر بدانیم...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.🌱
هر آقا پسری اجازه نداره
لباس ائمه رو تن کنه...
ولی همه ی دخترخانوما
میتونن چادر حضرت زهرا(س)
رو سر کنن😍.
دخترا و خانوما کیف کنند😍😃
.🌱
@banovanlangarud
.✨
اگه الان نه ..
پس کی؟؟
اگه الان نخوای دنبال یه تغییر باشی
اگه الان بترسی و قدم برنداری
پس کِی رویاهات واقعی شن؟!!
پس کِی میتونی عاشقانه با خدایت حرف بزنی ؟
مگه قرآن کلام خداوند نیست؟
ببین دوستِ من..
تا وقتی که فقط بخوای هیچ اتفاقی نمیافته!!
خواستن مهمه اما مهم تر از اون شروع کردنه..
شروع کن و به زندگیت یه رنگ تازه بزن🌱
.@banovanlangarud
🙂 نگاه به سه چیز
▫️ به انسان آرامش می دهد: 🥰
1️⃣ قرآن
2️⃣ دریا
3️⃣ چهره ی گل پدر و مادر
🌸🌿 آرامش دائمی بدرقه ی راهتان باد 🌿🌸
@banovanlangarud
خوشبختۍ
زمانیست ڪہ وجودت
بہ دیگران آرامش میدهد
هرزمان
احساس ڪردۍ دیگران
درڪنارت
آرامش دارند بدان
ڪہ خوشبختۍ
چون خودت آرامۍ
ڪہ میتوانۍ
دیڪَران را آرام ڪنۍ💕
@banovanlangarud
❤️❣❤️❣❤️❣
#قبله_ی_من
#قسمت_۴
#بخش_2
وبعد انگشتم رادردهانم می کنم و میک می زنم! مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟
باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه!
قری به گردنش می دهد و نگاهش راازمن می گیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون می روم. پدرم کتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید: صبحانتم نخوردی! برو کتونیت رو بپوش...منم باید به کارم برسم!
چشمی می گویم و به سمت در می روم...
" کی میفهمن من بزرگ شدم!؟"
****
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک و بالبخند خداحافظی می کند.پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که رسوندید!
سری تکان می دهد ودور می شود. وارد اموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر می مانم. میخواهم مطمئن شوم که کاملا دور شده و مرا دیگر نمی بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! کجایی!؟
_ علیک! میچرخم واسه خودم!...حاجی ولت کرد؟
_ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟!
_ عاره! کجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. کی میرسی؟
_ ده مین دیگه اونجام.
_ باش!
_ فلا گلم!
تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می شینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری های شدید نبود! همیشه خودم انتخاب می کردم که چه کلاسی بروم.پوزخندی می زنم و زیرلب می گویم: البته تو چهارچوب میل بابا!
بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند! حس میکنم گذشت دورانی که باکمربند دختران را مجبور می کردند که درخانه بمانند! زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر حودم ممکن است! لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلن که گفته که باید حتمن به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟!! خطاطی و نقاشی و معرق کاری .....اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده...به غیر اززبان که دراخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر می کنم و به کتونی هایم زل می زنم.
*****
گاز بزرگی به برش پیتزایم می زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم.
سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر می کشد.
عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی می کنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد.دستمال کاغذی رااز کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک میکنم. سحر ارام به پهلوام می زند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که!
بادهان پر و چشمهای اشک الود میگویم: زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هی بیاید چرت و پرت بگید!
مهسا لبخند روی چهره ی ماسیده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانی گریه نکن!
_ توساکت باشا! میگم خسته شدم یه راه حل بگید....میگید با یکی رفیق شو فرارکن؟! به شمام میگن دوست؟!
آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخی کرد...! چته تو!؟
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچی!...
سحر_ ببین محیا... تاکی اخه؟!... عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم!
مهسا_ راست میگه! من شوخی کردم ببخشید!
ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم... گریه نکن دیگ!
برش دیگری از پیتزایم راجدا می کنم و نزدیک دهانم می آورم. مهسا دستش را دراز می کند و مقابل صورتم بشکن می زند..
_ اها! بابا توکه نمیری دیگه کلاس خطاطی...من میخوام ازهفته بعد برم کلاس گیتار....
پایه ای؟!
باتردید نگاهش می کنم
_ گیتار؟!
_ عاره! خیلی حال میده دختر! حالا که حاجی و حاج خانوم فک میکنن میری خطاطی...سر خرو کج کن بیا کلاس گیتار!...
گیج و کلافه برش پیتزایم را در ظرفش می گذارم و جواب می دهم: نمیدونم!...می ترسم!
ایسان_ ازبس...! بچه جون...اینقد تو زندگیت ترسیدی که الان افسرده شدی!
سحر_ راس میگه... تازه اگر گیتار زدن رو شروع کنی...میتونی جرئت خیلی چیزای دیگرم پیدا کنی!...
ابروهایم را بالا میندازم و می پرسم: ینی چی؟؟؟
ایسان_ ببین آیکیو! تو میری کلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجی میفهمه! تواین مدت تو تیپت هی رنگ عوض کرده.... سو گرفته به طرفی که عشقت میکشه! بعدکه فهمید توخونه داد میزنی که اقاجون من چادر نمی پوشم! من دوست دارم گیتار بزنم.. دوست دارم بارفیقام برم بیرون..خودم زندگی کنم.. بهشت و جهنم کیلو چند!؟؟؟
نمیدانم چرا باحمله ی اخرش پشتم می لرزد! تمام حرفهایش را قبول دارم...اما...نمی توانم منکر قبر و قیامت بشوم...اما دردید من خداانقدر مهربان است که هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیکند! به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم....
**
رفاقت من و سحر و ایسان از کلاس زبان شروع شد... سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم...
@banovanlangarud
🌿🌿🌿
🌦 امروز را با نام خدا
آغاز ڪنیم ڪہ زیباترین و
مطمئنترین سرآغاز است.
🌿@banovanlangarud