eitaa logo
بانوان لنگرود_منتظرالمهدی
275 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
221 فایل
@banovanlangarud ارتباط با ادمین @R_arab756
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه های طب سنتی درسفراربعین👆 ╭━═━🍃🍃❀🌺❀🍃🍃━═━╮ کانال بانوان بخش مرکزی https://eitaa.com/bskhgh ╰━═━🍃🍃❀🌺❀🍃🍃━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📽 نما/مداحی رو قلبم سنگ دوریتو زدم از بس... شکسته مثل شیشه.... 💔 صبوری میکنم اما تماشا کن.... دلم اروم نمیشه.... @banovanlangarud
☘☘☘☘☘ ☘ مرحوم ‌آیت الله بهاءالدینی (ره): 🌸 ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. 🌼 گاهی من برای اموات صلوات را هدیه می‌‌کنم و اثرات عجیبی هم دیدم. 🌺 خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلوات‌ها او را نجات داده‌اند. 🌷 کسی می‌‌گفت: مادرم چند‌سال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچ‌چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمی‌کند؛ بهترین هدیه که به من می ‌‌دهی، این ذکر است. 🎁 هدیه به ارواح مطهر معصومین(علیهم السلام) و محبینشان مخصوصا بد وارث و بی وارث و ارواح اموات خودتان بفرستیم و ۵ @banovanlangarud ☘☘☘☘☘☘
🌿🌿🌿🌿🌿 حتما بخون 👇👇👇👇👇👇👇👇 جوابي که همه را حيرت زده کرد: پسر کوچکی بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که يک عالم دين براي او حاضرکنند تا به 3سوالي که داشت جواب بدهد. بالاخره يک عالم دين(معلم) براي ايشان پيدا کردند و بين پسربچه و عالم صحبتهاي زير رد و بدل شد؛ پسربچه: شما کي هستي؟ و آيا مي تواني به سه سوال بنده پاسخ دهي؟ معلم: من عبدالله، بنده اي از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به اميد خدا. پسربچه: آيا شما مطمئني جواب خواهي داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند! معلم: تمام تلاشم را ميکنم و با کمک خدا جواب ميدهم. پسربچه: سه سوال دارم سؤال اول: آيا در حال حاضر خداوندي وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قيافه آن را به من نشان بده؟ سؤال دوم: قضا و قدر چيست؟ سؤال سوم: اگر شيطان از آتش خلقت شده است، پس براي چي او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ايشان تأثيري نخواهد گذاشت! معلم کشيده‌ی محکمي را به صورت پسربچه زد پسربچه گفت: براي چي به من زدي و چه چيزي باعث شد که از من ناراحت و عصباني شوي؟ معلم جواب داد: من از دست شما عصباني نشدم و اين ضربه اي که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست. پسربچه: ولي من هيچي را نفهميدم. معلم: بعد از اينکه شما را زدم چه چيزي حس کردي؟ پسربچه: حس درد بر صورتم دارم. معلم: پس آيا اعتقاد داري که درد موجود است؟ پسربچه: بله. معلم: پس آن را به من نشان بده. پسربچه: نميتوانم. معلم: اين جواب اول من بود.همگی به وجود خداوند اعتقاد داريم ولي نميتوانيم او را ببينيم. سپس اضافه کرد که آيا ديشب خواب ديدي که من تو را خواهم زد؟ پسربچه: نه. معلم: آيا گاهي به ذهنت آمد که من تو را روزي خواهم زد؟ پسربچه: نه. معلم: اين قضا و قدر بود. سپس اضافه کرد: دستی که با آن تو را زدم از چه چيزي خلق شده است؟ پسربچه: از گل. معلم: وصورت تو از چی؟ پسرپجه: باز از گل. معلم: چه چيزی حس کردي بعد از اينکه بهت زدم؟ پسربچه: حس درد داشتم. معلم: آفرين، پس ديدي چطور گل بر گل درد وارد ميکند، اين با اراده خدا انجام ميشود، پس با اينکه شيطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست اين آتش مکان دردناکي براي شيطان خواهد بود. @banovanlangarud 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆 شیطان در امر به معروف اینجوری انسان های مومن را ناامید میکنه🙁 دکتر علی تقوی @banovanlangarud
⏺ همین که بر دلتان پیدا می شود 💠 یک بگویید ▫️ آن گرد کنار می رود. ⏺ هر وقت انجام دادید ‌💠 بگویید ▫️ که چارہ است. ⏺ هر جا هم به شما رسید 💠 بگویید ▫️ چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد . 💢 با این سه ذکر . 💠 صحبت کردن با خدا ◽️ غم و حزن را از بین می برد ... 👤 حاج اسماعیل دولابی @banovanlangarud
🔸🔸اندکی تامل ...!!! 🔸کُشنده ترین اختراع انسان چیست؟ 🔸 تصور نکنید بمب اتمی یا هیدروژنی ست... بلکه تلفن همراه است ! تلفن همراه !!! تلفن همراه نیرویی است که نباید آن را دست کم گرفت 🔹 آنقدر قدرتمند است که : تلفن ثابت را کشت .. تلویزیون راکشت.. کامپیوتر را کشت .. ساعت را کشت .. دوربین را کشت .. رادیو را کشت .. چراغ قوه را کشت .. آینه را کشت .. روزنامه ها، مجلات و کتاب ها را کشت بازی ویدیویی رو کشت .. کیف پول جیبی را کشت تقویم رومیزی و یادداشت را کشت حتی کارت اعتباری را کشت .. 🔹 بدترین قسمت این که : زوج های زیادی را کشت .. بسیاری از خانواده ها و دوستی و صمیمیت خانوادگی را کشت .. دانش آموزان را کشت و آنها را از مسیر موفقیت دور کرد و آنها را مانند پر در مسیر باد قرار داد . و کم کم متوجه میشیم که چشممون رو هم کشته .. ستون فقرات ما را رو شکسته .. ذهن و فرهنگ ما را تغییر داده و می کشد . 🔹 او در راه از بین بردن نسل بعدی ماست و اگر مراقب خود نباشیم، جان و روحمان را خواهد کشت ، و دلهایمان را سخت و سنگین خواهد کرد و کاری خواهد کرد که نسلهای آینده پشیمان شوند در حالیکه پشیمانی سودی نخواهد داشت . موفق باشید ...🌷 @banovanlangarud
آذرگفت: آلمانی هم خوب است، یخی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل یاد گرفته! پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید: البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون! آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید: خوب دست میگیری ها! دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد! فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود! -چرا نمیمونه پیش ما؟ یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تا راحت باشی! -راحتم! عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند: شاید اون راحت نیست! دردلم سریع می گویم: به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه! به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم اعصابم بهم میریزد! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این راخودشان می گفتند! باورم نمیشد! @banovanlangarud
گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت در کوزه و آبش را خورد! موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید! کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید: مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید: آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از در بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم. یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟! -سه تا فقط. تکرارمی کند: فقط! دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابـی اشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تاالان دخالتـی توی پوششت نکردم. ولی امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من. چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند. همینشم خوبه. یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید: یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه! اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید: ناراحت نشدی که؟ -براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم! پس اگر نشدی.. یکوچولو... اینبار من دستش رافشار میدهم. -یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم! هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می کنم. چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد: داداش کجا میریم؟ یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد: همونجا که به زور قولشو گرفتی. یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید: آخ جون! خیلی خوبی... یحیی- آره! می دونم! من- کجا میریم؟! @banovanlangarud