eitaa logo
بانوان توانمند
67 دنبال‌کننده
569 عکس
428 ویدیو
43 فایل
گروه توانمندی بانوان در جهت رشد و ارتقاء بانوان و دختران ایجاد شده است. مطالب مربوط به امور تربیتی، دینی، مشاوره و راهنمایی از کارشناسان دینی و روان شناسی در این کانال بار گزاری می شود. روزهای جمعه پاسخگو به سوالات خواهد بود. 🆔 @Fvajgani61
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸به زِندانی که هیچ کَس و کاری نداره میگن: یک نفر ضامنت شده. زندانی با تعجب جواب میده: من که هیچ کَسیو ندارم🌷🌷 @banovantavanmand1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سبک زندگی امام خمینی (ره) 🔸 اشاره کوچک به سبک زندگی امام خمینی (ره) و میزان محبّت ایشان به همسرش @banovantavanmand1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بابایی گفت نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پرس همسایه از کنارش به خودش آمد.. * ادامه.دارد....
به. سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکت ترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد ـــ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم پسر مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد * ادامه.دارد...
زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجور ی مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد.... *
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا میدونست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق ش رفت دو روز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد...
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرهایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ هم ہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد... *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10453446471368.mp3
573.9K
🎧 بشنوید: 🌹 صلوات خاصه امام رضا علیه‌السلام 📖 بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم 🔰 اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی‌بنْ‌موسَی‌الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کَأَفْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @banovantavanmand1400
🌹«دحوالارض، نسیم رحمت الهی» 🔴امشب شب «دحوالارض» و فردا بیست و پنجم ذی‌القعده، روز «دحوالارض» و روز گسترش یافتن زمین از محل خانه کعبه است که برای اهل معنی و صاحبان سير و سلوك، يكى از روزهای مهم سال است لذا ضمن گرامیداشت این شب و روز بزرگ، به نکاتی اشاره می کنیم؛ ♦️فرصت‌های ویژه معنوی در زندگی بشر، نعمت‌های مغتنمی هستند که جسم و روح انسان را نوازش داده و موجبات شادمانی و آرامش بشریت در دنیا و آخرت می‌شوند؛ چنانچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: «انَّ لِرَبِّکُمْ فی ایامِ دَهْرِکُمْ نََفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها»: *«همانا در طول زندگی شما، نسیم‌های رحمتی از سوی پروردگارتان می‌وزد؛ پس به هوش باشید تا خود را در معرض آن‌ها قرار دهید»* (کافی، ج٣، ص٢١٢) ♦️بی‌شک یکی از این نسیم‌های رحمت الهی در طول سال، شب و روز دحوالارض است که برای اهل مراقبت اهمیت ویژه‌ای داشته و دارد، ولی متأسفانه کمتر مورد توجه عامه مردم قرار گرفته و بسیاری از مؤمنین به دلیل عدم آگاهی و شناخت لازم نسبت به این هدیه بزرگ الهی، خود را از این فرصت طلایی محروم می‌نمایند؛ لذا بر آن شدیم که در این مجال کوتاه در حد امکان از «دحوالارض» و عظمت و اعمال و احکام آن سخن بگوئیم؛ *✍️ دحوالارض، زمانی است که خداوند به جهان خاکی، حیات بخشیده و زمین را از زیر کعبه گسترانیده و پس از آنکه تمام سطح کره زمین به مدت طولانی در زیر آب فرو رفته بود، حضرت حق، اراده نمود تا کره زمین را برای زندگی انسان و سایر موجودات مهیا نماید؛ از این رو، بخش‌هایی از زمین، شروع به خشک شدن نمود تا کم کم به شکل امروزین درآمد و طبق روایات اسلامی، اولین نقطه‌ای که از زیر آب سر برآورد، مکان کعبه شریف و بیت‌اللّه الحرام بود که مفسران، آیه ٣٠ سوره نازعات «وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا» را به همین واقعه تفسیر نموده‌اند و همچنین بر همین اساس شهر مكه را «اُمُّ‌ الْقُرا» يعنی مادر همه آبادی‌ها دانسته‌اند.* ✅ البته گذشته از واقعه دحوالارض، رویدادهای بزرگ دیگری نیز بر شرافت این شب و روز افزوده است که در روایات به چند مورد از آنها اشاره شده است: ⬅️ روز میلاد شیخ الانبیاء حضرت ابراهیم (ع)؛ ⬅️ روز میلاد حضرت عیسی مسیح (ع)؛ ⬅️ روز ساخت کعبه توسط حضرت ابراهیم و اسماعیل (ع) به همراهی حضرت جبرئیل (ع) و نصب سنگ حَجَرالاَسود؛ ⬅️ خروج رسول اکرم (ص) از مدینه به همراه هزاران نفر به سوی مکه، به قصد حجت‌الوداع؛ ⬅️ روز قیام قائم آل محمد (عج) طبق برخی روایات؛ ✍️ همچنین در این روز پرفضیلت، اعمال ويژه‌ای در روایات توصیه شده است که عبارتند از: 1️⃣ احیاء و شب زنده‌داری در شب دحوالارض که برابر با عبادت صد سال است؛ 2️⃣ روزه گرفتن در روز دحوالارض که از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایت آمده که هر کس این روز را روزه بدارد، روزه‌اش کفاره هفتاد سال می‌باشد؛ 3️⃣ غسل روز دحوالارض که بسیار فضیلت دارد؛ 4️⃣ خواندن دو رکعت نماز در وقت چاشت (اول بالا آمدن آفتاب) که در هر رکعت بعد از «حمد»، پنج مرتبه سوره «الشمس» خوانده و بعد از سلام نماز بگوید: «لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»، سپس دعا کند و بخواند «یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ» 5️⃣ خواندن دعایی است که شیخ در «مصباح» فرموده: «اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ...»؛ که انشاالله با مراجعه به کتاب شریف مفاتیح‌الجنان، این دعا را به صورت کامل بخوانید؛ 6️⃣ به‌جا آوردن زیارت حضرت رضا (علیه السلام) که یکی از بهترین و با فضیلت‌ترین اعمال مستحبی در این روز است. همچنین در روایات آمده که در این شب و روز، هزار هزار رحمت الهی نازل می‌شود و اگر در آن، گروهی به ذكر خدا بپردازند، خداوند حاجتشان را پيش از آن‌كه متفرق شوند برآورده می‌سازد. «انشاالله» 📚 وسایل الشیعه، ج٨، ص١٨٢؛ مفاتیح الجنان
༺⃟•🌼‌ྃ﷽ 🌼༺⃟• ‌ུྃ هر صبح دست ادب بر روی سینه می گذاریم و با افتخار عرضه می‌داریم: ما🌟 ༺⃟• 🌼‌ུྃ ✍🏻امام صادق علیه‌السلام هر زنی که به شوهرش احترام بگذارد و آزارش نرساند، سعادتمند خواهد بود. 📚بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۲۵۳   ✾࿐༅🍃 🌸 🍃༅࿐✾ پروردگارا گاهی ما آدم‌ها فقط به این نگاه می‌کنیم که چه حقوقی داریم و غافل از وظیفه‌هایمان هستیم، وظیفه‌هایی که انجامشان درست و قشنگ به نفع خودمان است. شیرازه سلامت و آرامش خانواده را در دست ما بانوان توانمند قرار داده‌ای. یاریمان کن هیچ‌گاه با تحریکات دوست نداشتنی رسانه و نفس و شیطان، وظیفه آرامش‌بخشی و رامش‌گری را مورد بی‌مهری قرار ندهیم و ازین وظیفه‌مندی و نتایجش بهره‌مند بمانیم...🤲🏻❤️ @banovantavanmand1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 ۱۴ اصل تربیتی از زندگی مشترک حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) 🔹🔹🔹🔹🔸🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادِر سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین)ع( من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد...
مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احو الش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد اِاِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد.... *
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد ـــ بابام مریم هم همراهش بلند شد ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا رسرش را تکان داد ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت ــــ کجا میری با این حالت مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۱ مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صلوات خاصه حضرت مادر @banovantavanmand1400
(مَن کُنْتُ مولا فَهذا عَلی مولا) گروه دخترانه الماس شو💎 تقدیم مینماید: شادیانه عید غدیر خم، سه روزِ شاد و مهیج بهمراه برنامه های متنوع: ✅_پذیرایی🍰 ✅_هدیه🎁 ✅_مسابقه🎀 ✅_سرود ✅_دورهمی ✅_و کلی برنامه های جذاب دیگه😍 مراسم افتتاحیه جمعه ۱۶ تیرماه ساعت ۸ صبح برنامه حضور در موکب: صبح ها ۹ تا ۱۲ بعد از ظهر ها ۱۷ تا ۲۰ مکان: راوند، خیابان قطب راوندی، جنب بانک صادرات، حسینیه فاطمیه ✳️حتما افتتاحیه رو حضور داشته باشین موکب مخصوص بانوان بویژه دختران است.🌱 منتظر حضور پرشور تون هستییییممم الماس های زندگی❤️ 💎💎💎💎💎💎 لینک الماس شو https://eitaa.com/Almasshooo