eitaa logo
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
46.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
32.6هزار ویدیو
109 فایل
کلی ایده وترفند خانه داری خاص رنگ مو 👱‍♀️ ارایشی🧚‍♀️💅💋 زیبای🧕 تغییر لباس و وسایل کهنه 😍😍 @banoyAmroz
مشاهده در ایتا
دانلود
رهایی_ازشب   هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میڪردم او نباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.. من تمام وجودم صدا و نگاه این مرد را میخواست. لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند. چرا دست از سرم ، آن هم در این لحظہ ڪہ باید سرا پا چشم و حواس باشم برنمے دارد؟ من با بی حیایی بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگفرش پیاده روست. اینگونہ نمیشود. عهههہ !!!! باز هم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشی ام را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم. چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چند قدم با من فاصلہ داشت و ندیدم ڪہ گوشی ام رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم. از صداے بہ زمین خوردن گوشی ام بہ خودم آمدم و نگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین و درست در مقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود. نشستم.  بہ بہ....چه عطر مسحور ڪننده و بهشتی ای!! 🍃🌹🍃 فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلم ها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند و‌ درحالیڪہ اون ها رو بہ من میده نگاهمون بہ هم گره بخورد و او هم یڪ دل نه صد دل عاشقم شود.. البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژے تر می شد ولے این هم براے من موهبتے بود. اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم! گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش داخل ڪیفم انداختم. اینطورے از شر مزاحمت هاے ڪامران هم راحت میشدم. او باید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. بخاطر تماس هاے مڪرر او من هم صحبتی با اون طلبہ را از دست داده بودم! 🍃🌹🍃 چند روزے گذشت و من تماس هاے ڪامران را بے پاسخ می گذاشتم. با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم و حالش را می پرسیدم. او می گفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و به زودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده... با شنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم. من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم. و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مرد هایے در زندگی ام بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان می ڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده و پاڪم داشته باشم. حتے اگر او سهم من نباشد ، دیدار و صدایش آرامش بخش شب هاے دلتنگی ام است. 🍃🌹🍃 بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش و فشار مسعود و زبان چرب و نرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و با یڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد. همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بود با گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد ! و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد و موجبات حسادت اڪثر دختران دور و برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد. وقتی با کامران بودم ، اگر چہ بخشی از نیاز ها و عقده هاے ڪودڪی و‌ نوجوانے ام ارضا می شد , اما همیشه یڪ استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن... وحشت از پیشنهاد های نابجا.... و این اواخر احساس گناه در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح و روانم رو بهم ریختہ بود... 🍁🌻ادامہ دارد. ..
رهایی_ازشب روزها از پے هم گذشتند و من تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دو گانہ و رفتار هاے منافقانہ شدم. اڪثر روز ها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان می داد سپرے میڪردم و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم! بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر ڪنار او باشم و بیشتر بفهمم! بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود... و آن ڪار ، دنبال ڪردن آقاے مهدوے به صورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود. اگر چہ این ڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ، ولے واقعا برام لذت بخش بود. 🍃🌹🍃 ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گل های بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را می داد. ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هر بار بہ بهانه اے سر باز می زدم. از نظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ این همه باج بہ دخترے می داد ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده ! شاید او هم مرا بہ زودے ترڪ می ڪرد و می فهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست. اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت! او دربین این مرد هاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے  بهم می داد. احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت. او محترم بود. زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مرد هاے ابرو بر داشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود. اما با او یڪ خلأ بزرگ حس می ڪردم و هرچہ فڪر میڪردم منشأ این خلأ ڪجاست؟ پیدا نمیڪردم!. هر ڪدام از افراد این چند ماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ! 🍃🌹🍃 روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و با صداے شادمانے گفت: _اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت  باهامون میاے؟ با خودم گفتم : چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم. ولے او ادامه داد : _ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چہ جور مسافرتیہ؟ گفت _اردوے راهیان نوره. قراره امسال هم بسیج ببره ولے این بار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو به عهده داره... با تعجب پرسیدم: _راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟! خندید: -میدونستم چیزے ازش نمیدونے!راهیان نور اسم مڪان نیست. اسم یڪ طرحہ ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ. خیلے با صفاست. خیلے... تن صداش تغییر کرد. و چنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم! با خودم فڪر ڪردم این ها دیگہ چہ جور آدم هایے هستند؟! آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم و غصہ دارند...چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!! فاطمہ ازم پرسید _نظرت چیہ؟ طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم با صداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم _نمیدونم! باید ببینم! حالا ڪے قراره برید؟! - برید؟!!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے ! ان شالله اوایل اردیبهشت... با همون حالت گفتم: _مگہ اجباریہ؟! -نہ عزیزم. ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے. اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم. بهانہ آوردم : -گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم. من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم و نمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد. با دلخورے گفت: - حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بذار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدا بزرگہ. 🍃🌹🍃 چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت. اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم. او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من این همہ شور و اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو می دیدم متأسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!! 🍁🌻ادامہ دارد...
رهایی_ازشب یڪی دو هفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام ، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب و عشا ، دوباره اعلام ڪرد ڪہ _چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند. و گفت _در مدت غیبتش آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو به عهده می گیره !!! با شنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم و به سمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود ، رفتم. او فهمید ڪہ من بی قرارم. با تعجب پرسید: _چیزے شده؟! من من ڪنان گفتم: -مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟ فاطمہ خیلے عادے گفت: -بلہ دیگہ. مگہ این عجیبہ؟ نفسم را در سینہ حبس ڪردم و با تڪان سر گفتم: -نہ نہ عجیب نیست. فڪر میڪردم فقط بسیجی ها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ!! نمیدونستم باید چڪار ڪنم. براے تغییر نظرم خیلے دیر بود. اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن می فهمید و شاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد. اے خدا باید چڪار ڪنم؟ یڪ هفتہ دورے از حاج مهدوے رو چطور تحمل میڪردم؟!تمام دلخوشے من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا ڪردنش بود ! از ڪنارش رد شدن بود. انگار افڪارم در صورتم هم نمایان شد. چون فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید: - چیزے شده؟! انگار ناراحتے؟! خنده اے زورڪے بہ لبم اومد: -نہ بابا! چرا ناراحت باشم؟ فقط سرم خیلے درد میڪنہ. فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ. او با دلخورے نگاهم ڪرد و گفت: _ چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش. شب ها زود بخواب.الان هم پاشو زود تر برو خونہ استراحت ڪن... در دلم غر زدم: آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ و استراحت ڪنم؟! اے لعنت بہ این شانس!!!تا همین دیروز صد مرتبہ ازم می پرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے ! گفتم : -نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم. هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر. دلم برات تنگ میشہ. باید قدر لحظاتمونو بدونم... بہ خودم گفتم آفرین!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونہ ڪہ میخوام مدیریت ڪنم! او همونطور ڪہ میخواستم ، آهے ڪشید و گفت: - حیف حیف ڪہ باهامون نیستے ... از خدا خواستہ قیافه مو مظلوم ڪردم و گفتم: _ وسوسہ ام نڪن فاطمہ…این چند روز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم. خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارند بخاطرش سر و دست می شڪنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید. بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد. با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت... غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم! -عسل. بخدا تا نبینے اونجا رو نمی فهمے چے میگم! خیلے حس خوبے داره. خیلی ها حتے اونجا حاجت گرفتند !!! حرف هاش برام مسخره میومد. ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ و مستأصل ڪرد و گفتم: - آخہ فاطمہ!! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونهدمون چے؟! اون خیلے ریلڪس گفت: -واے عسل...بخدا دارے بزرگش میڪنے.. این سفر فقط پنج روزه. اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد ؛ دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخر هفتہ بیاد. این اصلا ڪار سختے نیست... 🍃🌹🍃 بازی ام هنوز تموم نشده بود. با همان استیصال گفتم: _ واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: _ البتہ ڪہ نہ!!! گفتم : _ راست میگے بذار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد. شاید بیخودے نگرانم. اما... - اما چے؟ با ناراحتے گفتم: _فڪر ڪنم ظرفیت پر شده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده. باقیش با من!! 🍃🌹🍃 من با اینڪہ سر از پا نمی شناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم و منتظر عڪس العملش شدم. او چشمهاش می درخشید... بیچاره او... اگر روزے می فهمید ڪہ چقدر با او دو رنگ بودم از من متنفر می شد!   براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم... من واقعا چه جور آدمے بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمہ ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن... آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساری اش میدونست!!!   🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب   وقت سفر رسید... همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فاطمہ و من درتڪاپوے هماهنگے بودیم. حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هر از گاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے می داد. چند بار نگاهش بہ من گره خورد اما بدون هیچ عمق و معنایے سریع بہ نقطہ اے دیگر ختم می شد! بالاخره اتوبوس ها با سلام و صلوات بہ حرڪت افتادند. حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود. من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم. 🍃🌹🍃 ڪاش در این اتوبوس ڪسے حضور نداشت به غیر از من و حاج آقا مهدوے! اینطور خیلے راحت میتوانستم بہ او زل بزنم بدون مزاحمے! فاطمہ اما نمیگذاشت. هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد و من بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم و سر تڪون می دادم. چند بار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت و حسرت می شد. با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است و فاطمہ بخاطر مسئولیت بسیج محبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه و من نباشم. این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد. تا پایان سفر من روسری ام جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم. تا جایی ڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم !! او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم. بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے این ڪارها فقط براے جلب توجہ حاج مهدویہ! 🍃🌹🍃 بہ خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود. اگر چہ فاطمہ می گفت نسبت بہ سال هاے گذشتہ هوا خنڪ تره. خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود. ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پر بود از تخت هاے چند طبقہ و پتو هاے ڪهنہ اما تمیز ! با تعجب از فاطمہ پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت: -خیلے خوش میگذره... با تعجب بہ خیل عظیم زنان و دختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم: _حتماا!!!! خیلے خوش میگذره! خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد. ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود و ما را با سرباز ها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت _ساعات شام و نهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدار باشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم و فردا نوبت دو ڪوهہ است. اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم. داشتم خواب میدیدم. خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو با صداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدار شدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم و ادامہ ے خوابم را ببینم ولے تلاش براے خوابیدن بی فایده بود و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت و همہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم. هر چقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد. 🍃🌹🍃 فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود. میگفت _ اینجاڪہ میاد پر از سر زندگے میشہ! درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم تا رسیدیم بہ دو ڪوهہ! آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر ، مهربان و دلجو شد. یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمان هاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پا برجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند. او میگفت و همہ گریہ میڪردند !!!!  🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر ، مهربان و دلجو شد. یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمان های فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند. او میگفت و همه گریه میکردند. 🍃🌹🍃 دنبال حاج مهدوی می گشتم. او گوشه ای دور تر از ما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش می لرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید و من به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه می کردم ... چقدر دلم می خواست کنارش بایستم. آه اگر چنین مردی در زندگی ام بود چقدر خوب میشد... شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکی هایم در زندگی ام بود هیچ وقت سراغ کامران ها نمی رفتم. 🍃🌹🍃 شاید اگر آقام منو به این زودی ها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات می موندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومد ، گونه هایم خیس اشک شد. نسیم گرم دو کوهه به آرامی دستی به صورتم کشی و چادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاک ها نماز میخواند... چقدر شبیه آقام بود! نه انگار خود آقام بود... حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم.... خواب آقام رو دیدم... بعد از سال ها... درست در همین نقطه... بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مأیوس و ملامت بار... رفتم جلو که بعد از سال ها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند و با اندوه فراوان به خاک خیره شد. ازش خجالت کشیدم. چون میدونستم از چی ناراحته. با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرف ها بود. گریه کردم... روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستهامو به سمتش دراز کردم با عجز گفتم: -آقاااا منو ببخش...آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی! آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه: - سردمه دختر...لباس تنم رو گرفتی ازم... دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد. یادآوری اون خواب مرا تا سر حد جنون رساند. در بیابان های دو کوهه مثل اسب وحشی می دویدم! دیوانه وار به سمت مردی که نماز می خواند و گمان می کردم که آقامه دویدم و دعا دعا می کردم که خودش باشد... حتی اگر باز هم خواب باشد. وقتی به او رسیدم نفس هایم گوشه ای از این کویر جا ماند...حتی باد هم جا ماند. فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می آمد: ربنا لا تزغ قلوبنا... بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند. شاید صورت زیبای آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او را ببینم و ازش کمک بخوام. قنوتش که تمام شد نفس هایم برگشت. شاید با هجوم بیشتر... چون حالا نفس هایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد. تا می آمدم او را درست ببینم اشک هایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد. او داشت سلام می داد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت. روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم... آن مرد کل بدنش را به سمتم چرخاند و با خنده ی دلنشین پدرانه گفت: _ با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک و هق هق گفتم: - از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی... خندید: - اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه. حتی اگه اون گمشده آقات باشه! زرنگ بود.. گفت: _ ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه... و قبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا می کردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. 🍃🌹🍃 - چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی. چرا عین جن زده ها اینور و اونور می دویدی؟ کسی رو دیدی؟! آه فاطمه!! دختر پاکدامن و دریا دلی که روح و اعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد ، سپرده بود! چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم و او فقط شانه هایم را نوازش میکرد و می گفت: -قبول باشه ازت عزیزم... جمله ای که سوز گریه هایم را بیشتر کرد و مرا یاد بدی هایم می انداخت. به شانه هایش چنگ انداختم و با های های گفتم : _تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطا هام.. بخاطر قهر آقام.. وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی.. دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم... اون شونه ها بهم شهامت می داد! 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت می داد! ولی فاطمه نمیخواست. دست های سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: - هیس هیس آروم باش...قسم میخورم تو خوبی تو پاکی...وگرنه حال الان تو رو من داشتم! با کلافگی گفتم: - چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرف ها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم... یه علف هرزم... فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشک هام بخاطر شهداست؟؟ فاطمه چینی به پیشانی انداخت و با قاطعیت گفت: -فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستند واسه شهدا گریه می کنند؟! نه عزیز! اگر هم اشک و شیونی هست برای خودمونه... برای اینکه جا موندیم از قافله.. - اگرشما جاموندید پس من کجام؟ - مهم نیس کجایی! مهم نیست میوه ای یا علف هرز...وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی!! اینجا رو دست کم نگیر. اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی حرف هاش رو دوست داشتم. حرف هایش آفتابی بود که گرما و روشنایی اش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده می کرد. گفتم: _تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من.. 🍃🌹🍃 صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله. چیزی شده خانوم بخشی؟! فاطمه در حالی که دستم را ماساژ می داد جواب داد: _والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم. ولی ان شالله خیره. حاج مهدوی گفت: _در خیریتش که شکی نیست. فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارند براشون فراهم کنیم. فاطمه پاسخ داد: - من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت! 🍃🌹🍃 ولی من خیالم راحت نبود. اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط می بندم حتی نمی دانست من کی ام! او تنها زنی که در این کاروان می شناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه می خوردم. او همه چیز داشت! شور و نشاط ، اعتبار و آبرو ، زیبایی، پدر و مادر و از همه مهم تر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگی ام حسرتشان را داشتم. پس نباید خیال حاج مهدوی راحت می شد! من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس می بودم. بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند و لرزانی گفتم : _ بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم می کنید؟! صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید: _ اگر کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم. فاطمه با تعجب نگاهم میکرد. چادرم خاکی شده بود. به طرف حاج مهدوی چرخیدم. چقدر به او نزدیک بودم! او بخاطر من ایستاده بود و درست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من! خوب نگاهش کردم. چشمانش به روشنی آفتاب بود و پوست زیبا و مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریش های یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها و امام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود! زیبایی او نه از جنس کامران ، بلکه از جنس نور بود. او با متانت و ادب بی مثال ، چشمش به خاک بود و دست هایش گره خورده به دانه های تسبیج! چشمانم را باز و بسته کردم و دل به دریا زدم... بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سر ناسازگاری بذارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم. باید به او می گفتم که من کی هستم! در دلم گفتم : _ خدایا خودم رو می سپرم دست تو... لب گشودم: - حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد. درحالی که به سرعت اشک هایم را پاک می کردم و دنبال رگ صدام می گشتم ، با کلافگی گفتم: - من خیلی گنهکارم. آقام از دستم ناراحته. من سال هاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم.... 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: - ان شالله که خیره و از این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا این ها نمی گذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دست هایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم: _چرا نمیذارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود. با لحنی آرام و متأسف گفت: - اتوبوس ها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جا می مونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم. ولی درد رو برای طبیب بازگو می کنند. اگر دنبال شفا هستی ، برای طبیب الهی درد دلت رو بگو. باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ، ولی درمان با یکی دیگه ست!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگی ام خالی بود. جای یک محرم ، جای یک گوش شنوا برای شنیدن درد دل هام !!! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: - الهی قربون اون دلت برم. خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هر وقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. ازما ناراحت نشو. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت. ازش پرسیدم - تو خوبی؟ به زور لبخندی زد و گفت: - اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم. گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: - سنگ کلیه!!! حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!! فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! او در حالیکه به رو به رو نگاه می کرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمی گذره ! پرسیدم: - چطوری اینقدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم ! با هم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد. او عادت داشت بدی هام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل و شمایل در ماشین کامران دیده بود!! 🍃🌹🍃 کامران چند بار بهم زنگ زده بود. ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. خدایا کمکم کن! دیگه نمیخوام آقام سردش باشه... نمیخوام آقام ازم رو برگردونه. خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم... صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد. پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟ دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلی پربود. با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. و او در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: - ان شالله که خیره و از این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا این ها نمی گذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دست هایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم: _چرا نمیذارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود. با لحنی آرام و متأسف گفت: - اتوبوس ها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جا می مونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم. ولی درد رو برای طبیب بازگو می کنند. اگر دنبال شفا هستی ، برای طبیب الهی درد دلت رو بگو. باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ، ولی درمان با یکی دیگه ست!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگی ام خالی بود. جای یک محرم ، جای یک گوش شنوا برای شنیدن درد دل هام !!! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: - الهی قربون اون دلت برم. خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هر وقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. ازما ناراحت نشو. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت. ازش پرسیدم - تو خوبی؟ به زور لبخندی زد و گفت: - اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم. گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: - سنگ کلیه!!! حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!! فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! او در حالیکه به رو به رو نگاه می کرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمی گذره ! پرسیدم: - چطوری اینقدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم ! با هم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد. او عادت داشت بدی هام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل و شمایل در ماشین کامران دیده بود!! 🍃🌹🍃 کامران چند بار بهم زنگ زده بود. ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. خدایا کمکم کن! دیگه نمیخوام آقام سردش باشه... نمیخوام آقام ازم رو برگردونه. خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم... صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد. پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟ دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلی پربود. با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. و او در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذا خوری ده دقیقه فاصله بود. من و فاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب و شاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند و بخاطر همین هیچ وقت تنها نمی شدیم. شام ساده ی اردوگاه در میان نگاه های معنی دار من و فاطمه ، هر طوری بود خورده شد. وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد: _من امشب منتظرم.. 🍃🌹🍃 و من نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دختر ها راس ساعت نه به تختخواب های خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر می کردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد. گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: _'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفش هایش را می پوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم : - کجا میریم؟! مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت: _خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. 🍃🌹🍃 حرف زدن و اعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود... - آره خوب یادمه و باید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم. آهی از سرحسرت کشیدم و زیر لب گفتم: -آقام آقا بود! کاش منم براش احترام قائل بودم. با تعجب پرسید: _ مگه قائل نیستی؟! اشک هام بی صبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر می کردم قابل احترام ترین مرد زندگی ام ، آقامه ! ولی من در این سال ها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و با صدای ریز گریه کردم. فاطمه دستانم رو گرفت و نگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم و ازش کمک می گرفتم. پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت می کردم. - آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرو دار بود. تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف می خرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: - مثلا همین چادر! این ها قبلا سرم بود. فاطمه گفت: _ چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: _ از کجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری. سری با تأسف تکون دادم و گفتم: - چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یک سال بعد از فوت آقام سرم موند. - خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت می کردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: - نه آقام ترسناک نبود. ولی آقام همه چیزم بود. او همیشه برام سوغات و هدیه ، چادر اعلا می گرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاش هم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. - خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم و قربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدا بیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم. از همه چی بدم اومد. حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطر اینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام. بعد که نوجونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم... میدونم درست نیست اینها رو بگم. ولی همه ی این ها دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه. تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه... نفس عمیقی کشیدم و با تأسف ادامه دادم: _ ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطا ها کردم خیلی... 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب نفس عمیقی کشیدم و با تأسف ادامه دادم:  - ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطا ها کردم خیلی... فاطمه گفت: - ببین عسل همه مون خطا های بزرگ و کوچیک داریم تو زندگی ، فقط تو نیستی! با التماس دستم رو بر دهانش گذاشتم و گفتم: - خواهش میکنم بذار حرفم رو بزنم. چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟ او دستم رو کنار زد و پرسید : - حالا شما چرا اینقدر اصرار داری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم...نمیدونم...فقط میدونم که اگه بنا باشه به یکی اعتماد کنم و حرفهامو بزنم اون تویی - و بعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ - نمیدونم!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم... او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتی اش گفت: -پس تصمیم خودتو گرفتی!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد. میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی! میان گریه خندیدم: - من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: - و البته کور خوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم...بخاطر همین با بغض گفتم: - کاش همینطور باشه... او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: - خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم. 🍃🌹🍃 میخواستم حرف بزنم که او با چشم و ابرو وادار به سکوتم کرد و فهمیدم کسی به ما نزدیک می شود... سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسئول برنامه‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد. با نگرانی آهسته گفتم: - وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمه با بی تفاوتی گفت: - گند دماغ هست ولی نه تا اون حد... نگران نباش! رگ خوابش دست خودمه... ایشون درحالیکه بهمون سلام می کرد ، مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت: - به به خانوم بخشی!!! می بینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هوا خوری!!! فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد: - و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت ! هر دو خنده ی کوتاه و اجباری تحویل هم دادند. بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: - مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن... فاطمه با آرامش پاسخ داد: - قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش می گذاشت ادامه داد: - دوست عزیزم حال خوشی نداشت. در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم. باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بذارم. خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و به گمانم با کنایه گفت: - عجب دوست خوبی! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید. سرباز ها رفت و آمد می کنند خوب نیست. تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین. فاطمه گفت: - ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم و میخواستیم تنها باشیم. بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست... ماحصل صحبت های این دو نفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود ، راه را کج کردیم و او وقتی به آنجا رسید ، به فاطمه گفت: - من یک ساعت دیگر بر می گردم. که یعنی هر حرفی دارید در این یک ساعت به سرانجام برسونید. تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم: - بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دقیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم؟ فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: - فقط یک ساعت... گفتم : - خیلی کمه... گفت: _ پس حتما صلاح نیست. من با لجبازی گفتم:   - آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب _هه! یادمہ همون شب از سحر و نسیم پرسیدم نظرشون راجع  به قیافہ ی من چیه؟ نسیم ساڪت بود. ولے سحر گفت _چشم هایے به زیبایی چشمهات ندیدم. نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه. گفت -جذابے ولے با این ریخت و قیافہ عین احمق ها به‌نظر می رسی راست می گفتند. 🍃🌹🍃 اون ها از صبح تا شب خرج قر و فرشون می کردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند. سحر مهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید. گفت: _از فردا میتونے چند تا از لباس های منو قرض بگیرے بریم بیرون. نسیم مخالف بود .می گفت _ لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست. به غرورم برخورد. گفتم _از فردا میگردم دنبال ڪار 🍃🌹🍃 گشتم یه ڪار نیمہ وقت با حقوقی ڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو می داد ، پیدا کردم. فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستهام رفتم دنبال لباس و لاڪ و لوازم آرایشے میخواستم همہ جوره عین اون ها بشم. فڪر میڪردم اگه مثل اونها بشم دیگه همہ چے حله. غصه هام. تنهایی هام ، خلا های روحی ام تموم میشه. ولے تموم نشد. احساس لذت بود. ولے باقے چیزها نبود. 🍃🌹🍃 بد تر از همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال توی خیابون دانشگاه دید ، با ناباورے نگاهم می کرد. پرسید _خودتے؟ دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. خجالت کشیدم. گفت : _حیف اون مادر و پدر... همین دیگہ نپرسید چرا ؟ نپرسید دردت چے بود کہ این شدے؟ یا دست ڪم از خودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟ چرا این همہ مدت ازم غافل بوده؟ نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد. بعد رفت از پا قدم خوب دایی ام سر و کله ی ڪل فامیل حتے سر و کلہ ی مهرے هم پیدا شد. همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرند که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتار شده؟ و با چهار تا فحش و درے ورے بذارند برند.. رفتند مثل اول ڪه نبودند. 🍃🌹🍃 من موندم و دوستهایے که همہ چیز من شده بودند. تو اون روز ها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام. 🍃🌹🍃 سال آخر دانشگاه بودم. اوضاع مالی ام درست حسابے نبود. سحر میخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم. من و نسیم تو بد شرایطے بودیم. همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالا سرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد. ڪار درست و حسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد. نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت. نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد و حالشو می‌پرسید. هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ، ازشون متنفر بود و می خواست اون ها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بود اما من... من خیلے تنها بودم فاطمه ، خیلے تنها 🍃🌹🍃 یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ و باهوشے بود ازم پرسیدند _ اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟ من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم : _آره ڪاری نداره. هردوشون خندیدند. مسعود ، دوست پسر نسیم گفت: _اگہ بتونے دختر ڪه نونت تو روغنه احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے اولش فک ڪردم شوخے می کنند. ولے اونها جدے بودند. مسعود گفت : _تو ، هم جذابے ، هم زیبا. بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونند. نسیم به مسعود گفت: _ عسل نمیتونہ زیادے ساده ست. مسعود اما میگفت _شرط می بندم روش 🍃🌹🍃 و من قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم. تمام توان خودم رو بڪار گرفتم ، تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم. اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر می شدم ولی من  خیلے چیزها رو باختم. خیلے چیزها... ادامـہ دارد …
رهایی_ازشب🍄 ‌ بغضم دوباره سر باز ڪرد. پشیمون شدم که چرا این ها رو گفتم... روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش می داد ، نگاه کنم ... گفتم : _ میدونم الان دارے چه فکرهایے در موردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده. آره من یک دختر کثیفم و هنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمید ے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم: - حالا فهمیدی چرا اونطورے عین دیوونه ها تو دو ڪوهه می دویدم؟! من می‌خوام بشم رقیه سادات... میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسے بهم میگه دیره. 🍃🌹🍃 فاطمه همچنان ساڪت بود... شاید فکر می کرد اگر چیزے نگه بهتر باشه و آخہ چی داشت ڪه بگه؟! شاید اصلا هیچوقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا. کاش صحبت نمیڪردم. کاش این راز ، سر به مهر می موند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم. 🍃🌹🍃 با صداے آهستہ و نادمی پرسیدم: _ ازم بدت اومد ، نہ؟! فاطمه باز ساڪت بود. دلم شکست ڪاش حرف می زد. فحشم می داد. بیرونم میڪرد ؛ ولے سکوت نه! ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم: - میدونم ازم بدت اومده. میدونم. حق داری حرف نزنے باهام... صداے خواب آلود و نگرانش بلند شد: - چی شده ؟ چرا باز گریہ میکنے؟ سرم را بلند ڪردم و و زیر نور ماه بہ صورتش خیره شدم. او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت : _ نمیدونم ڪی خوابم برد... پر از حس هاے عجیب و غریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه! با ناباورے پرسیدم: _ تا ڪجا شنید ے او که هم شرمنده بود هم ناراحت ، ڪمی فکر ڪرد و گفت: - نمیدونم والله وای خدا منو ببخشه...چرا خوابم برد؟ پرسیدم: _ یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن. تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بد ترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے... 🍃🌹🍃 یک نفس راحت ڪشیدم... خوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود ، پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید... این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و او را وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند. 🍃🌹🍃 گفت: _ببخشید تو رو خدا. اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه! الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نا رفیقم... من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلے خود خورے میکنہ گفتم: _اشکال نداره. حتما صلاحے بوده. ان شالله یہ روز دیگہ فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت: - خانوم اسکندرے دیر ڪرد. بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید: _ الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود. اعتراف بہ گناه یه جورهایے برام شبیه توبہ بود و شاید اگر فاطمه این توبہ رو می شنید ، الان آروم نبودم... سرم رو با رضایت تڪون دادم و با هم داخل رفتیم. او با صداے آهستہ گفت: _ حق با توست! وقتے اینقدر عجیب خوابم برد حتما حکمتے بوده! شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنا بود بشنوم می شنیدم. 🍃🌹🍃 او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید و من در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاصه! وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم ، افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد. چطور می شد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟ نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدس من درست بوده باشه و او همہ ی حرف هایم رو شنیده باشه چے؟ 🍁🌻ادامـہ دارد…