#زندگی_من ..
#قسمت_اول
۱۵ یا ۱۶ اسفند ۷۴ بود و نزدیکه سال نو و همه خودشونو واسه پیشواز سال نو آماده می کردن….
منم اون موقع تقریبا ۷ سالم بود کلاس اول بودم….. خیلی سرحال و تپل مپل….و خیلی هم شیطون و بازیگوش…..
همه چی خیلی خیلی یهویی شروع شد….. دردای شدیدم …. بی خوابی هام….. و دور شدنم از دنیای کودکی…شبا از درد نمی خوابیدم و روزا نای انجام هیچ کاری و نداشتم…
مامان شبا کنارم می خوابید و ماساژم میداد تا شاید دردم تسکین پیدا کنه …… ولی ….. نه
روز به روز ….. شب به شب….. دردم بیشتر و بیشتر می شد…..دیگه مامان احساس خطر کرده بود…. دکتر رفتن هام شروع شد…
عمومی، کودکان، کلیه و…. این آخری ها هم که فکر می کردن من الکی می گم و توهمی شدم که درد دارم من و پیشه یه روانشناس بردن…..آخه همه دکترا به مامان می گفتن دخترتون هیچ مشکلی نداره……
یه روز که همه خونه ی مامان جونم اینا جمع شده بودیم…. شوهر عمه ام که فوق تخصص کلیه بود به من خیره شد…. و متوجه ی من شده بود… که با همیشه خیلی فرق داشتم….
دو قدم بر می داشتم….. کمی استراحت …… دو قدم دیگه….تازه دستم به کمرم بود و دقیقا مثه پیرزنهای ۹۰ ساله کمرمو می گرفتم….. این اواخر هم که پای چپم رو روی زمین می کشیدم…. همه ی اینا یه طرف و درد شدیدم یه طرف….
شوهر عمه ام گفت که مونا حتما باید به یه پزشک مغز و اعصاب مراجعه کنه…. هر چی هست به نخاعش بر می گرده…. گریه های اون شبه مامانم هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه……
بعد از کلی عکس با تزریق و معاینات سر انجام تشخیص داده شد…. و همه فهمیدن که مونا خانومه قصه توهمی نبوده…. کیست آرکنوئید روی مهره ی t6 اون هم به اندازه ی یه فندق !!!
تاریخ جراحی واسه برداشتن کیست داده شد…..۲۵/۱۲/۷۴…..موقع جراحی همه چی داشت خوب می گذشت که یه دفعه همه چی خراب شد….. فقط یه اشتباه پزشک کافی بود که مونای قصه بشه جز بنده های خوبه خدا….
پارگی مویرگهای اطراف نخاع…. خونریزی….. تجمع خون در اطراف نخاع….. و در نهایت عفونت و مننژِیت سیستم بدنمو به هم ریخت و بعد از عمل تقریبا مثه یه تیکه گوشت بودم…..و بعد از ۳ بار گرفتنه مایع نخاع جز خون چیزی دیده نشد…..
سال ۱۳۷۵ مبارک عجب سال نویی بود…..:
ادامه دارد...
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
#زندگی_من .. #قسمت_اول ۱۵ یا ۱۶ اسفند ۷۴ بود و نزدیکه سال نو و همه خودشونو واسه پیشواز سال نو آماد
#زندگی_من
#قسمت_دوم
با اومدن سال نو زندگی نوی منم شروع شد… زندگی نویی که هیچ خبری از بازی های بچه گانه توش نبود…روی تخت داراز کشیده بودمو فقط نگاه می کردم…همین و بس
یادمه اولین چیزی که بعد از عمل خواستم این بود که می خوام راه برم… و از اینکه همش دراز کشیدم روی تخت بیمارستان خسته شدم…
مامان به من نگفت تو دیگه نمی تونی راه بری… مثل اینکه خودش هم باورش نشده بود دختر کوچولوی سالمو تپل مپلش دیگه ممکنه تا آخر عمر نتونه راه بره…. مامان به من می گفت: مونا پاشو دیگه….پاشو…..
ولی من هر چی سعی می کردم …. نمی شد… دریغ از یه حرکت کوچولو…. وای که نمی دونین خانوادم چی کشیدن….
تقریبا بعد از ۳ ماه تونستم بشینم…. ۶ ماه به طور مدام و هر روز به فیزیوتراپی(دکتر شاطرزاده) می رفتم (۱۸۰ جلسه)….
بعد از این ۶ ماه یکم زندگیم حالت طبیعی تر پیدا کرد…. با به دست اوردن خیلی چیزهایی که بعد از عمل از دست داده بودم به زندگی امیدوار شده بودم…. و خانواده ام هم تا حدی با این مشکل کنار اومدن….
هر چی بزرگتر می شدم مشکلاتم هم بزرگتر و بزرگتر می شد….هر وقت پیشه دکترم می رفتم واسه معاینه می گفت: با از بین رفتن لکه ی خونی که روی نخاع رو فرا گرفته حرکته پاهاش بر می گرده….. و تا ۲ سال بعد حتما خوب می شه….
سالها مثه برق و باد می گذشت….یه سال…. دو سال….. سه سال…. بعد ۳ سال دوباره MRI گرفتم… نه خبری از لکه ی خونی بود و نه خبری از برگشتن حرکت پاهام…..اما امیدمون همچنان ادامه داشت… تا شاید که روزی …..
#دامه دارد
🍂🍂🍂🍂
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
#زندگی_من #قسمت_دوم با اومدن سال نو زندگی نوی منم شروع شد… زندگی نویی که هیچ خبری از بازی های بچه گ
#زندگی_من
#قسمت_سوم
بعد از ۴ سال در سال ۱۳۷۹….مشکل ستون مهره ها پیدا کردم…. ستون مهره هام کمی منحرف شدن…..حتی نمی تونستم نفس بکشم …درد داشتم…..دیگه این دفعه ریسک نکردیم و واسه پیدا کردن بهترین دکتر تمامه ایران رو زیر پا گذاشتیم….
نهایتا به جناب آقای دکتر محمد صالح گنجویان(تهران) مراجعه کردیم…. و با تشخیص ایشون باید عمل می شدم چرا که با گذشتن از مرحله ی رشد دیگه عمل سخت و سخت تر می شد…. بعد از کلی بدو بدو….
روز عمل فرا رسید….. وای که چی کشیدم….
عملم طی ۲ مرحله و به فاصله ی ۱ هفته از هم در بیمارستان خصوصی مهراد انجام شد…. ساعت ۶ صبح رفتم تو اتاق عمل و ۵ عصر بر گرشتم …
دقیقا بعد از عمل احساس کردم مردم و زنده شدم …. بعضی وقتا به خودم می گم خیلی صبورم…. چطوری این همه درد رو تحمل کردم…البته اینم کاره خداست دیگه….
آخه موقع عمل به خاطر اینکه حواسم(حس پاهام ) رو از دست ندم به مدت ۵ دقیقه به هوشم اوردن… قبل از عمل دکتر بیهوشی بم گفته بود که : برای اینکه آسیبی به حست#زندگی_من
#قسمت_سوم
بعد از ۴ سال در سال ۱۳۷۹….مشکل ستون مهره ها پیدا کردم…. ستون مهره هام کمی منحرف شدن…..حتی نمی تونستم نفس بکشم …درد داشتم…..دیگه این دفعه ریسک نکردیم و واسه پیدا کردن بهترین دکتر تمامه ایران رو زیر پا گذاشتیم….
نهایتا به جناب آقای دکتر محمد صالح گنجویان(تهران) مراجعه کردیم…. و با تشخیص ایشون باید عمل می شدم چرا که با گذشتن از مرحله ی رشد دیگه عمل سخت و سخت تر می شد…. بعد از کلی بدو بدو….
روز عمل فرا رسید….. وای که چی کشیدم….
عملم طی ۲ مرحله و به فاصله ی ۱ هفته از هم در بیمارستان خصوصی مهراد انجام شد…. ساعت ۶ صبح رفتم تو اتاق عمل و ۵ عصر بر گرشتم …
دقیقا بعد از عمل احساس کردم مردم و زنده شدم …. بعضی وقتا به خودم می گم خیلی صبورم…. چطوری این همه درد رو تحمل کردم…البته اینم کاره خداست دیگه….
آخه موقع عمل به خاطر اینکه حواسم(حس پاهام ) رو از دست ندم به مدت ۵ دقیقه به هوشم اوردن… قبل از عمل دکتر بیهوشی بم گفته بود که : برای اینکه آسیبی به حست وارد نشه موقع عمل تو رو به هوش می یاریم و به پاهات دست میزنیم و تو اگه حس کردی باید دسته منو فشار بدی……چون به خاطر لوله های تنفسی و اکسیژن راه دهانی مصدود بود…..
فقط خدا میدونه که وقتی بهوشم اوردن چی کشیدم…. البته دردی رو حس نمی کردم …. ولی احساس خفقان می کردم ….. و دیدنه اطرافیانم واسم وحشتناک بود…. از طرفی یه چیزی مثه اره برقی رو کمرم بود!! و صداش تو گوشم می پیچید…..
دکترا بهم می گفتن مونا …. مونا…. حس داری؟…. احساس می کنی…. و منم تنها کاری که می تونستم بکنم به حرکت اوردن دستای بی رمقم بود …. وفشار دادن دسته دکتره بیهوشی به نشانه ی تایید….
بعد از عمل اصلاح انحراف ستون مهره هام یه هفته کمرم تو گچ بود….. بعد از یه هفته نوبت به عمل دوم رسید….
عمل دوم هم گذاشتن پلاتین بود….دوباره ۷ ساعت تو اتاق عمل بودم…..
در کل برای عمل ستون فقراتم یه ماه تو بیمارستان بستری بودم…. اون آخری ها دیگه وقتی آمپول می زدن به بدنم اصلا خونی جاری نمی شد…. وکل بدنم دقیقا مثه یه آبکش شده بود !!
تو همه ی این مدته یه ماهه تو بیمارستان فقط با دستگاه می تونستم نفس بکشم و کارم شده بود تمرین تنفسی با یه دستگاه که تنفسم به حالت عادی برگرده…..
خدایا….. خدایا……. خدایا……. کمکم کن….
بعد از یه ماه قرار بر این شد که بشینم…… باورتون نمی شه که وقتی خواستم بشینم چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم ….. دوباره زندگیم از نو شروع شد……
بعد از دو ماه سختیه طاقت فرسا و آوارگی تو پایتخت دیگه باید برمی گشتیم به دیاره خودمون…
برای برگشتن به اهواز بابا ۸ تا بلیط هواپیما گرفت و جاش به من یه تخت دادن…چون دیگه در حد یک دقیقه هم نمی تونستم بشینم چه برسه به ۵۵ دقیقه…
تا یه سال شب و روز و خواب و بیدار……. بریس تنم بود….. اونم تو این گرمای ۵۰ درجه ی اهواز…….
بریس و درد و دراز کشیدن مطلق یه طرف….. راه نرفتنم که با پیدا شدن مشکل جدید کم کم به فراموشی سپرده می شد یه طرف…….
خدایا چطور به شرایطه جدیدم عادت کنم؟؟؟؟……
#ادامه دارد…… وارد نشه موقع عمل تو رو به هوش می یاریم و به پاهات دست میزنیم و تو اگه حس کردی باید دسته منو فشار بدی……چون به خاطر لوله های تنفسی و اکسیژن راه دهانی مصدود بود…..
فقط خدا میدونه که وقتی بهوشم اوردن چی کشیدم…. البته دردی رو حس نمی کردم …. ولی احساس خفقان می کردم ….. و دیدنه اطرافیانم واسم وحشتناک بود…. از طرفی یه چیزی مثه اره برقی رو کمرم بود!! و صداش تو گوشم می پیچید…..
دکترا بهم می گفتن مونا …. مونا…. حس داری؟…. احساس می کنی…. و منم تنها کاری که می تونستم بکنم به حرکت اوردن دستای بی رمقم بود …. وفشار دادن دسته دکتره بیهوشی به نشانه ی تایید….
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
#زندگی_من #قسمت_سوم بعد از ۴ سال در سال ۱۳۷۹….مشکل ستون مهره ها پیدا کردم…. ستون مهره هام کمی منحرف
#زندگی_من..
#قسمت_چهارم
تو این یه سالی که بریس تنم بود خیلی بم سخت گذشت…دیگه الان حمام کردن هم سخت شده بود… سختی هام دو برابر شده بود…حالا خودم هیچ… مامانم چه گناهی کرده بود که باید این همه زجر می کشید…ولی خوب این هم میگذشت و تنها امیدمون به زمان بود که شاید همه چیو درست کنه….
در طی این یه سال فقط دو روز در هفته رنگ و بوی مدرسه رو حس می کردمو روزایی که تو خونه بودم زمان برام به کندی می گذشت و لحظه به لحظه خودم رو در کنار دوستام و پشته نیمکت مدرسه تصور می کردم….
چه می شد کرد … هم نشستن برای من سخت بود هم بردن و اوردن برای خانوادم …و باید می سوختمو می ساختم…. و بازم امیدوار به زمان تا شاید همه چیو حل کنه !!
من گریه می کردم … از خدا می خواستم حداقل یه بهبودی نسبی به من بده تا فقط بتونم بشینم … یا حداقل برای جا به جا شدن روی تخت نخوام در طول شبانه روز صد بار مامان رو صدا کنم…شاید اینا برای خیلی ها کوچیک باشه و ازش به سادگی و فقط با یه نیم نگاهی بگذرن اما این سالها واقعا که بر من سخت میگذشت…
بعد از عمل سومم خیلی پخته شدم…یعنی بزرگ شدم…خیلی بزرگتر از سنم…بیشتر می فهمیدمو درک می کردم….
یکم از دنیای مادی فاصله گرفتم…..دیگه بهونه ی رفتن به پارک، سینما،و تفریح و رفتن با دوستام به اینور اونورو نمی گرفتم…آخه می دونید به خاطره شرایطم کمتر به اینجور جاها می رفتم….ولی….ولی… ته دلم دوست داشتم برم … و از اینکه نمی تونم برم خیلی غصه میخوردم….بچه بودم دیگه…..
از اون موقع به بعد …. هدفم از زندگی یه چیز دیگه شد…. واقعا که سختی ها منو حسابی آدم کرد!!…. کمتر مامان و بابا رو اذیت می کردم…. کمتر بهونه گیری می کردم….به خودم اومده بودم که چرا با همین شرایط نرم جلو؟…..خیلی ها تونستن ….. منم می تونم……
تنها دلخوشیم درس خوندن بود…..و صد البته که تنها تفریحم…..
دیگه شده بود ۵ سال…. ۵ سال راه نرفتن و نشستن رو ویلچر کم نبود…..حالا هم که پلاتین تو کمرم بود و امکانه MRI گرفتن دیگه واسم وجود نداشت…. شده بود قوزه بالا قوز…..تا ببینیم تو این نخاعم چی میگذره……چی شده….حالا که دیگه خونی اطرافش نیست چرا نمی تونم راه برم…..واقعا چرا ؟
جالبه که هر وقت برای چکاپ پیشه دکترم می رفتم حرفی برا گفتن نداشت و فقط به علامته ندانستن سری تکون می دادو با دلداری منو خانواده رو به گذره زمان و بهبودی امیدوار می کرد…..
مامان میگفت: مونا میدونم آخر خودت کشف می کنی …. که چرا ؟…..اینم یه هدفه دیگه…..
از همون موقع دغدغه ام شده بود درس…. درس….. درس…….واسه کشفه بیماریم خیلی تلاش میکردم….
واسه درس خوندن هم کلی سختی کشیدم…. چون فقط برای درس خوندن رو کمرم دراز می کشیدم…..کتابو دفتر هم با دست می گرفتم رو به روم…. خیلی اذیت میشدم….. مخصوصا موقع نوشتن …آخه همیشه جوهر خودکارم بر می گشت!!! البته این وضعیتمو کسی نمی دونست….. دوس نداشتم دوستام بدونن که تو این شرایط درس میخونم….
آخه از ترحم بیزار بودم و هستم….محبت بی خودی سردم میکرد از زندگی…..اینم یه نوعشه!!!
من تلاش رو دوس داشتم … شاید گهگاهی کم میوردم یکم ته دلم خسته می شدم اما دست از تلاش بر نمی داشتم و زود به خودم می اومدم ….و برای ساختن آینده ای ایده آل و سرشار از نشانه های بودن یه بودنه جانانه سخت و با دلی پر امید حتی روی تخت گوشه ی اتاقم تلاش می کردم…
#ادامه دارد
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
#زندگی_من.. #قسمت_چهارم تو این یه سالی که بریس تنم بود خیلی بم سخت گذشت…دیگه الان حمام کردن هم سخت
#زندگی_من..
#قسمت_پنجم
نقطه ی عطف زندگیم وقتی بود که وارده دبیرستان شدم….حالا دیگه شده بود ۷سال…هم تقریبا عادت کرده بودم و هم از نظر جسمانی قوی تر و بهتر و از نظر روحی پروا تر……..
می تونستم خوب بشینم … می تونستم اسپاسم های شدیدم رو تو خواب و بیداری کنترل کنم… هر چند که مثه آدمای سالم نبودم اما خدا رو شکر می کردم که با گذشته زمانی بس طولانی دو دقیقه نشستنم رو به دو ساعت تبدیل کرده بود…خدایا شکرت…
وقتی رفتم دبیرستان به نظرم خیلی بزرگ شده بودم…و فکر می کردم هم سنو سالهای منم به همون اندازه بزرگ شدن…. ولی نه…. واقعا نه…..اونا به اندازه ی من بزرگ نبودن…..به اندازه ی من فراز و نشیب های زندگی رو درک نکرده بودن … آستانه ی تحملشون هم به اندازه ی من نبود…
تنها دوستم فاطمه که واقعا فاطمه بود و هست بنا بر متفاوت بودنه رشته هامون از من جدا شد….فاطمه از همون اول منو ساخته بود….به طوری که وقتی ازم جدا شد….هنوز حرفاش و نفسش تو تک تک قدم برداشتن هام با هام بود…همون قدمهای خیالی…همون قدمهایی که با دلم بر می داشتم…راه و منش و رفتاره فاطمه خیلی نگاهها رو تو این دنیا برام معنا کرده بود….
فاطمه گذشت رو به من یاد داد … گذشت و بخشش از همون موقع تو زندگیم روز به روز رنگ و طراوت می گرفت…
بعد ااز فاطمه دیگه من بودمو من …..من بودمو خدا……من بودمو یه عالمه آدمه جور واجور با سلایقو نظرات مختلف….من بودمو مبارزه…..من بودمو جنگ….من بودم که باید می رفتم سرنوشتمو با همین پاهایی که خیلی ها بش امید نداشتن بسازم….وساختم….چون خواستم…..
و تنها راه حلی که داشتم این بود که با درس خوندنو اول بودن خودمو ثابت کنم…..و ثابت کردم….از این نگذریم که خدا هوشه خوبی به من داده ….. واسه همین خوندن همچین سخت نبود…..و زندگی من بعد از مدرسه تو همون اتاقه سه در چهار با کتابهای درسی خلاصه می شد…اما با عشق و امیده فراوون…
سال دوم دبیرستان رشته ی تحصیلیم رو انتخاب کردم و اون چیزی نبود جز تجربی…تجربی رو انتخاب کردم چون هدف داشتم…..چون می خواستم به بیماریم نزدیک تر بشم…..چون میخواستم بیشتر بدونم…..چون میخواستم جوابه اون چراهای ذهنم رو پیدا کنم…..
تو این مسیر همش می گفتم خدایا …خدا جون….کمکم کن…نذار کم بیارم….نذار نگاههای سنگینه مردم من رو از هدفم دور کنن….نذار حرفهای دوست و دشمن روم اثر بذاره….
می گفتم یعنی خدا جون واقعا من اینقدر با بقیه متفاوتم اینقدر ظاهرم عجیب غریبه که مردم و اطرافیان باطنه منو فراموش کردن….حالا من هیچ از حقه خودم گذشتم خانوادم چه گناهی کردند؟ که باید بسوزنو بسازن با حرفای مردم….
همه ی اینها مرتبا از سراچه ی ذهنم عبور می کرد…. و زمان هم به سرعت می گذشت….همون ۲ سالی که دکتر گفته بود بگذره بچه تون حرکت پاهاش بر می گرده حالا شده بود ۹ سال……۹ سال کم نبود اونم برای خانوادم….مخصوصا مامان که میدیدم قطره قطره داره آب میشه….
همون موقع بود که مامان تصمیم گرفت منو واسه معالجه ببره آلمان….بنده خدا علاوه بر خستگیش خیلی سختش بود که منو تو این وضعیت میدید….. دوس داشت هر چی زود تر منو سره پا ببینه……خب هم تک دخترش بودم هم خوشگل مشکل هم با استعداد…حق هم داشت انصافا…..
بدو بدو واسه آلمان رفتن شروع شد……خدای من بازم این اشتباه پزشک یه چیزه تازه تو زندگیم خلق کرد……مثه اینکه دغدغه های من تمومی نداشت….و همه ی اینا با سرنوشته من گره خورده بود…
#ادامه داره……
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
#داستان من.. #قسمت_ششم برای آلمان رفتن چند تا مشکل اساسی داشتیم… اول از همه بابا راضی نبود بریم…یه
#زندگی_من
#قسمت_هفتم
وقتی پیش دانشگاهی شدم ، تازه قصد کردم برا کنکور بکوب بخونم ….
خیلی دیر بود … به تمامه معنا داغون بودم … فقط خدا می دونه که روزی چقدر و چند بار زندگیمو مرور می کردم…
من که با همه چی ساخته بودم اما این آخریه بد جور روی روحیه ی من تاثیر گذاشت…
تو اون زمان خیلی بیشتر از قبل احساس کردم با هم سن و سالهای خودم فرق دارم …. و این فرق ها رو با چشم می دیدمو با دل احساس می کردم …
هم سنو سالهای من کارشون رفتن از این کلاس به اون کلاس بود ولی من حتی نمی تونستم درست حسابی مدرسه ی خودمون برم … یادمه نشستنم فقط به مدرسه رفتن محدود می شد … دیگه بیشتر از اون نمی تونستم بشینم….همه ی وقت دارز کش درس میخوندم اون هم با یه ذهنه مشغول و پر دغدغه …. و یه سوالو همیشه از خدا تو ذهنم می پرسیم…..
یه وقتی آدما از بعضی حرفا دلشون می گیره اما واسه اثباته اینکه اون حرفا درست نیستن تلاش می کنه تا هر جور شده خودش رو اثبات کنه…
تو اون زمان یکی از رقبای اصلیم تو کنکور به من گفت : مونا تو برای چی درس می خونی ؟ هدفت از درس خوندن چیه ؟حالا درس می خونی که چی ؟ چرا نمییری خارج درمانت رو ادامه بدی ؟ فکر می کنی با همین وضع می تونی بری دانشگاه؟
غیر مستقیم میخواست بگه که تو کجا و دانشگاه کجا ؟تو کجا و ترک تو مهوش کجا ؟ غافل از اینکه روحیه و اعتماد به نفس من نفوذ ناپذیره….دوسته نازنینه من ای کاش الان نوشته هامو می خوند … ای کاش…
فقط خدا میدونه که بعد از کنکور چقدر و چقدر گریه کردم ….و چه اشکها که نریختم…خوشحال بودم …از اینکه میرم دانشگاه …از اینکه مطمئن بودم …که… می تونم خیلی چیزا رو اثبات کنم…
بعضی وقتا که فکر می کنم …می گم خدایا این گریه عجب نعمتیه…اگه نبود …اگه نبود…من نمی تونستم دوام بیارم…
خدایا می دونم که خودت بودی که تا همین جا قدم به قدم منو تو آغوشه خودت گرفتیو با همه ی سختی ها به من راهو نشون دادی…می دونم که خودت بودی که امید رو واسم معنا میکردیو می کنی…امیدم رو ازم نگیر…کمکم کن که فقط تویی که می تونی یاری کننده ی من باشی….
#ادامه دارد
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
#زندگی_من #قسمت_هفتم وقتی پیش دانشگاهی شدم ، تازه قصد کردم برا کنکور بکوب بخونم …. خیلی دیر بود …
#زندگی_من
#قسمت_هشتم
خیلی زود و مثه گذره باد….بهترین دوستا رو پیدا کردم….۴ تا از بهترین همکلاسیهام شدن مونس ،شدن همدم، شدن اعصای دستم…شدن تقویت کننده ی روحم و شادی رو به زندگیم اوردن….
ریحانه، نسیم، نسرین، رضوان………تقریبا هر روز ۷ ساعتی رو در کنار هم می گذروندیم…در کنار درسو تحقیقو علم…درد و دل و شادی هم بود…..وای خدا ازت ممنونم….تازه فضولی هامون هم سره جاش بود !!
روز سمینار ضایعات نخاعی…..عجب روزی بود….ای کاش همه ی شما اون روز تو سالن بودینو می دیدین … می دیدین که مونا چقدر شاد بود….:
وقتی تو جایگاه نشسته بودمو آماده ی شروع صحبت بودم یکی از استادام(خانم صباغی نژاد) اومد و تو گوشم گفت مونا یه خبره خوب برات دارم….دکتر شاطرزاده تو راهه….!! قبلا بهم گفته بود که به عنوانه استاده راهنما می یاد اما تا دقیقه نود اومدنش قطعی نبود…..
#ادامه دارد