eitaa logo
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
47.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
32.1هزار ویدیو
106 فایل
کلی ایده وترفند خانه داری خاص رنگ مو 👱‍♀️ ارایشی🧚‍♀️💅💋 زیبای🧕 تغییر لباس و وسایل کهنه 😍😍 @banoyAmroz
مشاهده در ایتا
دانلود
رهایی_ازشب   یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگار بیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! 🍃🌹🍃 در ماشین ڪامران نشسته بودم و منتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را می ڪرد ، برگردد.... ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام ، دوباره برگشتند. سینہ ام به قدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس می ڪشیدم. دست نرم ڪامران ، دستم رو نوازش ڪرد: _ عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را می دید هیچوقت فراموش نمی ڪرد. با من من نگاهش ڪردم و گفتم: - نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست...حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت.. چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ. با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران،  گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم و تا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے و تردید نگاهم ڪرد. انگار می خواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم. میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود. فقط می خواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: - ببین چند دقیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه. هیچ ڪس براش نمے ایستہ او با نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: - واسه چی باید این کارو کنم؟ 🍃🌹🍃 با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم.. خواستم بگم آخہ اینها به تو چہ آسیبے رسوندند؟! تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابون هاے بالا و پایینہ و شرڪت تو پارتی های آخرهفتہ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم.. 🍃🌹🍃 ڪامران خشم و ناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین به صورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت: - حاج آقا ڪجا تشریف می برے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه می ڪردم بہ صورت مردد و پر از سوال طلبہ! ڪامران ادامہ داد: - این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ. میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون… 🍃🌹🍃 اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبر دار نشہ من دوست دخترتم!؟ حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزنه؟!؟ 🍃🌹🍃 طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه می ڪردم ، ڪرد و خطاب بہ ڪامران گفت: _ممنونم برادرم. مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود. انگار میخواست هر طورشده بہ من بفهماند که هر خواستہ اے از او داشته باشم ، بهش می رسم. -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪسر شأنتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد. دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ و مهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا. این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید؟همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده , یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید و دلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم! این رو ڪہ گفت به قول مهرے الو گرفتم! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین می رفت؟! تازه شعورو منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟ چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو می شناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے می داد؟! چہ سر نترسی دارد این پسر... -حاج آقا بهونہ نیار. من تا یڪ جایے میرسونمتون. ما مسیر مشخصے نداریم. فقط بیخود چرخ می زنیم! این خانوم هم ڪہ می بینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. 🍃🌹🍃 وااے واے واے… سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم. ڪاش میشد فرار ڪنم... صداے طلبہ پایین تر اومد: _خدا ان شاءالله همه مون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم. ڪامران داشت هنوز  بہ او ڪہ از خیابان رد می شد اصرار می ڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد. بغض تلخے راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتے چرا آروم تر نمی ڪوبید؟! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!! 🍁🌻ادامہ دارد…‌ ‌
رهایی_ازشب  ‌ ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ آبمیوه اش رو سرڪشید... -بفرما!! این همہ اصرار ڪردم اما راضے نشد. تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم ؛ سوار نشد.. مخصوصا با این همہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ دندان هامو با خشم به هم می سابیدم. صداے نفس هام از صداے خودم بلند تر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ او فهمیده بود عصبانی ام. سعی می ڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ احساسم بے معنیست... - خب توقع داشتے بگم خواهرمے؟! معلومہ دیگہ. تو دوست دخترمے صدامو بالاتر بردم... با نفرت به صورتش زل زدم: – پرسیدم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟! حسابے شوڪہ شده بود. بہ من من افتاده بود... - من  من نمیدونستم ناراحت میشے! - بهت گفتہ بودم ڪہ حق ندارے بہ ڪسے بگے من دوست دخترتم... - خب آرههہ ولے قرار بود این تا زمانے باشه ڪہ بهم اعتماد ندارے! ابروے سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چی شد ڪہ فڪر ڪردے بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم و بهت زدگے درصورت او هم نمایان تر شد: - ما مدتهاست با همیم!! اگر بہ من اعتماد ندارے چطور این همہ مدت…. نگذاشتم حرفش رو تمام ڪنه و در حالیڪہ ڪیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم: - همہ چیز بین ما تموم شد! و بدون اینڪہ صداے ڪامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیرے ڪہ آن طلبہ روان شده بود ، رهسپار شدم! ڪامران خیلے صدایم ڪرد. اما من چیزے نمی شنیدم. اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال می ڪردم! آه چقدر دلم مسجد می خواهد! 🍃🌹🍃 ساعتے بعد مقابل در مسجد بودم. اما درهاے مسجد بہ رویم بستہ بود. صدای غضب آلود مسجد را می شنیدم: *ای زن بوالهوس بے حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتے و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟! برگرد از راهے ڪہ آمده اے ! برگرد!!!!* وقتے دید منصرف نمی شم و خیره بہ در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد... باران بدون مقدمہ چون سیلے بہ سر و صورتم می ڪوبید و من با نا امیدے از خدا خواستم زودتر اذان بگوید و در برویم باز شود... ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه ڪردم. ساعت سہ بود و تا اذان دو سہ ساعتے باقے مانده بود! 🍃🌹🍃 زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پناه من زیر باران باشد... چند بوق ڪہ خورد صداے زنانه ے مسنے پاسخ داد: - بلہ با تردید بعد از سلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نڪند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن ڪہ خودش را مادر فاطمہ معرفے ڪرد گفت: -فاطمہ تازه مسڪن خورده ، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! _مسڪن؟! مگر مریضہ خداے نڪرده؟! -مگہ شما نمیدونید؟! فاطمہ تصادف ڪرده! پا و سرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چند روز بسترے شد... 🍃🌹🍃 دیگر چیزے نمی شنیدم. زبانم بند آمده بود. آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان... قبل از فشار زنگ روسری ام را جلو ڪشیدم. آینہ ے ڪیفے خودم رو درآوردم. رژم را با دستمال پاڪ کردم و دستمال رو مانند سمباده به روی صورتم ڪشیدم. زنگ را زدم. لحظہ اے بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جا خورد. انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را می ڪشید!!! 🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب ‌زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من  حسابے جا خورد. انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را می ڪشید! با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب و سوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد. خانہ ے ساده و مرتب اون ها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دور تا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هر کدام پارچہ ے توری زیبا و سفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود. مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت ، مشایعت ڪرد. فاطمہ بہ روے تختے از جنس فرفوژه با پایے ڪہ تا انتهاے ران در گچ بود، تکیہ داده بود. و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد. زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشک به نظر می رسید. دیدن او در این وضعیت ، واقعا برایم غیر قابل هضم بود. باز هم بخاطر شوڪہ شدنم، نفسم بالا نمے آمد و به هن هن افتادم. بے اختیار ڪنار تختش نشستم و بدون حرفے دست هاے سردش رو گرفتم و فشار دادم. هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد. 🍃🌹🍃 مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت: - بے ادب سلامت ڪو؟! قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟! چرا اینقدر فشارش میدے؟! فڪر میڪردم دیگہ نمی بینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!! رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت! چشمم بہ دستانش بود. صدام در نمے آمد: -خبر نداشتم! من اصلا فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ. خنده اے ڪرد و گفت: -عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟! سرم را با تأسف تڪان دادم! چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بی خود و بے جهت او را ڪنار گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم: _ من از آخرین شبے ڪہ با هم بودیم مسجد نرفتم. گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید: _چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید: _چی شده؟! چرا امروز اینقدر سر به زیر و مظلوم شدے ؟ جواب دادم: - از خودم ناراحتم. من بہ تو یک عذرخواهے بدهڪارم... با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد: -از من؟!! آه ڪشیدم. پرسید: -مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی و ما رو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟ خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!! چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد. سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم. _فڪر میڪردم بخاطر حرف هام راجع بہ چادر از من بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟! و بعد زد زیر خنده!!! وقتے جدیت من را دید گفت: -چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اون شب ناراحت شدم. ولے از دست خودم. ناراحتی ام هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت. آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون می ڪشید ادامه داد: - میدونے عسل؟!!! چادر خیلے حرمت داره. چون لباس حضرت زهراست دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین پیشنهادے می دادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی و قبول نڪردے. من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو  بخاطر امورات خودم و بسیج پایین نیارم. می فهمے چے میگم؟! 🍃🌹🍃 من خوب میفهمیدم چہ میگوید ، ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود: - چادر لباس حضرت زهراست…میراث اون بزرگواره باز هم حضرت زهرا. چرا همیشہ برای هر تلنگری اسم ایشون رو می شنیدم؟! آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرف هاش رو تایید ڪردم. 🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب   مادرش با یڪ سینے چاے و میوه وارد شد. بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت: - هوا سرد شده. یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟! فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت: -نہ قربونت برم. من خوبم. اینجا هم سرد نیست. برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان. خستہ اے. مادرش یڪ نگاه پر سر و صدایے بہ هر دوے ما ڪرد. نگاهش می گفت خیلے حرف ها براے درد دل دارد ولے از گفتنش عاجز است... من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجوا ڪنان قربان صدقہ اش رفت. پرسیدم: - از ڪے بہ این روز افتادے؟ جواب داد: - ده روزی میشہ...روزهاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترها یہ لختہ خون هم توی مغزم دیده بودند ڪہ نگرانشون ڪرده بود. ولے خدا رو شڪر هیچے نبود...چشمت روز بد نبینہ. خیلے درد ڪشیدم خیلے. دوباره خندید. چرا این دختر اینقدر بہ هر چیزے می خندید؟ یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت : _بیخیال این حرف ها. اصل حالت چطوره؟ به زور لبخند زدم: - خوبم. اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!! - پس روحت حالش خوب نیس!! - آره خوب نیست. - میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟! آهے ڪشیدم: -شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے... پوزخندے زد: -هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سیریش تر از این حرف هام... اصلا تو رفاقت جنبہ ندارم. مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اون هم محض ڪارت عضویت بسیج ، اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلا انصراف داده بود‌ ، بخاطر مزاحمت هاے من... - تو دختر بے نظیرے هستے. با تو بودن سعادت میخواد.. بادے بہ غبغب انداخت و گفت: - بلہ خودمم میدوووونم. پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن. سعادت رو من تضمین میڪنم! دلم می خواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم. اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ، ڪار مشڪلی بود. گفتم: _شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم! او پاسخ داد: -مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلا بہ من ربطے نداره! به قول حاج آقا مهدوے اگر خدا می خواست گناه ما رو دیگرون بدونند و بفهمند ڪہ ستارالعیوب نمیشد! اگر خواستے باهام درد دل کنے من سنگ صبور خوبی ام و راز دار نمونہ اے...اما اگر اعتراف بہ گناهہ ، نمیخوام بشنوم. همہ ے ما گنهڪاریم! باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد. او آرام نوازشم میڪرد. میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد. رو ڪردم بهش پرسیدم : _حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟! تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت: -ما بهشون طلبہ نمیگیم. ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ. مدرس قرآن و سخنور قدریہ ، ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند. 🍃🌹🍃 دلم میخواست بیشتر از او بدانم. گفتم: -ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند. من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره. چقدر خوبہ ڪہ همچین آدم هایے در اجتماع داریم... فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت: -اره ایشون حرف ندارند ! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند. ایشون اینقدر محترم و با ملاحظه ست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ... با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم: -آقاے مهدوے….اممم ...متاهل هستند؟! فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی بر می داشت و پوستش رو می ڪند ، گفت: -امممم نه فعلا. ولی هیئت امنا ، گویا میخوان براش آستین بالا بزنند! البتہ اگہ بتونند راضیش ڪنند. دلم هرے ریخت. طلبہ ے جوان مجرد بود..!! 🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب دلم هرے ریخت. طلبہ ے جوان مجرد بود! ولے بہ من چہ؟! تا وقتے دختر‌ هاے مومن و متعهد و پاکدامن بودند چرا باید او بہ من فڪر می ڪرد؟! اصلا او را بہ من چہ؟! سڪوت سنگینے بینمان حاڪم شد. 🍃🌹🍃 فاطمہ سیب پوست میڪند و من پوست خیار را ریز ریز می ڪردم. نیم نگاهے بہ فاطمہ انداختم ڪہ لبخند خفیفے بہ لب داشت. من این حالت را مے‌شناختم! او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر ڪرد!! نڪند فاطمہ هم؟!!!! یا از آن بد تر نڪند یڪے از گزینہ هاے انتخابے او باشد؟! اصلا چرا آقاے مهدوے اون شب از بین اون همہ زن فاطمہ رو صدا زد و من را بہ او تحویل داد؟! نکنہ بین آن ها خبرهایے است؟! باید متوجہ می شدم. با زرنگے پرسیدم: -امم به نظرم یڪ دختر خوب و مناسب سراغ داشتہ باشم براے آقاے مهدوے! او چاقو را ڪنار گذاشت و با نگاه پر از پرسشش نگاهم ڪرد. دیگر شڪے نداشتم چیزے بین آن دو وجود دارد و‌ از تصورش قلبم فشرده می شد. 🍃🌹🍃 گفتم: _تو! او با خنده ی محجوبے سرخ شد و در حالیڪہ بہ سیبش نگاه می ڪرد گفت: -استغفراللہ….چے مثل خانوم باجی ها رفتار میکنے؟! ان شالله هر ڪے قسمتش میشہ خوب باشہ و مومن. من لیاقت ندارم. با تعجب نگاهش کردم. - این دیگه از اون حرف هااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالے لیاقت او رو نداشته باشے؟! اتفاقا... حرفم را با خنده ے محجوبے قطع ڪرد و گفت _دیگہ الان اذان میگن. ڪمڪم میکنے برم دستشویے وضو بگیرم؟ بلند شدم و بہ اتفاق بہ حیاط رفتیم. هوا سوز بدی داشت. با خودم گفتم زمستان چہ زود از راه رسید. آن شب ڪنار فاطمہ نماز را خواندم و هرچہ او و مادرش اصرار ڪردند براے شام بمانم ، قبول نڪردم و خیلے سریع از او خداحافظے ڪردم و راه افتادم. 🍃🌹🍃 در راه به همه چیز فڪر می ڪردم. بہ فاطمہ ، بہ آن طلبہ ڪہ حالا میدانستم اسمش مهدویه. بہ نگاه عجیب فاطمہ در زمان صحبت کردنش درباره او. بہ وضع عذاب آور فاطمہ و بہ خودم و ڪامران ڪہ با تماس های مکررش بعد از حادثہ ے امروز مجبورم ڪرد گوشی ام را خاموش ڪنم. هوا خیلے سرد بود و من لباس هایم ڪافے نبود. با قدم هاے تند خودم را بہ میدان رساندم و بہ نور مسجد نگاه کردم... شاید آقای مهدوے را دوباره می دیدم. او نبود. ساعتم را نگاه ڪردم. بلہ! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم. 🍃🌹🍃 تلفنم را روشن ڪردم. بہ محض روشن شدن پیامڪهاے بی شمارے از ڪامران به دستم رسید و در تمام آنها التماسم میڪر ڪہ گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده... بیچاره ڪامران! او خبر نداشت ڪہ رفتار امروز من بهانه بود. چون با دیدن اون طلبہ دوباره هوایے شده بودم. در همین افڪار بودم ڪہ ڪامران دوباره زنگ زد. 🍃🌹🍃 مردد بودم ڪہ جواب بدم یا خیر. گوشے رو ڪنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند. چند بار الو الو ڪرد و وقتے پاسخے نشنید گفت: -میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنے. حق با تو بود. من اشتباه ڪردم. من نباید بہ هیچ ڪسے میگفتم حتے بہ اون ملا ڪہ ما رو نمے شناخت. اصلا تو بگو من چیڪار ڪنم ڪہ منو ببخشے؟ چیزے براے گفتن نداشتم. لاجرم سڪوت ڪردم. ادامه داد: _عسل…!!! عسل خانوم!! مگہ قرار نبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟! من جا رزرو ڪردم. تو رو خدا بدقلقے نڪن. میریم اونجا میشینیم صحبت میڪنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا... خواستم لب باز ڪنم چیزے بگویم ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ از یڪ سوپر مارڪت بیرون آمد و با چند بستہ خرت و پرت بہ سمتم مے آمد... گوشے را بدون اینڪہ سخنے بگویم قطع ڪردم و آرام داخل ڪیفم گذاشتم. 🍃🌹🍃 با زانوانے سست بہ سمتش رفتم. عجیب است. این دومین بار است ڪہ او را در همین نقطه می بینم و هر دو بار هم قبلش ڪامران پشت خطم بود !!! خدایا حڪمت این اتفاق چیست؟!خداروشڪر بخاطر وضوی اجباری در خانہ ے فاطمہ آرایش نداشتم. دلم میخواست مرا نگاه ڪند. دلم می خواست مرا بشناسد. البتہ نہ به عنوان زنے ڪہ امروز در ستارخان دیده بود بلڪہ به عنوان زنے ڪہ دعوت بہ مسجدش ڪرد. هر چہ بہ او نزدیڪتر می شدم ، ضربان قلبم تند تر می شد و احساس می ڪردم او نباید از ڪنارم راحت گذر ڪند. من تمام وجودم صدا و نگاه این مرد را میخواست..‌ 🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب   هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میڪردم او نباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.. من تمام وجودم صدا و نگاه این مرد را میخواست. لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند. چرا دست از سرم ، آن هم در این لحظہ ڪہ باید سرا پا چشم و حواس باشم برنمے دارد؟ من با بی حیایی بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگفرش پیاده روست. اینگونہ نمیشود. عهههہ !!!! باز هم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشی ام را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم. چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چند قدم با من فاصلہ داشت و ندیدم ڪہ گوشی ام رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم. از صداے بہ زمین خوردن گوشی ام بہ خودم آمدم و نگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین و درست در مقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود. نشستم.  بہ بہ....چه عطر مسحور ڪننده و بهشتی ای!! 🍃🌹🍃 فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلم ها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند و‌ درحالیڪہ اون ها رو بہ من میده نگاهمون بہ هم گره بخورد و او هم یڪ دل نه صد دل عاشقم شود.. البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژے تر می شد ولے این هم براے من موهبتے بود. اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم! گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش داخل ڪیفم انداختم. اینطورے از شر مزاحمت هاے ڪامران هم راحت میشدم. او باید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. بخاطر تماس هاے مڪرر او من هم صحبتی با اون طلبہ را از دست داده بودم! 🍃🌹🍃 چند روزے گذشت و من تماس هاے ڪامران را بے پاسخ می گذاشتم. با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم و حالش را می پرسیدم. او می گفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و به زودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده... با شنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم. من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم. و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مرد هایے در زندگی ام بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان می ڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده و پاڪم داشته باشم. حتے اگر او سهم من نباشد ، دیدار و صدایش آرامش بخش شب هاے دلتنگی ام است. 🍃🌹🍃 بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش و فشار مسعود و زبان چرب و نرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و با یڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد. همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بود با گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد ! و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد و موجبات حسادت اڪثر دختران دور و برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد. وقتی با کامران بودم ، اگر چہ بخشی از نیاز ها و عقده هاے ڪودڪی و‌ نوجوانے ام ارضا می شد , اما همیشه یڪ استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن... وحشت از پیشنهاد های نابجا.... و این اواخر احساس گناه در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح و روانم رو بهم ریختہ بود... 🍁🌻ادامہ دارد. ..
رهایی_ازشب روزها از پے هم گذشتند و من تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دو گانہ و رفتار هاے منافقانہ شدم. اڪثر روز ها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان می داد سپرے میڪردم و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم! بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر ڪنار او باشم و بیشتر بفهمم! بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود... و آن ڪار ، دنبال ڪردن آقاے مهدوے به صورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود. اگر چہ این ڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ، ولے واقعا برام لذت بخش بود. 🍃🌹🍃 ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گل های بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را می داد. ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هر بار بہ بهانه اے سر باز می زدم. از نظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ این همه باج بہ دخترے می داد ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده ! شاید او هم مرا بہ زودے ترڪ می ڪرد و می فهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست. اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت! او دربین این مرد هاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے  بهم می داد. احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت. او محترم بود. زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مرد هاے ابرو بر داشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود. اما با او یڪ خلأ بزرگ حس می ڪردم و هرچہ فڪر میڪردم منشأ این خلأ ڪجاست؟ پیدا نمیڪردم!. هر ڪدام از افراد این چند ماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ! 🍃🌹🍃 روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و با صداے شادمانے گفت: _اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت  باهامون میاے؟ با خودم گفتم : چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم. ولے او ادامه داد : _ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چہ جور مسافرتیہ؟ گفت _اردوے راهیان نوره. قراره امسال هم بسیج ببره ولے این بار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو به عهده داره... با تعجب پرسیدم: _راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟! خندید: -میدونستم چیزے ازش نمیدونے!راهیان نور اسم مڪان نیست. اسم یڪ طرحہ ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ. خیلے با صفاست. خیلے... تن صداش تغییر کرد. و چنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم! با خودم فڪر ڪردم این ها دیگہ چہ جور آدم هایے هستند؟! آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم و غصہ دارند...چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!! فاطمہ ازم پرسید _نظرت چیہ؟ طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم با صداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم _نمیدونم! باید ببینم! حالا ڪے قراره برید؟! - برید؟!!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے ! ان شالله اوایل اردیبهشت... با همون حالت گفتم: _مگہ اجباریہ؟! -نہ عزیزم. ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے. اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم. بهانہ آوردم : -گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم. من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم و نمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد. با دلخورے گفت: - حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بذار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدا بزرگہ. 🍃🌹🍃 چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت. اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم. او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من این همہ شور و اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو می دیدم متأسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!! 🍁🌻ادامہ دارد...
رهایی_ازشب یڪی دو هفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام ، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب و عشا ، دوباره اعلام ڪرد ڪہ _چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند. و گفت _در مدت غیبتش آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو به عهده می گیره !!! با شنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم و به سمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود ، رفتم. او فهمید ڪہ من بی قرارم. با تعجب پرسید: _چیزے شده؟! من من ڪنان گفتم: -مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟ فاطمہ خیلے عادے گفت: -بلہ دیگہ. مگہ این عجیبہ؟ نفسم را در سینہ حبس ڪردم و با تڪان سر گفتم: -نہ نہ عجیب نیست. فڪر میڪردم فقط بسیجی ها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ!! نمیدونستم باید چڪار ڪنم. براے تغییر نظرم خیلے دیر بود. اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن می فهمید و شاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد. اے خدا باید چڪار ڪنم؟ یڪ هفتہ دورے از حاج مهدوے رو چطور تحمل میڪردم؟!تمام دلخوشے من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا ڪردنش بود ! از ڪنارش رد شدن بود. انگار افڪارم در صورتم هم نمایان شد. چون فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید: - چیزے شده؟! انگار ناراحتے؟! خنده اے زورڪے بہ لبم اومد: -نہ بابا! چرا ناراحت باشم؟ فقط سرم خیلے درد میڪنہ. فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ. او با دلخورے نگاهم ڪرد و گفت: _ چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش. شب ها زود بخواب.الان هم پاشو زود تر برو خونہ استراحت ڪن... در دلم غر زدم: آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ و استراحت ڪنم؟! اے لعنت بہ این شانس!!!تا همین دیروز صد مرتبہ ازم می پرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے ! گفتم : -نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم. هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر. دلم برات تنگ میشہ. باید قدر لحظاتمونو بدونم... بہ خودم گفتم آفرین!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونہ ڪہ میخوام مدیریت ڪنم! او همونطور ڪہ میخواستم ، آهے ڪشید و گفت: - حیف حیف ڪہ باهامون نیستے ... از خدا خواستہ قیافه مو مظلوم ڪردم و گفتم: _ وسوسہ ام نڪن فاطمہ…این چند روز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم. خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارند بخاطرش سر و دست می شڪنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید. بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد. با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت... غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم! -عسل. بخدا تا نبینے اونجا رو نمی فهمے چے میگم! خیلے حس خوبے داره. خیلی ها حتے اونجا حاجت گرفتند !!! حرف هاش برام مسخره میومد. ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ و مستأصل ڪرد و گفتم: - آخہ فاطمہ!! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونهدمون چے؟! اون خیلے ریلڪس گفت: -واے عسل...بخدا دارے بزرگش میڪنے.. این سفر فقط پنج روزه. اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد ؛ دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخر هفتہ بیاد. این اصلا ڪار سختے نیست... 🍃🌹🍃 بازی ام هنوز تموم نشده بود. با همان استیصال گفتم: _ واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: _ البتہ ڪہ نہ!!! گفتم : _ راست میگے بذار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد. شاید بیخودے نگرانم. اما... - اما چے؟ با ناراحتے گفتم: _فڪر ڪنم ظرفیت پر شده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده. باقیش با من!! 🍃🌹🍃 من با اینڪہ سر از پا نمی شناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم و منتظر عڪس العملش شدم. او چشمهاش می درخشید... بیچاره او... اگر روزے می فهمید ڪہ چقدر با او دو رنگ بودم از من متنفر می شد!   براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم... من واقعا چه جور آدمے بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمہ ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن... آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساری اش میدونست!!!   🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب   وقت سفر رسید... همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فاطمہ و من درتڪاپوے هماهنگے بودیم. حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هر از گاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے می داد. چند بار نگاهش بہ من گره خورد اما بدون هیچ عمق و معنایے سریع بہ نقطہ اے دیگر ختم می شد! بالاخره اتوبوس ها با سلام و صلوات بہ حرڪت افتادند. حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود. من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم. 🍃🌹🍃 ڪاش در این اتوبوس ڪسے حضور نداشت به غیر از من و حاج آقا مهدوے! اینطور خیلے راحت میتوانستم بہ او زل بزنم بدون مزاحمے! فاطمہ اما نمیگذاشت. هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد و من بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم و سر تڪون می دادم. چند بار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت و حسرت می شد. با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است و فاطمہ بخاطر مسئولیت بسیج محبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه و من نباشم. این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد. تا پایان سفر من روسری ام جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم. تا جایی ڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم !! او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم. بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے این ڪارها فقط براے جلب توجہ حاج مهدویہ! 🍃🌹🍃 بہ خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود. اگر چہ فاطمہ می گفت نسبت بہ سال هاے گذشتہ هوا خنڪ تره. خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود. ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پر بود از تخت هاے چند طبقہ و پتو هاے ڪهنہ اما تمیز ! با تعجب از فاطمہ پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت: -خیلے خوش میگذره... با تعجب بہ خیل عظیم زنان و دختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم: _حتماا!!!! خیلے خوش میگذره! خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد. ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود و ما را با سرباز ها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت _ساعات شام و نهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدار باشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم و فردا نوبت دو ڪوهہ است. اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم. داشتم خواب میدیدم. خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو با صداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدار شدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم و ادامہ ے خوابم را ببینم ولے تلاش براے خوابیدن بی فایده بود و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت و همہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم. هر چقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد. 🍃🌹🍃 فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود. میگفت _ اینجاڪہ میاد پر از سر زندگے میشہ! درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم تا رسیدیم بہ دو ڪوهہ! آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر ، مهربان و دلجو شد. یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمان هاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پا برجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند. او میگفت و همہ گریہ میڪردند !!!!  🍁🌻ادامہ دارد…
رهایی_ازشب آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر ، مهربان و دلجو شد. یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمان های فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند. او میگفت و همه گریه میکردند. 🍃🌹🍃 دنبال حاج مهدوی می گشتم. او گوشه ای دور تر از ما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش می لرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید و من به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه می کردم ... چقدر دلم می خواست کنارش بایستم. آه اگر چنین مردی در زندگی ام بود چقدر خوب میشد... شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکی هایم در زندگی ام بود هیچ وقت سراغ کامران ها نمی رفتم. 🍃🌹🍃 شاید اگر آقام منو به این زودی ها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات می موندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومد ، گونه هایم خیس اشک شد. نسیم گرم دو کوهه به آرامی دستی به صورتم کشی و چادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاک ها نماز میخواند... چقدر شبیه آقام بود! نه انگار خود آقام بود... حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم.... خواب آقام رو دیدم... بعد از سال ها... درست در همین نقطه... بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مأیوس و ملامت بار... رفتم جلو که بعد از سال ها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند و با اندوه فراوان به خاک خیره شد. ازش خجالت کشیدم. چون میدونستم از چی ناراحته. با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرف ها بود. گریه کردم... روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستهامو به سمتش دراز کردم با عجز گفتم: -آقاااا منو ببخش...آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی! آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه: - سردمه دختر...لباس تنم رو گرفتی ازم... دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد. یادآوری اون خواب مرا تا سر حد جنون رساند. در بیابان های دو کوهه مثل اسب وحشی می دویدم! دیوانه وار به سمت مردی که نماز می خواند و گمان می کردم که آقامه دویدم و دعا دعا می کردم که خودش باشد... حتی اگر باز هم خواب باشد. وقتی به او رسیدم نفس هایم گوشه ای از این کویر جا ماند...حتی باد هم جا ماند. فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می آمد: ربنا لا تزغ قلوبنا... بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند. شاید صورت زیبای آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او را ببینم و ازش کمک بخوام. قنوتش که تمام شد نفس هایم برگشت. شاید با هجوم بیشتر... چون حالا نفس هایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد. تا می آمدم او را درست ببینم اشک هایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد. او داشت سلام می داد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت. روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم... آن مرد کل بدنش را به سمتم چرخاند و با خنده ی دلنشین پدرانه گفت: _ با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک و هق هق گفتم: - از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی... خندید: - اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه. حتی اگه اون گمشده آقات باشه! زرنگ بود.. گفت: _ ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه... و قبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا می کردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. 🍃🌹🍃 - چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی. چرا عین جن زده ها اینور و اونور می دویدی؟ کسی رو دیدی؟! آه فاطمه!! دختر پاکدامن و دریا دلی که روح و اعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد ، سپرده بود! چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم و او فقط شانه هایم را نوازش میکرد و می گفت: -قبول باشه ازت عزیزم... جمله ای که سوز گریه هایم را بیشتر کرد و مرا یاد بدی هایم می انداخت. به شانه هایش چنگ انداختم و با های های گفتم : _تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطا هام.. بخاطر قهر آقام.. وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی.. دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم... اون شونه ها بهم شهامت می داد! 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت می داد! ولی فاطمه نمیخواست. دست های سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: - هیس هیس آروم باش...قسم میخورم تو خوبی تو پاکی...وگرنه حال الان تو رو من داشتم! با کلافگی گفتم: - چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرف ها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم... یه علف هرزم... فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشک هام بخاطر شهداست؟؟ فاطمه چینی به پیشانی انداخت و با قاطعیت گفت: -فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستند واسه شهدا گریه می کنند؟! نه عزیز! اگر هم اشک و شیونی هست برای خودمونه... برای اینکه جا موندیم از قافله.. - اگرشما جاموندید پس من کجام؟ - مهم نیس کجایی! مهم نیست میوه ای یا علف هرز...وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی!! اینجا رو دست کم نگیر. اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی حرف هاش رو دوست داشتم. حرف هایش آفتابی بود که گرما و روشنایی اش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده می کرد. گفتم: _تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من.. 🍃🌹🍃 صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله. چیزی شده خانوم بخشی؟! فاطمه در حالی که دستم را ماساژ می داد جواب داد: _والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم. ولی ان شالله خیره. حاج مهدوی گفت: _در خیریتش که شکی نیست. فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارند براشون فراهم کنیم. فاطمه پاسخ داد: - من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت! 🍃🌹🍃 ولی من خیالم راحت نبود. اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط می بندم حتی نمی دانست من کی ام! او تنها زنی که در این کاروان می شناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه می خوردم. او همه چیز داشت! شور و نشاط ، اعتبار و آبرو ، زیبایی، پدر و مادر و از همه مهم تر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگی ام حسرتشان را داشتم. پس نباید خیال حاج مهدوی راحت می شد! من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس می بودم. بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند و لرزانی گفتم : _ بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم می کنید؟! صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید: _ اگر کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم. فاطمه با تعجب نگاهم میکرد. چادرم خاکی شده بود. به طرف حاج مهدوی چرخیدم. چقدر به او نزدیک بودم! او بخاطر من ایستاده بود و درست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من! خوب نگاهش کردم. چشمانش به روشنی آفتاب بود و پوست زیبا و مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریش های یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها و امام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود! زیبایی او نه از جنس کامران ، بلکه از جنس نور بود. او با متانت و ادب بی مثال ، چشمش به خاک بود و دست هایش گره خورده به دانه های تسبیج! چشمانم را باز و بسته کردم و دل به دریا زدم... بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سر ناسازگاری بذارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم. باید به او می گفتم که من کی هستم! در دلم گفتم : _ خدایا خودم رو می سپرم دست تو... لب گشودم: - حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد. درحالی که به سرعت اشک هایم را پاک می کردم و دنبال رگ صدام می گشتم ، با کلافگی گفتم: - من خیلی گنهکارم. آقام از دستم ناراحته. من سال هاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم.... 🍁🌻ادامه دارد...
رهایی_ازشب او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: - ان شالله که خیره و از این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا این ها نمی گذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دست هایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم: _چرا نمیذارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود. با لحنی آرام و متأسف گفت: - اتوبوس ها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جا می مونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم. ولی درد رو برای طبیب بازگو می کنند. اگر دنبال شفا هستی ، برای طبیب الهی درد دلت رو بگو. باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ، ولی درمان با یکی دیگه ست!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگی ام خالی بود. جای یک محرم ، جای یک گوش شنوا برای شنیدن درد دل هام !!! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: - الهی قربون اون دلت برم. خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هر وقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. ازما ناراحت نشو. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت. ازش پرسیدم - تو خوبی؟ به زور لبخندی زد و گفت: - اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم. گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: - سنگ کلیه!!! حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!! فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! او در حالیکه به رو به رو نگاه می کرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمی گذره ! پرسیدم: - چطوری اینقدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم ! با هم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد. او عادت داشت بدی هام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل و شمایل در ماشین کامران دیده بود!! 🍃🌹🍃 کامران چند بار بهم زنگ زده بود. ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. خدایا کمکم کن! دیگه نمیخوام آقام سردش باشه... نمیخوام آقام ازم رو برگردونه. خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم... صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد. پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟ دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلی پربود. با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. و او در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. 🍁🌻ادامه دارد...