#مهارت_همسرداری
همسرت با ارزش ترین
داراییش، یعنی
قل♥️بشرو بهت داده...
لطفا امانت دار خوبی باش بانو...
هرروز بهش عشق تزریق کن
تا قدرتمندتر از دیروز بتپه😍☺️👏
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#ایده_دلبری
همسرتون چه ساعتی از محل کارش برمیگرده؟!🧐
یک ربع قبل از رسیدن
اینو براش پیام کن
#کنارم که 👫هستی
موجی از عشق💕 #دیوانه ام میکند😍
میدانم هرچه دارم❤️ از همین لحظه است
لحظه ی #با_تو_بودن را دوست دارم....😍♥️
منتظرتم آقایی😘♥️
خلاق باشید خب😉☺️
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
🍃رمان ناحله رمان ناحله #قسمت_صد_و_سی_و_سه ریحانه با گوشیش سرگرم بود. دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال مح
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم
نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت.
چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه.
هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه!
به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم
قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم
زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم
الان که بهش محرم شده بودم
یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم.
لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون.
با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و:
+فاطمه جان
_جانم؟
+دستت و بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که:
+این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد.
با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت.
به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم.
یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود.
به نظر پلاتین میرسید
ریحانه گونم و بوسید و گفت
+مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده.
بلند شدم و کنارش ایستادم.
دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن.
علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت
+فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم
سمتش برگشتم
با لبخند به آینه خیره بود.
منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید.
از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
___
یه پیراهن آبی روشن تنش بود
محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اوند.
به بابام نگاه کرد و:
+ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:
+ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت:
+دست شما هم درد نکنه
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت
+خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنم
_خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!
کاش همراه ما میومد.
تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد.
یه پیامک،از یه شماره ی ناشناس بود.
بازش کردم.نوشته بود
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
بمون برام،خب؟ "
دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم.نفسم تو سینم حبس شد
احساس خفگی میکردم.
دیگه مطمئن شده بودم که محمده!
چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم.نفهمیدم چیشد که
با لبخند رو لبام براش تایپ کردم
"تو همه ی وجود منی"
خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم
همین اتفاق های ساده وقشنگ...!
هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد.
_کجا؟
گفت:
+یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم
تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم.
لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم.
چون جشن بود یه روسری قواره بلند
که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردم و با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش.
از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودم رو ببینم
روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم.
پاچه ی شلوار کتان کرم رنگم و مرتب کردم.چادر و گوشیم رو برداشتم و بیرون رفتم.
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
🍃رمانناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم
داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم.
کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم هایه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟
+بله !
جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم.
جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود
تقریبا بیشترشون هم و میشناختن
داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟
گفتم :نه
منتظر بود جمله ام و کامل کنم
جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود.
چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم
جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی.
انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت!
مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود .
روسریم و روی سرم درست کردم و از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم .
همشون رفته بودن وفقط من موندم .
میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش.
چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه.
وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در.
نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم و نگاهمو ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم
_سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟
_نه همه رفتن .منم میخواستم برم که...
حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن.
کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم
تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد
جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟
کفشم و در آوردم و رفتم داخل.
با دقت به اطراف نگاه کردم.
اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم.
چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود.
یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد
برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت
+خب پس بشینید
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود
نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد.
سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم
نگاهش انقدر قشنگ بود که
زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم.
لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود
حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بودو باز شد یکی گفت :محم..
با دیدن ما حرفش و قطع کرد
یه پسر جوونی بود
چشماش از تعجب گرد شده بود
سرم و انداختم پایین که گفت :
همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود.
با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود .
پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟
وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد :
آره دیگه حق داری خفه شی ، فکر نمیکردی مچت و بگیرم ! ؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
#ایده_متن
تـــــــو....❤️
دوست داشتنی ترین نسخه ای هستی که❤️
می شود پیچید!❤️
به دست و پای زندگی من...
تا هی ...❤️
قد بکشی توی لحظه هایم و❤️
حالم را خوب تر کنی...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#نکته👌🌹
❤️ #پیامبر_خدا صلیالله عليهوآله:
🍃 كسى كه با اختيار، مال خود را از خوبان دريغ كند، خداوند به ناچار، مال او را صرف اشرار و بَدان مىكند
📖 بحارالانوار ج۹۳ص ۱۳۱
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌱ای آنکه تو را بردهام از یاد! کجایی؟
ای مانده به لبهای تو فریاد! کجایی؟
#سلام
#روزتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#مهارت_های_تربیت_فرزند
#ادب_در_کودکان
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
قسمت1⃣
نهایت آرزوی هر پدر و مادری این است که فرزندان با ادبی داشته باشد😇
اما این آرزو خود به خود و بدون کوشش برآورده نمیشود 😉
و غالباً با پند و اندرز و امر و نهی هم نمیتوان فرزند را مودب و دلخواه تربیت کرد ❌
✔️بهترین راه برای رسیدن به این هدف تهیه الگو و سرمشق خوب برای کودکان است 👌
✔️بهترین الگو برای کودکان پدر و مادر می باشند 👌
پدر و مادر باید مودب باشد و به فرزندانشان درس عملی بدهند😘
#ادامه_دارد
#التماس_دعای_فرج
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @Banoye_khaass 🎀