زبان عشق همسرت رو پیدا کن!
😍۵ راهکارساده،جذابوکاربردی برای ابراز عشق
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ | چرا دیگه عاشق همسرم نیستم؟
🔻چطور یک زوجی که زندگی رو با عشق شروع میکنند، بعد از مدت کمی به تنفر از یکدیگر میرسن؟
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
رمان محتوایی...
#هرچی_توبخوای
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#هرچی_توبخوای #قسمت68 یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _ب
#هرچی_توبخوای
#قسمت69
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم....
تابستان بود.هوا خیلی خوب بود.
روی تخت نشستیم.
سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.
بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊
گفتم:
_نیازی نمیبینم.😒
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم😐
سکوت کرد.گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.
بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا😒
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.😒
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!😢
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟😊
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒
بابا لبخند زد و رفت...😊
ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.
هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.
#دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.
احساس کردم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#هرچی_توبخوای
#قسمت70
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#نکته👌🌹
#پیامبر_اکرم (ص) می فرمایند:
💠اگر شخصی را دیدید که زیاد نماز می خواند و بسیار روزه میگیرد به او افتخار نکنید تا آنکه ببینید عقل و خرد او چگونه است.
📚کافی جلد ۱ صفحه ۲۶
#شبتون_حسینی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
مجال گفت و شنید
بهای وصل تو💞
گر جان بود خریدارم
که جنس خوب
مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#بانوی_خاص
#احادیث_معصومین
امام على عليه السلام:
هرچه محبّت دارى نثار دوستت كن،
اما هرچه اطمينان دارى به پاى او مريز !
غررالحكم حدیث 2463
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
👵🏻❣💁🏻♀
#پرسشوپاسخ
#پرسش:
سلام علیکم. با تشکر از زحمات استاد گرانقدر که برای پاسخ به سؤالات ما وقت صرف میکنند، میخواستم بگویم که شوهر من، بسیار دهن بین است و دائم به دهن مادرش نگاه میکند؛ به نظر شما چگونه باید این ویژگی ناپسند او را از بین ببرم؟
✍️ #پاسخ :
علیکم السلام. با سپاس از الطاف شما بانوی بزرگوار، ویژگی دهن بینی افراد (چه آقا و چه خانم) براحتی قابل درمان نیست؛ بنابراین، چندان امیدی به اصلاح این ویژگی ناپسند همسرتان نداشته باشید.
با توجه به این که در تعارض دو تا الگو (شما و مادر شوهر محترمتان)، الگویی پذیرفته میشود که محبوبتر باشد، شما باید بیشتر بکوشید تا شوهرتان، جنابعالی را الگو قرار داده، به دهن شما نگاه کند؛
پس لطفا به همسرتان بیشتر برسید و به نیاز جنسی و عاطفی ایشان بیشتر توجه کنید؛ به همسرتان اقتدار بدهید (دهن به دهن و بگو مگو نکنید؛ از ایشان اطاعت کنید و بگویید چشم)، غرور مردانه شوهرتان را جریحه دار نکنید و به خانواده ایشان بویژه مادرشان محبت کنید و احترام بگذارید. در پناه حق باشید . 🌸
👤 حجت الاسلام دکتر دهنوی
@hosein_dehnavi
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
🔰 پناه زن خداست
🔸 پدرم، برای هدیه ازدواجم، تابلویی دادند که با خط خود، از اباعبدالله الحسین(ع) نوشته بودند:
بپرهیز از ظلم به کسی که یاوری جز خدا ندارد.(میخواستند همیشه یادم باشد)
🔹 چون زن در منزل شوهر همه داشته اش را میآورد و جز خدا پناهی ندارد، حتی نباید به او گفت بالای چشمت ابروست و گرنه وارد جنگ با خدا شدهایم.
📚 به نقل از حجت الاسلام فاطمینیا
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
خانه را برای مرد بهشت میکند ...
#بانوی_خاص
#همسرانه
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
رمان محتوایی...
#هرچی_توبخوای
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#هرچی_توبخوای #قسمت70 احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک
#هرچی_توبخوای
#قسمت71
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.😒
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟😊
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.😔
آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.😔
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ😔
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....😧
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#هرچی_توبخوای
#قسمت72
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید 😞👣شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😭❤️اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😣همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.😣😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.😭خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😣😭هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡 باناراحتی،😒باتهدید...😠
ما همیشه تنها بودیم....😣😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟😫😭
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..😊
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟😊
-آره.😞😢
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!😊
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!😠😨
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟😊
-آره.آره.آره.😢
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊
بلند گفت:
_بسه دیگه.😣
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤