eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل هفتم 🍃برگ ۸۹ بیابان تفتیده و شب تار و نور چرک ماه غبار گرفته که بر وهم دشت ترک خورده می‌افزود و خنکای باد نمناک،از سمت فرات بر سر و صورت عبدالله می‌خورد و خستگی را از تنش بیرون می‌کرد. عبدالله بن عمیر در کنار ربیع و زید و چند نفر دیگر، آرام در حال حرکت بودند. ام وهب و سلیمه نیز کنار یکدیگر، در حال گفتگو حرکت می‌کردند و دامنه کتلی را دور می‌زدند. عبدالله که پیشاپیش بقیه بود، چشمش به نخلستان افتاد که از آن دود بلند می‌شد. همان جا ایستاد . بقیه نیز توقف کردند.دیگران هم به همان نقطه نگریستند. ربیع پرسید: 《یعنی به کاروان امام رسیدیم؟!》 《گمان نمی‌کنم!کاروان امام از سوی ثعلبیه می‌آیند، نه از نخیلـه! به گمانم ابن زیاد لشکر آراسته و در نخیله اردو زده اند.» ربیع گفت:《 من می‌روم از نزدیک ببینم؛ که اگر چنین باشد، راهی طولانی در پیش خواهیم داشت. 》 عبدالله گفت:《 زید را هم با خود ببر! مراقب باشید، هیچ کس شما را نبیند.》 بعد رو به بقیه گفت: 《به پشت تپه می‌رویم و منتظر می‌مانیم!》 بقیه به پشت تپه رفتند.زید و ربیع به سوی نخیله تاختند.عبدالله بقیه را در نقطه‌ای مستقر کرد و خود به بالای تپه رفت و اطراف را زیر نظر گرفت.با دور شدن ربیع و زید، عبدالله چشم به نخیله انداخت. گرد و غباری را دید که به آنها نزدیک می‌شد. به تندی از تپه پایین رفت و بیشتر دقت کرد. ربیع و زید را دید که پیشاپیش می‌تاختند و گروهی سوار به دنبال آنها بودند. سریع برگشت و به سراغ جمع رفت و فریاد زد: 《آماده شوید! حمله کردند. زن‌ها همین جا منتظر بمانند.》 و خود به تندی سوار بر اسب شد و به سوی ربیع و زید تاخت. بقیه نیز با کمی فاصله به دنبال او رفتند. دو گروه به سرعت به سوی هم تاختند و در نقطه‌ای به یکدیگر رسیدند و عبدالله از میان زید و ربیع گذشت و دو نفر از سربازان را با دو ضربه از اسب به زیر انداخت. درگیری آغاز شد. ربیع و زید ایستادند. ربیع به سرعت برگشت تا با سربازان درگیر شود؛ که دید، زید سست و بی‌حرکت از اسب به زیر افتاد. سریع خود را به او رساند و دید که تیری در کمر او نشسته و زید را از پای درآورده بود. ربیع خشماگین حمله‌ی دیگری را آغاز کرد. سلیمه نیز شمشیر برداشت و به کمک مردان آمد. چنان خشمگین می‌جنگید که هیچ کس از تیغ او در امان نمی‌ماند. در نهایت چند نفر باقی ماندند که آنها نیز زخمی و شکست خورده گریختند. عبدالله و ربیع و دو نفر دیگر ماندند که به سراغ کشته‌ها و زخمی ها رفتند. 11 عمروبن حجاج به همراه یارانش از بنی کلب بیرون آمده بودند و به تندی به سمت نخیله می‌تاختند. کمی بعد به تپه‌ای رسیدند. عمرو توقف کرد و به اطراف چشم انداخت. بعد رو به یکی از یارانش گفت: 《تو با گروهت از آن سو بروید! در کنار فرات یکدیگر را ملاقات می‌کنیم.» عمرو با گروهی تاخت و گروه دیگر از سوی دیگر تپه رفتند و به کناره ی فرات رسیدند و عبدالله، ام وهب، سلیمه، ربیع، و دو نفر دیگر را دیدند که خسته و گرد آلود از کناره ی فرات می‌رفتند. سربازان یکباره از پهلو به آنها یورش بردند. عبدالله سریع پیاده شد و فریاد زد: 《 به کنار رود بروید که از پشت سر در امان باشیم.》 اسب‌ها را در یک جا جمع کردند و همگی رو به سواران و پشت به فرات منتظر ماندند. سواران نزدیک شدند و روبروی آنهاایستادند. فرمانده گروه گفت: 《عبدالله بیهوده خود را به کشتن نده، هیچ راه گریزی ندارید. عمرو بن حجاج شما را رها نخواهد کرد. صلاح تو در این است که با من بیایی و دست از مخالفت با امیر برداری!》 عبدالله خشمگین گفت: 《عبدالله صلاح خود را بهتر از تو و امیرت می‌شناسد. تو به آنچه فرمان داری عمل کن! و من به آنچه صلاح می‌دانم. 》 گروه سواران یکباره حمله کردند و عبدالله و ربیع و دیگران سخت جنگیدند. حالا ام وهب نیز شمشیر به دست گرفته بود و در فرصت‌های مناسب در کنار سلیمه به او کمک می‌کرد. عبدالله در حالی که به سختی می‌جنگید و مراقب زنان بود، یکباره دید سه سه مرد به سوی زنان هجوم بردند. با فریاد ربیع را که به زنان نزدیک‌تر بود، صدا زد و خود نیز به سوی زنان رفت. یکی از سربازان از پشت سر به سلیمه نزدیک شد و شمشیرش را بالا برد و خواست بر کمر او فرو آورد که ربیع فریاد زنان هجوم برد و با فریاد ربیع، سلیمه سریع جاخالی داد و تیغه‌ی شمشیر شانه‌اش را شکافت و زخم برداشت و ربيع همزمان رسید و با ضربه‌ای سخت، سینه‌ی مرد را شکافت. تنها دو نفر از سربازان باقی ماندند که گریختند.عبدالله بی‌درنگ یکی را با پرتاب نیزه‌ای از پای درآورد و بعد به تندی سوار بر اسب شد و به دنبال دیگری تاخت و کمی جلوتر به او رسید و با ضربه‌ای کاری او را از اسب به زیرانداخت.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ آرزوهایت را یادداشت کن… خداوند آن‌ها را فراموش نمی‌کند، اما تو از خاطرت می‌رود آنچه امروز داری خواسته دیروز بوده است..❤️ شبتون آروم دوستان https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی بهت پیغام میدم، یعنی دلم برات تنگ شده؛ اما وقتی بهت پیغام نمیدم، منتظرم دل تو واسم تنگ شه...♥️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
در قلبم کسی را پنهان کرده ام... که شنیدن صدایش.. طرز نگاه کردنش.. حتی راه رفتنش را "خیلی" دوست دارم ... و او شاید نداند ک شیرین ترین میوه ممنوعه ی جهانِ من است... درست است که مالک قلبش نیستم اما بجای همه رهگذرها همه گل فروشها همه کتاب فروشها... همه آدمها....... من، بجای همه دوستش دارم آهای مخاطب خاصم دوستت دارم..💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡ به او برسانید که شب شب است اما نبودنش یک جور دیگر شب تر از شب است...🌹 شبت پر از عشق https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا