🌹دلم بهانه ی تو را دارد
تو می دانی بهانه چیست؟!
بهانه همان است که
شب ها
خواب از چشم من می دزدد...💕
#امام_زمان
#دل
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃❤️
او را دوست دارم . . .😍
خیلی ساده حتی بدون قافیهای شعر یا نثری عاشقانه؛
ولی عمیق، از ته دل.....💕
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
#امام_زمان
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ پنجاه و دوم
پله ها را دویدم ، پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود . با خودم گفتم :« حتما آقا شمس الله با آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند . شاید هم آقا ستار باشد .» در را که باز کردم ،سر جایم میخ کوب شدم صمد بود . بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند . بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند .
یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه به هم نگاه کردیم . بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم . اشک توی چشم هایم جمع شد باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت :« کجا بودی خانم من ، کجا بودی عزیز من ، کجا بودی قدم خانم ؟! »
از سر شوق گوله گوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم ، همانطور که بچه ها بغلش بودند ، روبه رویم ایستاد و گفت :« گریه می کنی ؟!»
بغض راه گلویم را گرفته بود خندید و با همون لحن بچهگانه گفت :« آها ، فهمیدم . دلت برایم تنگ شده ؛ خیلی خیلی زیاد . یعنی مرا دوست داری ، خیلی خیلی زیاد !»
هر چه او بیشتر حرف میزد ، گریه ام بیشتر می شد . بچهها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید ، مامانی را ناز کنید »
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند .
پرسید :« کجا رفته بودی ؟!»
با گریه گفتم :« رفته بودم نان بخرم .»
پرسید :« خریدی ؟!»
گفتم :« نه ، نگران بچه ها بودم . آمدم سری بزنم و بروم .»
گفت :« خوب ، حالا تو بمان پیش بچه ها ، من می روم .»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم :« نه ، نمی خواهد تو زحمت بکشی . دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده . خودم می روم .»
بچه ها را گذاشت زمین . چادرم را از سرم در اوردم و به جارختی آویزان کردم گفت :« تا وقتی خانه هستم ، خرید مایحتاج خانه به عهده ی من .»
گفتم :« آخر باید بروی نه صف .»
گفت :« می روم ، حقم است . دنده ام نرم . اگر می خواهم نان بخورم ، باید بروم نه صف .»
بعد خندید .
داشت پوتین هایش را می پوشید . گفتم :« پس اقلا بیا لباس هایت را عوض کن . بگذار کفش هایت را واکس بزنم . یک دوش بگیر .»
خندید و گفت :« تا بیست بشمری ، برگشته ام .»
خندیدم و آمدم توی اتاق . صورت بچه ها را شستم ، لباس هایشان را عوض کردم . غذا گذاشتم ، خانه را مرتب کردم . دستی به سر و صورتم کشیدم . وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت ، همه چیز از این رو به آن رو شده بود . بوی غذا خانه را پر کرده بود . آفتاب وسط اتاق پهن شده بود . در و دیوار خانه به رویمان می خندید .
فردا صبح صمد رفت بیرون . وقتی برگشت ، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود . باز رفته بود خرید . از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج .
گفتم :« یعنی می خواهی به این زودی برگردی ؟!»
گفت :« به این زودی که نه ، ولی بلاخره باید بروم . من که ماندنی نیستم . بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم . دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه .»
بعد همانطور که کیسه ها را می آورد و توی آشپز خانه می گذاشت ، گفت :« دیروز که آمدم و دیدم که رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد .»🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹هرشب
از سقف خیالم تو می چکی...
واین عاشقانه ترین
بارش دنیاست...💕
سلام شبت بهشت..
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
0066346210e158adf668b97465fa1a5338400767-480p_۰۵۰۶۲۰۲۳.mp3
1.36M
🌹زمان، جراحتها را کم رنگ میکند؛ اما آنها هیچگاه تأثیرشان را از دست نمیدهند. سندرمی بینام دائماً در بدن میچرخد، گاهی مدتی طولانی نهفته است و بقیهٔ زمانها امواج قدرتمندی از درد و ترس را درونت پخش میکند.❤️
#شباهنگ
#حس_خوب_آرامش
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7