🍃 خبر 🍃 خبر 🍃
طرح جدید 📢
خدمتی زیبا 📢
حال خوب 📢
❣ویژه خواهران❣
با توجه به کمبود وسیله نقلیه و اشتیاق حضور برخی عزیزانی که توان آمدن به پیاده روی طریق المهدی را ندارند
طرحی در نظر گرفته شد
که به شرح زیر میباشد 👇
▪️🚕خواهران بزرگواری که خودرو دارند ؛ مشتاق فعالیت جهادی هستند و توانایی انجام هر یک از موارد زیر را دارند :
🔺 رساندن افراد از منزلشان تا عمود ١۵ بلوار پیامبر اعظم
و یا برگرداندن آنان
🔺 از جمکران تا آدرسی که دریافت میکنند
تا ساعت ١٨روز دوشنبه فرم زیر را پر کرده و به نام کاربری زیر ارسال کنند
***************************
نام و نام خانوادگی :
آدرس :
رفت یا برگشت :
شماره تماس :
💢@Y_a_r_313 💢
▪️👣خواهرانی که علاقمند به حضور در مسیر پیاده روی هستند و مشکل رفت و برگشت دارند نیز فرم زیر را پر کرده و به نام کاربری زیر ارسال کنند
***************************
نام و نام خانوادگی :
آدرس :
رفت یا برگشت :
شماره تماس :
💢@Y_a_r_313 💢
اجرکم عند الله 🌱
#گروه_جهادی_شهیده_احمدی
#اللهمعجللولیکالفرج
#طریق_المهدی
#امام_زمان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت ۵:۳۰صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۵۱۴_۲۱۰۰۲۲۱۷۲_۱۴۰۵۲۰۲۳.mp3
10.88M
ولادت🌱
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها🍃
قسمت۱
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹دخیل نهم
🍃برگ ۵۴
_باور نمیکردم بتونی انقده خوب قیمه رو جا بندازی و مرغ سرخ کنی. فکر کنم این بهترین غذایی بود که تا حالا پختی. دیگه داری کم کم راه میفتی و خانم خونه میشی.
لبخند حوریه در میان برداشتن کیسهی زباله گم میشود. هرچه در یخچال داشتند، چیده بود وسط سفره تا مادر شوهرش فکر نکند دست و پا چلفتی است که برای شام و ناهار دعوتشان نمیکند.
_کم بخور پیرمرد از فردا بساط شام و ناهار جمع میشه و باید روزه بگیری.
نصرت با انگشتان مچاله شدهاش، به سختی قاشق را در دهانش فرو میبرد و به عمران نگاه میکند که دارد موهای سفید بلندش را شانه میزند.
_ من که دیگه نمیتونم روزه بگیرم.تو یکم به خودت برس پیرمرد که هیشکی نگاهت نمیکنه.
عمران اخمهایش را در هم فرو میبرد و سعی میکند گردنش را صاف بگیرد .
_کجای کاری پیری! خدا خودش هر روز ،به من نگاه میکنه.
نصرت دستش را به طرف گوشش میبرد و میپرسد:《 کی نگات میکنه؟》
عمران به هوای گوش سنگین نصرت صدایش را بلندتر میکند.
_ خدا !خدامیگه حالا که این همه زلف داری و مثل نصرت کچل نشدی؛ چرا یه شونه به اون سرت نمیزنی ؟
نصرت سینی غذایش را عقب میکشد و همانطور که دارد سر شیشهی قرصهایش را میبندد، میگوید:《 چه کیفی داره حلوا و شربت شهادت تو یکی رو خوردن.》عمران به بالش تیکه میدهد و میگذارد حوریه ملافه ی رویش را بکشد و سینی غذایش را بردارد.
عمران لبخندش را به حوریه هدیه میدهد و یاد رضا میافتد.هر وقت نصرت را میبیند که روی تخت غلت میزند و پایش را تکان میدهد، یاد سید رضا برایش زنده میشود.
در همان چند ماهی که مهمان اتاقش بود، مهرش در دلش افتاده بود. چقدر آرام بود و چه شبهایی که زیر نور کمرنگ شب خوابها، برایش از مادری گفته بود که دلتنگ دیدارش بود. حوریه هم دلش گرفته بود. از صبح که با حاجی حال و احوال کرده و جای خالی مجید را دیده بود، دلش گرفته بود. چقدر دیروز سرفه کرده و خلط خونی بالا آورده بود.بهادری که برای عکسبرداری برده بودش بیمارستان، میگفت ۶۰ درصد ریهاش از بین رفته و احتمال سرطان ریه هم وجود دارد. مرد را بستری کرده بودند تا غلظت خونش را پایین بیاورند.کپسول اکسیژن کنار تخت مجید هم در نبود او، دلتنگی میکرد .حاجی هم شده بود مونس قرآن گویای مجید تا با صدای بلند او،برایش از خدا و به یاد خدا بگوید.
حوریه هنوز حواسش به صدای قرآن است که صدای آرام تلفنش بلند میشود.
_ تو رو خدا حوری خانوم ،یه چیزی به بابام بگین. ظهر تا اومد خونه بازم کتکم زد.
_ آخه چرا؟ حتماً شیطونی کردی؟
_ نه به خدا. داشتم به ننه جون و بچهها ناهار میدادم که یهو اومد و بازم الکی الکی کتکم زد.
حوریه باورش نمیشود که مرد به آن مهربانی و آرامی، بدون دلیل آمنه را کتک بزند و آنطور اشک او را در بیاورد. ننه صفیه هم فقط بگوید لابد رسول خسته است. حوریه هم خسته است؛ اما عوض اینکه به کوچهی حسین باشی برود، سر از بازار سَرشور در میآورد. شلوغی جلوی نانوایی و و ولولهی مردم برای گرفتن نان داغ، دختر را هم داغ کرده و به ولوله انداخته است.
تا آمنه در را برایش باز میکند، حوریه با دیدن سرخی صورت دختر، گویا جای دست بزرگ رسول را میبیند. آمنه ،هم خوشحال است و هم میترسد پدرش با آمدن ناگهانی حوریه، بفهمد کار ،کار اوست .
بچهها جلوی تلویزیون سیاه و سفید پُر از برفک نشستهاند و پیرزن با عینکش روی پیراهن مردانهای دولا شده و دکمههایش را میدوزد .
_آخه شما چرا با این چشمتون دارین خیاطی میکنین؟
_ چاره چیه.آمنه هنوز بلد نیست درست و حسابی دوخت و دوز کنه؛ بازم دکمهها لق میشن و میافتن.
_ صورتش چی شده؟ بدجوری کبوده، با بچهها دعواش شده؟
احسان سریع با شنیدن این جمله سرش را بالا میگیرد و با نگاهی نامهربان، به حوریه چشم میدوزد.
_ به من چه؛ بابا زدش.
_ برای چه ؟
_طوری نیست عروس. آمنه یکم زبون درازی کرد، رسولم یهو دستش خورد تو صورتش .امروزم روزه گرفته بود، گمونم فشارش افتاده که زودم اومد خونه.
حوریه از نگاههای دختر و مکیدن لبهایش میفهمد که همه چیز به همان سادگی نیست. پیرزن میگوید رسول در اتاق بغلی خوابیده است. حوریه دلش رضایت نمیدهد آمنه با آن حالش رها کند و برود. پدرش حتی یک بار هم نشده بود که یکی از آنها را کتک بزند؛ حتی وقتی او و ثریا از درخت توت همسایه بالا میرفتند و یا صبوره در کوچه با پسر بچههای همسایه، لی لی بازی میکرد.
در اتاق را آرام باز میکند. رسول به پشت دراز کشیده و ملافه را تا حلقش بالا کشیده و دستانش روی سینهاش گذاشته است. خواب است انگار و دارد خوابهای بد میبیند. حوریه کنارش مینشیند و چشمش به بازوهای مرد میافتد که پُر از لکههای ریز قرمز است. رنگ و روی رسول رو به راه نیست و ابروهایش در هم گره خورده است.دختر برای اولین بار دستش به بدن مرد میخورد. داغی پیشانی رسول، دستش را میسوزاند و تاوان کارش را میدهد.
ابروهای مرد صاف میشود و ناگهان چشمهای میشیاش را باز میکند. میخواهد تکانی به خود بدهد که چشمش به دختر میافتد؛ اما نمیتواند از جایش بلند شود.حوریه که هنوز ادب نشده است؛ باز انگشتانش را روی بازوی داغ مرد میگذارد تا تکان نخورد. رسول مثل دختری که نامحرمی ناگهان بازویش را گرفته باشد، وجود تبدارش از شرم داغتر میشود.
_چی شده ؟اومدم یه سری بهت بزنم؛ گفتن ناخوش احوالی. مرد کمی سر و گردنش را بالا میکشد و نمیداند چه باید بگوید.
_ نمیدونم دستگاههای کارگاه امروز چه مرگشون بود. حسابی سر و صدا میکردن. یهو صداشون افتاد تو سرم و یه سردرد بدی گرفتم که نگو.
حوریه با تعجب به رسول نگاه میکند و نبض او را میگیرد. مرد میگوید سردردهایش همیشگی است و حالا حالش بهتر شده است. هوا دارد تاریکتر میشود. دختر چراغ اتاق را روشن میکند و رسول چشمهایش را میبندد .
_باید بری دکتر، این علائم میگرنه.احتمالاً شمام عین منی.
_دکتر رفتم .میگه چیزی نیس، یکم تو خونه بخواب خودش خوب میشه.
دختر تازه یاد خانهشان میافتد که پیرزن در اتاق را باز میکند.
_ بهتر شدی؟ پاشو مرد گُنده. دوباره یه سردرد گرفتی و خودت را انداختی روی زمین.
_ بدجوری تب داره. بیزحمت بگین آمنه یه کاسه آب و دستمال بیاره.
پیرزن که میرود؛ مرد گویا چیزی یادش افتاده باشد، با دیدن آمنه، بغض میکند و محکم لبش را گاز میگیرد. آمنه کاسه را به دست حوریه میدهد و میخواهد برود که رسول چشم به سرخی صورت او، دستش را میگیرد.دختر با ترس، قدرت بیرون کشیدن دستش را ندارد .رسول با گریه، دستان کوچک دخترش را میبوسد و داغی اشکش بر دست او میچکد.آمنه ترسش میریزد و کنار حوریه، وسط اتاق آوار میشود.
_آمنه جون خاکشیر دارین؟
دستان کوچک آمنه دستمالی نمدار روی پیشانی پدر میگذارد و حوریه شربت خاکشیر در دهانش میریزد. رنگ و روی رسول خودی نشان میدهد و با هندوانهای که حوریه در دهان مردش میگذارد؛ پیشانیاش خنک و خنکتر میشود و سرخی چشمانش کم و کمتر. پیرزن خاگینه درست میکند و هر کس لقمهای میخورد. حوریه ظرفها را میشوید و آشپزخانه را مرتب میکند.
رسول وضو میگیرد که نمازش را بخواند.آمنه برای پدرش جانماز باز میکند و کنار حوریه مینشیند. حوریه بلند میشود و چادرش را به سرش میاندازد. تعارف کردن فایدهای ندارد و خستهتر از خسته، خیال رفتن به خانه دارد.
_ننه جون من دارم میرم حوریه خانوم رو برسونم.
دختر که دارد گونهی سرخ آمنه را میبوسد؛تا سر برمیگرداند رسول را پشت سرش میبیند.
_نه آقا رسول،شما هنوز تب و ضعف داری.
_بهترم. یه هوایی هم بهم بخوره،بهترم میشم.
آمنه دلش میخواهد با پدرش که دوباره مهربان شده است، همراه شود. اما او میرود و دخترک به صدای دعوای برادرهایش و گریهی اکبر به داخل اتاق کشیده میشود.
حوریه قدم تند میکند،دلش نمیآید مادر را بیش از آن تنها بگذارد؛اما دلش هم نمیآید مرد را زیاد به دنبال خودش بکشاند. در خیالش دنبال دليل سردردهای رسول میگردد که او میگوید:《نمیخواد ناراحت بشی. من دیگه عادت کردم. همین طوری یهو سردرد میگیرم و خودش دوباره خوب میشه. 》
_بازم باید بری دکتر. اون دکتری که توبایگ رفتی،کافی نیست. باید بری پیش یه متخصص.
_وقت نمیکنم. یه بارم پارسال رفتم پیش یه دکتر اعصاب،یه سری قرص داد؛اما فرقی که نکرد؛تازه بدترم شد.
_چرا؟نگفت مشکلت چیه؟
مرد مدام از جواب طفره میرود. میترسد دختر فکر کند او دیوانه است و یا اینکه چیزی را از وی پنهان میکند.
_میخوای یه ساندویچ برات بگیرم؟خاگینه هم که نخوردی،یهو ضعف نکنی؟
_نه،من عادت دارم. مدام سرپا هستم و درست و حسابی غذا نمیخورم. الان فکرم پيش شماست.
به سر خیابان که میرسند؛مرد جلوی یک تاکسی را نگه میدارد و میخواهد خودش هم سوار شود که حوریه مانعش میشود. مرد دولا میشود تا لااقل پول راننده را بدهد. آستینهای تاخورده ی رسول که بالاتر میرود و دختر دوباره چشمش به جوشهای دور آرنج او میافتد.
_خونه تون پشه داره؟این لکهها چیه؟
مرد ته دلش خودش را سرزنش میکند که بعد از وضو گرفتن چرا آستین پیراهنش را پایین نکشیده است.
_برا اینام هفت هشت سال پیش رفتم دکتر. میگه احتمالا حساسیته. پمادهای اونم هیچ فایدهای نداشت،ولش کردم یه خورده قرمز میشن و میخارن،بعد خوب میشن.
تاکسی میرود و حوریه به سلامتی رسول فکر میکند. خودش هم از سلامتیاش غافل بود. زهره میگفت ننه صفیه که دو برابر حوریه سن دارد،سالم سالم است. آن وقت او چرا باید به آن زودی زانویش آب بیاورد و سردردهای میگرنی کلافهاش کند.اما انگار رسول از او بی فکرتر است. آن وضع خودش،و آن لاغری بیش از حد آمنه. دل دردهای اکبر و پرخاشگری احسان هم،همه نشان از بیتوجهی رسول دارد. کارش در آمده بود.به فکر خودش نبود،اما باید از همان موقع به سلامتی آنها فکر میکرد.🍂
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7