❣مهربانوجان
◽️مردان از زنان ضعیف خوششان نمیآید. زنی که تمام مدت گریه میکند و یا با کوچکترین مشکلی از هم میپاشد، زن مورد علاقه مردها نیست. زنان جسور و قوی ایدهآلترین انتخاب مردان هستند.
◽️شاید ضعیف بودن مدتی برایشان جالب باشد، چرا که مردان دوست دارند قدرت خود را به رخ بکشند و حمایتگر باشند. اما در صورتی که زن به صورت اغراقآمیزی ضعیف باشد باعث ایجاد حس ترحم در مرد میشود و به تدریج علاقه از بین می رود...❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣خاتون قلبم
همیشه فکر کن...
توی دنیای شیشه ای زندگی میکنی...
پس سنگ پرتاب کردن
به طرف کسی روفراموش کن.
چون اولین چیزی که می شکنه..
" دنیای خودته "...❤️
#حرف_دل
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
25.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم…
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد
باید که جای پایش در این دنیا بماند،
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود …
نیامده ایم تا جمع کنیم
آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ؛
دوستی را ؛
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم …
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس !
آمده یم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم مثل . . .
✍ سلیمی
#دکتر_باخرد
#راوی_خراسانی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
"دوستت دارم "
با وجود اینڪه تو را همیشه نمیبینم
تو را دوست دارم
در حالیڪه دوری
اما نزدیڪترینی به قلبم ...!!
#دوستت_دارم
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57(2).mp3
11.22M
داستانزندگی حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل دوم
🍃برگ بیستم
زبیر گفت:《 معاویه به رحمت خدا رفت و مجال نیافت تا به این کار برسد، اما اگر امیر مؤمنان یزید از این کار با خبر شود، بنی کلب چه پاسخی برای او خواهد داشت.》
همه در سکوت منتظر پاسخ عبدالعلی بودند .گفت:
《اگر چنین باشد که تو میگویی، حکم نیز همان است که تو گفتی!》
باز همهمه شروع شد.و عبدالاعلی رو به زید _فرزند بشیر آهنگر_ کرد و گفت :
《زید برو به ربیع بگو همین حالا به مسجد بیاید !ادعای زبیر هم اکنون باید روشن شود.》
زید برخاست و از مسجد بیرون رفت. در کوچه پس کوچههای نخیله دوید. به در خانه عبدالله رسید. لختی ایستاد. لحظهای تصمیم گرفت وارد خانه شود و ماجرای مسجد را برایش بگوید. عبدالله بن عمیر را در حیاط خانه دید که مشغول رسیدگی به اسب و زین و برگ آن بود و پیدا بود که آن را برای سفر مهیا میکرد .غلام عبدالله برای اسب علوفه و آب مهیا میکرد. ام وهب از خانه بیرون آمد و وارد حیاط شد. زید را پشت در دید. زید سریع سر کشید و به راه خود ادامه داد .ام وهب خورجین و مشک آب در دست داشت .آنها را به عبدالله داد. گرفته و غمگین به عبدالله نگاه کرد. گفت:
《به یاد سخن آن پیرمرد بیابان نشین افتادم. نامش چه بود؟》
عبدالله گفت:《انس.انس بن حارث.》
《 آری، چگونه به جهاد و مشرکان میروی، در حالی که مسلمانان به یاری تو محتاجترند؟!》
عبدالله گفت:《 باور کن ،اگر میتوانستم کوفیان را از این کارشان باز دارم، هرگز به فارسی برنمیگشتم!》
《 من هم اگر میدانستم، ماندنم در نخیله اینقدر کوتاه است، هرگز به کوفه برنمیگشتم.》
《 خدا میداند که در غربت اینقدر دلتنگ نبودم که در خانهام!》
ام وهب گفت:《 همه چیز برای حرکت آماده است .》
《پیش از طلوع آفتاب راه میافتیم.》
زید از آخرین کوچه پیچید و در مقابل خانهی ام ربیع نفس زنان ایستاد و سراسیمه در زد. لحظهای بعد ربیع در را باز کرد و از دیدن زید در آن حال جا خورد .ام ربیع نیز به دم در آمد.
ربیع گفت :《
زید چه اتفاقی افتاده؟!》
زید نفس تازه کرد و گفت:
《 باید زودتر فرار کنید!》
《 فرار کنیم؟!》
ام ربیع در را کامل باز کرد .گفت:
《 بیا تو ببینم چه میگویی؟!》
زید وارد خانه شد .همچنان نفس نفس میزد. گفت:
《 عاقبت، زبیر زهر خویش را بر تو ریخت. جان و مالتان بر شیخ بنی کلاب حلال شده است.》
ام ربیع که گویا موضوع را فهمیده بود، سست شد و به دیوار تکیه داد. ربیع شانههای زید را گرفت و پرسید :
《چه میگویی؟ شیخ بنی کلب را با جان و مال ما چه کار؟!》
ام ربیع گفت:《 خدایا به تو پناه میبرم!》
زید گفت:《 زبیر در مسجد گفت که پدرت در شام به معاویه دشنام گفته و او را کشتهاند.》
ربیع پوزخند زد. گفت :
《شاید چنین باشد، اما قصاص قاتلان پدرم را من باید پس بدهم؟!》
زید گفت:《 نمیدانی هر که پیمان بنی کعب را با بنی امیه بشکند جان و مالش بر شیخ حلال میشود ؟! عبدالاعلی نیز مرا فرستاد تا به تو پیغام دهم که همین حالا به مسجد بروی تا ادعای زبیر روشن شود.》
ربیع خشماگین به زید و مادر نگاه کرد و یکباره برگشت و وارد خانه شد. مادر بیشتر به هراس افتاد. رو به زید کرد و گفت:
《 زود برو عبدالله بن عمیر را خبر کن!》
زید گفت:《 ولی ربیع در بازار با عبدالله نیز درشتی کرد!》
ام ربیع گفت:《 برو کاری که میگویم انجام بده! بگو تا خونی بر زمین نریخته ،خود را برساند!》
زید به تندی رفت.ام ربیع سر از خانه بیرون کرد. دو طرف را نگریست و بعد در را بست. ربیع را دید که با شمشیر از خانه بیرون آمد. مادر پشت به در راه بر ربیع بست. گفت:
《 به حرمت پدرت باید حرمت قبیلهاش را نگه داری!》
《خود به من آموختی که دین محمد بر حقیقت و عدالت استوار است؛ نه قبیله و طایفه!》
ام ربیع دوست داشت زیر زودتر به خانهی عبدالله میرسید و در میزد و عبدالله در را باز می کرد و زید سریع وارد خانه میشد. به یقین ام وهب زودتر جلو میرفت و پیش از آنکه عبدالله از زید چیزی بپرسد ،نگران و کنجکاو میپرسید:
《 چه شده جوان!》
اما هنوز از زید و عبدالله خبری نشده بود و همچنان ربیع شمشیر در دست داشت و ام ربیع نیز پشت به در ایستاده بود و سعی میکرد او را آرام کند. گفت:
《 شمشیر را کنار بگذار، آنها وقتی تیغ در دستت ببینند، پیش از آنکه سخن تو را بشنوند، حکم خود را میدهند.》
ربیع گفت:《 آنها پیش از این، حکم خود را دادهاند!》
ام ربيع گفت:《 به خبری خام این چنین برنیاشوب! خشم تو جز آنکه عقلت را زائل کنه به زبانت را از کار بیندازد، هیچ سودی برای ما نخواهد داشت.》
ربیع با سخنان مادر کمی آرام گرفت. به خانه برگشت. ام ربیع مانند آنکه از کاری سخت فارغ شده، نفس راحتی کشید. ربيع بدون شمشیر بیرون آمد. مادر رضایتمند سر تکان داد و در را باز کرد. ربیع بیرون رفت و مادر نیز به همراه او خارج شد و در را بست. هر دو به سمت خانهی عبدالله که سر را مسجد بود،حرکت کردند.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7