انسان شناسی ۱۸۳.mp3
10.83M
🍃انسان شناسی ۱۸۳
🍃استادشجاعی
✔ چرا بعضی چشمها، دائماً در حالِ کشف و رؤیت زیبائیهای خدایند،
✘و بعضی دیگر کور و کَر از کنار اعجازهای خدا میگذرند؟
- تفاوت چشمها، از کجا منشاء میگیرد؟ 🍂
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣ مهربانو جان
آقای عزیز
⛔️طعنه و کنایه زدن ممنوع
یکی از اشتباهاتی که بسیاری از زن و
مردها مرتکب می شوند استفاده از طعنه و کنایه در صحبت کردن با همسرانشان است.
این طعنه ها به مرور زمان مشکلات عاطفی برای انها ایجاد می کند
وقتی طعنه می زنید نه تنها مشکل حل نمی شود، بلکه رنجش ها عمیق تر می شود
و وقتی از هم ناراحت می شوید و درصدد رفع ناراحتی بر نمی آیید
وقتی اجازه می دهید ناراحتی ها روی هم انباشته شود، باید انتظار داشته باشید که رابطه تان روز به روز سردتر و بی روح تر شود.
بهترین کار این ست که همیشه به صورت مستقیم حرف خودتان را بزنید تا کینه و کدورتی پیش نیاید..🌺🍃
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣آقای عزیز
نگه داشتن یک زن
بلد بودن میخواهد
یک زن از تمام مردانگی یک مرد
هیچ نمی خواهد
جز یک خیال راحت
که همانطور که هست
بی هیچ توقع و پنهان کاری
دوستش بداری...❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣خودت شاید نمی داني
چه کردی با دلم
اما
دلِ یک آدم سرسخت را
بردی
خداقوت.💕
#دلآرام
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.☕️✨
چایت را بنوش
بی دغدغه ی فردایی که هیچ تقویمی
آمدنش را تضمین نکرده..🌺
#به_وقت_چای😊
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
8.91M
ا﷽
🍃مدادجادویی و دوستانش
༺✏️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مراقب مداد هامون باشیم 😊
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل پنجم
🍃برگ هشتاد و دوم
و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون ام وهب نیز کنارش ایستاده بود .نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید:
«صبر كن!»
مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت:
《من هم پسر فاطمه را شایستهتر از همه برای خلافت مسلمانان میدانم،اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش آنها را آزموده اند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی که او را دعوت کردند، به طمع بخششهای ابن زیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت و یزید به خونخواهی ابن زیاد خونها خواهد ریخت.»
مرد آرام گفت:《 آیا حسین بن علی اینها را نمیداند؟!»
《اگر میداند پس چرا به کوفه می آید؟》
مرد گفت:《 او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایت شان کند.》
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همهی مسلمانان در آنجا گرد آمدهاند. آنها نیاز به هدایت ندارند؟» مرد گفت:《 آنها که برای حج در مکه گرد آمدهاند، هدایت شان را در پیروی از یزید میدانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همان طور که برادرش را کشتند... و اگـر امـام را در خلوت میکشتند، چه کسی میفهمید امام چرا با یزید بیعت نکرد؟ 》
عبدالله گفت:《 میتوانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.》
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا مصر میرفت،سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند،نداشت اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهل بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.》
خواست برود.لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
《و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم،که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من.... حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم،که دنیای خود را برای حسین میخواهم. آیا بعداز حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟》
و رفت.عبدالله مات ماند. وقتی مرد دورشد،عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن ،تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمیرسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
《بهای اسب چقدر است؟》
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
《من قيس بن مسهر صیداوی هستم، فرستادهی حسین بن علی!》
و تاخت.عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه
راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت.
۳۳
ام وهب سوار بر شتر بود و عبدالله با پای پیاده افسار شتر را در دست داشت و در بیابان پیش میرفت. سخنان قیس در ذهنش طنین میافکند و بارها تکرار میشد:
《او حجت خدا بر کوفیان است. من برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم،که تکلیف خود را از حسین میپرسم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟ من حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم،که دنیای خود را برای حسین میخواهم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی کـه مـن جـانم را فدایش کنم؟!»
ناگهان چشمش به انس بن حارث افتاد که تک خیمه اش همچنان نزدیک همان گودال برپا بود. ایستاد و رو به ام وهب برگشت. ام وهب گفت:
《او همان مردی نیست که هنگام آمدن دیدیمش؟»
عبدالله خیره به خیمه گفت:
«آری! همو میگفت؛ منتظر یارانی است که از مکه میآیند. »
و رو به ام وهب برگشت و گفت:
《 او گفت که بزودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان میشوند و بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را در همین گودال میکشند و بر کشتهاش پای می افشانند.》
«آن مرد کیست؟!»
عبدالله به تندی افسار را کشید و به سمت انس به راه افتاد. انس در همان گودال در حال نماز خواندن بود. عبدالله هر چه به او نزدیکتر میشد،صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و سم اسبان و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رودخانه دور و نزدیک به گوش عبدالله میرسید. وقتی به سجده رفت گویی بر خاک افتاده است. این بار عبدالله از روبرو به او نزدیک شد. شتر را پای گودال نشاند و ام وهب پیاده شد. هردو منتظر ماندند تا نمازش به پایان رسید. آرام سر بلند کرد و به عبدالله نگریست.
عبدالله گفت:《سلام بر انس بن حارث!》
《سلام به عبدالله بن عمیر،خوش آمدی!》
《تو به راستی از آن روز تا کنون اينجا ماندهای؟》
《انگار دیروز بود!》
انس گفت:《دیگر چیزی به محرم نمانده،به زودی انتظار من هم به پایان میرسد.
《پس تو تاکنون در انتظار حسین بن علی اينجا ماندهای؟》
《جز او کسی را میشناسی که ارزش این همه انتظار را داشته باشد؟》🍂
#داستان_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7