🌹فصل اول
🍃برگ نهم
سلیمه بقچهای به زین اسب پدر آویخت و گفت:
《 این هم آذوقه ای برای راه؛ و در این مشک هم کمی شیر شتر برای ربیع.》
ربیع شرمزده با اسب خود ور رفت. عمرو گفت :
《میبینی ربیع، جوانان دلیل و حق جویی چون تو در همه جا عزیزند.》
ربیع گفت:《 شما دینی بر گردنم نهادید که جبرانش برایم دشوار است.》
سلیمه به خانه بازگشت. ام ربیع او را نگاه کرد. ام سلیمه متوجه نگاه مهربان او شد. ام سلیمه گفت:
《 وقتی سلیمه به دنیا آمد، عمرو تا ۴۰ روز به او نگاه نمیکرد، اما بعدها چنان در دل پدر جا باز کرد که اکنون او را از جان بیشتر دوست دارد.》
ام ربیع گفت:《 چون دختر بود؟》
ام سلیمه گفت:《 دوست داشت پسری داشته باشد که شمشیرزنی و جنگ به او بیاموزد؛ اما من که از جنگهای بسیار میان مسلمانان آزرده بودم، نمیخواستم پسری داشته باشم که ندانم در کدام جنگ به دست چه کسی کشته میشود و داغ او بر دلم میماند.》
ام ربیع گفت:《چون من؛ که اکنون نگران ربیع هستم. او از وقتی فهمید پدرش به دست شامیان کشته شده، خشم و کینهی انتقام چشم و دلش را پر کرده است.》
ربیع در حالی که با زین اسب ور میرفت. با نگاهی پنهانی سلیمه را دنبال کرد تا وارد خانه شد.
عمرو و ربیع به همراه ام ربیع و چند سوار دیگر در نخلستان میرفتند. ربیع در کنار عمرو بود و با یکدیگر گفتگو میکردند. از کوره راهی گذشتند و به خانهی شبث بن ربعی رسیدند.
عمرو بن حجاج و همراهان وارد باغ خانهی او شدند. باغی پر از درختان میوه که در انتهای آن، خانهای به زیبایی قصری کوچک که ربیع تاکنون ندیده بود. پس از ورود آنان به باغ، نگهبانان در باغ را بستند. عمرو به جلوی ساختمان رسید. شبث بن ربعی از خانه بیرون آمد. با دیدن عمرو شادمان به استقبال رفت. عمرو از اسب پیاده شد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ربیع نیز از اسب پیاده شد. شبث گفت :
《خوش آمدید!》
و پرسشگر به ربیع نگاه کرد. ربیع گفت:
《 سلام به شبث بن ربعی!》
عمرو به نگاه کنجکاو شبث پاسخ داد:
《 او ربیع، پسر عباس، از بنی کلب است. برای امر مهمی آمدهایم که از شنیدنش خوشحال میشوی.》
شبث آنها را به داخل دعوت کرد:
《 داخل شوید تا من هم اخبار خوبی از بصره بگویم!》
همگی وارد شدند و در اتاق بزرگی گرد هم نشستند .عمرو به شبث گفت که عبدالله وارد بنی کلب شده است .شبث با تعجب پرسید:
《 عبدالله بن عمیر کلبی؟!》
عمرو گفت :《به تازگی از فارس آمده .از این رو خواستم به دیدارش برویم و او را به همراهی بزرگان کوفه دعوت کنیم.》 شبث گفت :《عبدالله مرد دلی و با ایمانی است .ما به همراهی او و بنی کلب احتیاج داریم. من هم با شما میآیم.》
عمرو گفت:《 گفتی که اخباری از بصره داری!》
《گویا گروهی از بنی تمیم و فرزندان قیس نیز به خوبی دریافتهاند که با مرگ معاویه کار آسان شده و پایان ستم بنی امیه نزدیک است و حتی شنیدهام که ابن نبیط با دو پسر خویش به سوی مکه حرکت کردهاند.》
ربیع با ولع حرفهای آنان را گوش میداد. عمرو گفت:
《 پس نامههای ما و سفر فرزندان قیس به مکه، فرزند رسول خدا را مطمئن میسازد که ما به راستی آمادهایم تا به فرمان او با یزید به جنگ برخیزیم و دست بنی امیه را از جان و مال مسلمانان کوتاه کنیم.》
ربیع به فکر فرو رفت و با خود گفت :《فرزند رسول خدا؟! بعد رو به عمرو پرسید :
《شما به فرمان چه کسی میخواهید به جنگ با یزید برخیزید؟》
عمرو گفت:《 حسین بن علی(ع) فرزند فاطمه، دختر رسول خدا که در ایمان و تقوا و دانش و شجاعت و شرف سرآمد عرب است.》
ربیع پرسید:《 حسین بن علی(ع) فرزند رسول خداست؟!》 شبث گفت:《 و چه کسی شایستهتر از او برای خلافت بر مسلمانان و رهبری امت رسول خداست؟》
ربیع گفت:《 پس چگونه علی را هر روز در شام دشنام میگویند و حسین بر آنهانمیآشوبد؟!》
شبث گفت :《در خاندان بنی هاشم، کم ندیدهایم که برای حقی بزرگتر ،از حق خو یش میگذرند.》
عمرو گفت:《 خدا لعنت کند پسر ابوسفیان را !که ۱۹ سال با فریب مردم را مطیع خویش کرد و حق بزرگ فرزند رسول خدا را از او گرفت.》
ربیع حسرت بار گفت :
《کاش من پیش از این با شما آشنا میشدم و از آنچه بر این امت گذشته، بیشتر آگاه میشدم.》
عمرو گفت :《برای همین است که میگویم، کینهی شامیان را در سینه نگهدار تا روز انتقام فرا رسد!》
ربیع گفت :《حالا میفهمم چرا پدرم سفارش کرد ،تا هرگز به شام نروم!》
شبث گفت:《 اگر میخواهیم پیش از غروب آفتاب به بنی کلب برسیم، باید زودتر حرکت کنیم؛ یا بمانید تا بعد از افطار حرکت کنیم.》
عمرو گفت:《 بهتر است هم اکنون حرکت کنیم.》
و همگی بلند شدند...🍂
#داستان_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
راز زیبای منی فاش نشو پیش کسی
#به_وقت_دلتنگی
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
این روزها
دلم بهانه گیر شده است ..!!
یک فنجان چای
مقداری آرامش
کمی "سکوت"
یا ...
این ها، همه اش بهانه است ..!!
این روزها دلم فقط تو را
می خواهد ..!!
#دلیل_آرامشم
#خاص_دلم
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خداوندا ...
اگر جایی ...
دلی بی تاب دلدار است
نمیدانم چطور امّا ...
خودت پا درمیانی کن ...💞💞
#بیقراری
#دلتنگی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
قبل از اینکه جواب بدی خوب
فکر کن، چون سکوتت فراموش
میشه ولی جوابت همیشه
به یاد میمونه
شبتون آروم ✨💫💖
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7