eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.42M
🍃داستان‌زندگی حضرت‌فاطمه‌سلام‌الله‌علیها ༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:آشنایی با زندگی حضرت فاطمه سلام الله علیها قسمت‌یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل سوم 🍃برگ سی وششم پیرزن گفت:《 نام" من مهم نیست و نیازی به کمک ندارم، فقط آمده ام تا مسلم را از اخبار پنهان کوفه آگاه کنم.» مختار او را به داخل خانه هدایت کرد. گفت: 《خدا به تو خیر بدهد. بفرما!» و هر دو وارد خانه شدند. پیرزن با تواضع روبروی مسلم نشست و ماجرای ابن اشعث را که برای یزیدپیک فرستاده بود تعریف کرد و گفت: 《هم اکنون پیک در راه شام است، تا نامه را به کاخ یزید برساند.» ابوثمامه خشمگین گفت: 《اگر مسلم اجازه دهند، هم اکنون در پی پیک می روم و پیش از رسیدن او به شام، خونش را می‌ریزم. 》 مسلم سرتکان داد که یعنی نیازی نیست! و گفت: 《دیر یا زود یزید از اوضاع کوفه با خبر خواهد شد. فقط فراموش نکنید که نباید دست به کاری بزنیم که یزید، کوفیان را به عنوان یاغی و شورشی به مردم معرفی کند.》 بعد رو به پیرزن گفت: 《خداوند به تو خیر دهد که خیر یاران مولایم را میخواهی!》 ربیع و عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی سوار بر اسب در گذرهای اصلی کوفه در حرکت بودند.تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می‌شدند. شبث گفت: 《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه‌ی تو ،ببیند ،چه رسد به مسلم بن عقیل!》 عمرو گفت:《 مسلم خود می‌خواهد در خانه‌ی مختار بماند؛ و این از زیرکی پسر عموی حسین بن علی .است زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه عليه مختار و مسلم کاری کند.» شبث گفت:《 همین رفتار امیر، شک مرا بیشتر کرد. به هر حال یا دسیسه‌ای میان مختار و نعمان است؛ که اگر چنین باشد، مرا به جان مسلم بیمناک میکند؛ و یا روی آوردن مردم به خانه‌ی مختار چنان او را در کوفه محبوب میکند که با ورود حسین، به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.» ربیع با کنجکاوی به سخنان آنها گوش می‌داد. بر سر یک دو راهی رسیدند که عمرو ایستاد و رو به شبت کرد و گفت: 《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می‌فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》 شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید، بعد از راه دیگر رفت.عمرو و ربیع به سمت خانه رفتند. وقتی وارد خانه شدند، ربيع نگاه چرخاند و بی آن که عمرو متوجه شود، به دنبال سلیمه گشت.ام سلیمه به پشت پنجره‌ی اتاق آمد و ربیع را در حیاط خانه دید. از دیدن ربیع، شادمان از اتاق بیرون رفت و سلیمه را صدا زد: 《 سليمه!... سلیمه!» سلیمه در حالی که روسری خود را روی سرش مرتب می‌کرد،هراسان از اتاقی دیگر بیرون آمد و به سوی مادر دوید.گفت: 《چه شده؟» مادر بی آن که چیزی به او بگوید، شادمان دستش را گرفت و با خود به حیاط برد. عمرو و ربیع در گوشه‌ی حیاط، اسب‌های خسته را تیمار می کردند. غلام عمرو به اسب او رسیدگی میکرد و عمرو به ربیع کمک می کرد. عمرو گفت: 《اسب با نژاد و اصیلی است.》 ربیع گفت:«وقتی کره بود، پدرم از حجاز برایم آورد. از همان روز، سواری و تیراندازی را به من آموخت.》 سلیمه و مادر وارد حیاط شده‌اند و آرام به گوشه‌ی حیاط رفتند. مادر گفت: 《خوش آمدید!» ربيع از دیدن سلیمه دستپاچه شد: 《سلام بر ام سلیمه و دخترش!» ام سلیمه رو به عمرو و سپس، به ربیع کرد. گفت: 《چشم ما را به دیدن ربیع روشن کردی!》 سلیمه نرم جلو رفت و کنار پدر ایستاد و به ربیع نگریست و گفت: 《پس بنی کلب یاری مسلم را قبول کرد؟!》 ربیع شرمنده سر گرداند که یعنی نه! پدر نگاه کردند. مادر و سلیمه پرسشگر به پدر نگاه کردند. مادر گفت: 《میدانستم پسر حجاج قول خود را به ربیع و عبدالله زیر پا نمی گذارد، اما به این زودی امید دیدار ربیع را نداشتیم.》 عمرو گفت: «شجاعت ربیع در کلام و در عمل ،مرا در برابر بزرگان بنی کلب سربلند کرد. » بعد دست بر شانه‌ی او گذاشت و گفت: 《او چنان به یاری مسلم بن عقیل مشتاق است که عتاب همه‌ی مردان بنی کلب هم نتوانست مانع او شود.》 سلیمه با غرور به ربیع نگریست. ام سلیمه گفت: 《خستگی در چهره‌ی هر دو شما پیداست. شکم گرسنه هـم، نــه قبیله میشناسد، نه سیاست، نه حتی دین!》 و همگی را به طرف خانه همراهی کرد. ۲۱ زبير بن يحيى جلو مغازه‌ی خود در بنی کلب ایستاده بود. وقتی دید که بشیر آهنگر دست از کار کشید و زید نیز کوره را خاموش کرد و بشیر پیش بند کار را باز کرد و چیزهایی به زید گفت و بعد از مغازه بیرون آمد، با خود گفت: 《بشیر هیچگاه به این زودی دست از کار نمی کشید !هنوز تا اذان ظهر مانده است!》 بشیر به سمت انتهای بازار رفت و زید نیز شروع به جمع و جور کردن وسایل مغازه کرد. زبیر بیشتر مشکوک شد. آرام به سوی مغازه ی بشیر رفت.زید از دیدن او جا خورد و بیهوده سعی کرد خود را آرام نشان دهد. زبیر گفت: 《خبری شده که بشیر نگران رفت؟》 زید گفت:《نه... خبری نیست،به خانه رفت. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 ای خدا سختیها برّنده هستند و من ضعیف و ناتوان زود میشکنم و بریده میشوم خداوندا نگذار بُرَندگی اتفاقات بد مرا بشکند....❤️ شبتون آروم...😘 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
حاضرم ناز تو با قیمت جانم بخرم چه بلایی شده‌ای، کاش بیای به سرم!💕 ‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
C᭄ᥫ᭡ هوایش راداشته‌باش دلم را می‌گویـــم ،. قول‌می‌دهم برای توباشد همه‌ی عاشقـی‌اش ...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣ای کاش به جایِ همه میشد که دراین شهر این حالِ بهم ریخته‌ام را تو ببینی...💕 شبت ستاره بارون..😘😘 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7