eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.5M
ا﷽ 🍃مهمان جدیدخونه ༺🐵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: خواهر یا برادر تازه واردمون نیاز به کمک ما داره😊 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل پنجم 🍃برگ هشتادویکم ام وهب زیر تخته سنگی دراز کشید و عبدالله در حالی که به مرد می‌نگریست و می‌اندیشید،کم‌کم به خواب فرو رفت و دوباره رؤیایی را دید که پیش‌تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه هایی که بالا و پایین می‌رفتند و خون آلود می‌شدند،رودی خروشان،تیرهایی که از هر طرف به آسمان می‌رفتند،سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند،خیمه‌هایی که در آتش می سوختند،غباری که خورشید را می‌پوشاند،اسبانی که بر جنازه‌های بی‌سر می‌تاختند،سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق‌هایی که بالا می‌رفت و فرود می‌آمد، کودکانی که از شلاق‌ها می گریختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می‌شد. یکباره عبدالله وحشت زده چشم باز کرد و ام وهب را کنار خود دید که سعی می‌کرد او را بیدار کند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. ام وهب به کنار برکه اشاره کرد. مرد کنار برکه زانو زده بود و سر و صورت خود را می‌شست. عبدالله با احتیاط بلند شد و منتظر ماند .ام وهب احساس کرد که عبدالله ترسیده است. گفت: 《این مرد تنهاست عبدالله! تاکنون ندیده‌ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی!》 عبدالله به تندی سر گرداند و به ام وهب نگریست. گفت: 《 ترس!؟ نه! من از او نمی‌ترسم!اما... اما حضور او مرا از چیزی می‌ترساند. دوباره همان کابوس ،خدایا این چه دلشوره ای است که سینه ام را می‌درد .》 مرد آرام از کنار برکه بلند شد. به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست کشید. با مشک، آب به صورت و دهان اسب پاشید.بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت: 《اهل کوفه اید یا شما هم مسافرید؟》 《ما اهل کوفه ایم،اما تو که از راه دوری آمده‌ای،از کوفه چه می‌خواهی؟》 《من همان می‌خواهم که همه‌ی اهل کوفه می‌خواهند.》 و کنار آتش که اکنون رو به خاموشی داشت ،نشست و به اسبش نگاه کرد. عبدالله گفت: 《پس تو هم خبر حمله‌ی مسلم و یارانش را به قصر ابن زیاد شنیده‌ای!» مرد جا خورد. به تندی از جا پرید: 《مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!» و مستأصل به اسبش نگریست. ام وهب گفت: 《ابن زیادهانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!》 مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را از جا بلند کند، اما اسب بیحال تر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. حالا کاملا دریافته بود که مرد غریبه ،مسافری عادی نیست. پرسید: 《تو که هستی مرد؟!》 مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: 《اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی می‌دهم.》 عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری، بدان که بی تو هم بر ابن زیاد چیره خواهند شد!》 مرد گفت:《 اما من می‌خواهم مسلم و کوفیان را از جنگ باز دارم تا امام به کوفه برسند.》 ام وهب پیش آمد و گفت: 《پیش از تو عبدالله این کار را کرده، اما بی‌فایده است.» «عبد الله ؟!» 《آری من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بی حاصل باز دارم، اما کینه‌های کهنه چشم‌های آنان را کور کرده، تا جایی که مسلم را به ریختن خون ابن زیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.》 مرد گفت :《پس شما در این بیابان چه می‌کنید؟》 عبدالله گفت: «ما به فارس باز می‌گردیم،تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.» مرد لحظه‌ای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت: 《 شما از چه می‌گریزید؟ اگر همه‌ی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.》 و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظه‌ای بعد به تندی دوید و خود را به مرد رساند .گفت: 《صبر کن غریبه!» مرد ایستاد. عبدالله گفت: 《من اسبم را به تو می‌دهم و هیچ بهایی نمی‌خواهم فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!» 《من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که به یگانگی او و رسالت محمد شهادت داده‌ام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم که آنچه می‌گویم و آنچه می‌کنم،جز سنت رسول خدا نیست،حتی اگر به بهای جانم باشد. 》 عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی می‌خواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد برهاند: 《مسلمانی ات را به رخ من مکش!که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛و این که پابه‌پای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که می‌داند،جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم. 》 مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت: 《لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه ی دنیای خویش کردند؛و وای بر شما که نمی‌دانید بدون امام،جز طعمه‌ای آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن زیاد هیچ نیستید؛حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین،یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا امشب از تو صبـر میخواهم به ما بیاموز در هر شرایطی بدانیم تو از همه مهربانتری و هر آنچه برایمان رقم میخورد جز خیر و مصلحتمان نیست..❤️ شبتون بخیر https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
لبخند بزن دلبر لبخند تو شیرین است دارو به چه کار آید؟ لبخند تو تسکین است...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
چشم هایت همه چیز را لو می دهد نگو که عاشقم نیستی ... انگار که بخواهی بوی عطری تند پیچیده در اتاقی کوچک را انکار کنی .... ساکت نباش عشق را باید فریاد زد..💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7