9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیین معرفی کتاب دوباره فردوس
(روایتی از اوّلین اردوی جهادیِ جوانان انقلابی، شهریور ۱۳۴۷)
🎙 سخنرانان:
👤 آیت الله علیرضا اعرافی (مدیر حوزههای علمیه کشور)
👤 سیّداحمد عبودتیان (دستیار رئیسجمهور در امر مردمیسازیِ دولت)
👤 سردار محمد زهرایی (رئیس سازمان بسیج سازندگی)
🗓 یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
⏰ ساعت ۱۸:۳۰ تا ۲۱
📍 قم؛ میدان مفید؛ بلوار شهید عماد مغنیه؛ موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدّس قم...🍁
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🕊🍂🕊
🖋 #سیره_شهدا
نصیحت های ابراهیم به مردی که حجاب همسرش برایش مهم نبود:
دوست عزیز!
همسر شما برای خود شماست،
نه برای نمایش دادن جلوی دیگران!
می دانی چقدر از جوانان با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتد؟❤️
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣ چنانت دوست میدارم که گر روزی
فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از
تو نتوانم...💕
#رفیق_همنفس
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹بدانید که ممکن است
رحـــــمت خـــــداوند تاخیر
داشته باشد
امـــــا....
بدون شک قطـــــعی ست
پس ناامید نبـــــاشید...
چون خدایی هست....❤️
#عاشقانه_شبانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل دوم
نکند یادتو اندر دل ما طوفان است
🌱برگ هفدهم
این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت:«یعنی میشه؟من که آرزومه شهید بشوولی ما کجا و شهادت کجا».آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم،اولین باری بود که این همه بین ماصحبت رد وبدل می شد،به کانال آب که رسیدیم واقعأخسته شده بودم،حمید خستگی من را که دیدپیشنهاد دادسوار تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت:«ای وای شیرینی یادمون رفت ،بایدشیرینی می گرفتیم».
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم،به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم،دوجعبه شیرینی خرید،یک جعبه برای خودشانیک جعبه هم برای خانه ما،یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد،گفت:«این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح ها میری دانشگاه بخور».
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم ،برای اینکه مستقیمأسؤالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم،نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم:«این کیک رو می بینین چه شیک وخوشگله؟»تولد امسالم که گذشت،اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم،راستی حمید آقا شما متولد چه ماهی هستین؟».
گفت:«به به تولد من هم خیلی مونده من چهار اردیبهشت تولدمه».
تا حمید تاریخ تولدش روگفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم،خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم،حسابی ذوق زده شدمچون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد،من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال!
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثرباید پیاده می رفتیم،حمید ورزشکاربود و از بچگی باشگاه می رفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم،وسط خیابان چندبارنشستم و گفتم:«من دیگه نمی تونم،خیلی خسته شدم»،حمیدهم شیرینی به دست با شیطنت گفت :«محرم هم که نیستیم دستتو بگیرم،اینجا ماشین خورنیست،مجبوریم تاسر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم».
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند،در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشناو فامیل تورا نبیند،به خصوص که حمیرا خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودندما را دیدند،از دور مارا به هم نشان می دادندوبا هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت:«استاد خانومتونه؟مبارکه».
حمید را زیرچشمی نگاه کردم،از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود،انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند،دستی برای آنها تکان دادو بعد هم گفت:«این بچه ها آبرو برا آدم نمی ذارن،فردا کل قزوین با خبر میشه».
ساعت۹شب بود که به خانه رسیدیم،مادرم با اسپند به استقبالمان آمد،حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد،حمیدجعبه شیرینی را به مادرم دادو در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت:«الان دیروقته،ان شاءالله بعدأمزاحم میشم،فرصت زیاده».
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد،که گفتم:«حلقه رو به عمه برسونید،مراسم عقدکنان با خودشون بیارن»،گفت:«حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم»،بعد هم از داخل جیب کتشیک جعبه کادو پیچ را به من هدیه کرد.
حسابی غافلگیر شده بودم،این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد،به آرامی کاغذکادو را باز کردم تا پاره نشود،ادکلن لا گوست بود، بوی خوبی می داد،تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می زد.
جمعه بیست ویکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روزعقد کنان من وحمید بود،دقیقأمصادف با روز دحوالارض،مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند،حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم وخانم ها هم اتاق های بالا بودند،از بعد تعطیلات عیدخیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم،پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را باحسن آقا به خانه ما آوردند.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
⭐️آرامـش آسمـان
💫شب سهم قلبتان باشد
⭐️ و نـور ستـاره ها
💫روشنی بـخش
⭐️تـمام لحظہ هایتان
💫خُــدایـا
⭐️ستارههای آسمـانت را
💫سقف خانه دوستانم کن
⭐️تا زندگیشان
💫مـانند ستـاره بدرخشد..❤️
#شبتون_به_خیر_رفقا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz