رفقا من نه چاقم نه اضافه وزن دارم❌
البته اینکه هنوز زایمانم نکردم بی تاثیر نیس😂
ولی درکل میگم، چون انرژی صبحم کمه
و همش بخاطر قند مصنوعیه... گاهی به مدت دوهفته یابیشتر حذفش میکنم...
میخوام شما رو هم دعوت کنم به این چالش...!
خودمم قصد دارم پنج کیلو کمتر کنم که باز جاداشته باشم بخورم😂😂😂
که اگر اینجوری بشه بجز وزن کم کردن، افسردگی هم خیلی کم میشه کلا استرس، و شکر دوتا سمن که خیلی ازززز ماها مدام باهاش سروکار داریم... 😥
خوشم میاد رفقامم همه خودشون اینکارن😂
ب
خونید حال کنید، وزن کم میکنین یعنی عالی.. از همه مهمترم سطح انرژی بدن میره بالا..❤️ پ ن: تا اسمشو آواردم هوس باقلوا کردم😂😂😂😂😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سرگرمی واسه بچه هاتون😍👆
راستش خودمم ترغیب شدم واسه خودم درست کنم😂😂😂😂🙈🙈🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه که نباشم...
چون توجمع بودم مجبور
بودم گوشی رو به حدااقل برسونم 😬😂
حالا دخترعموی پرستارم داره غذاشو میکشه
بش میگم میخوام فیلم بگیرم.. میگه میخوای بفرستی اونور واسه تبلیغ عنبر😢😂
میگم آره 😬... بچه ها عنبر.. عنبر بچه ها
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_355
سرم پایین بود داشتم کاهوها رو خورد میکردم یهو لیلا اومد گفت یه چیزی به این شوهرت بگو...
سرمو گرفتم بالا با تعجب گفتم شوهرم؟ 😳 منظورت داداشته دیگه؟
گفت بابا این چیه شورشو درآورده؟ به خدا اصلاً نمیدونم از دستش چیکار کنم؟ گفتم واسه چی؟
گفت برداشته جای منو انداخته اون کنج میگم من اینجا نمیخوابم نمیتونم احساس خفگی میکنم میگه خب برو اونور بخواب، بابا دوس نداره وسط باشه، اونورم نمیشه...
پشت سرش محمد اومد تو آشپزخونه گفت چی میگی تو برا خودت؟ میشه دایی رو بندازم در توالت؟
بابا حالا یه امشبو وسط بخوابه چی میشه یا تو برو اون کنج؟ لیلا گفت نمیشه من اونور نمیتونم نور آیفون میخوره توچشمم..
خندم گرفته بود حسابی گفتم خدایا معضل مردمو ببین معضلات منو ببین.. گفتم الان مشکلتون چیه شمادوتا؟
جواب منو ندادن.. محمد گفت تو اصلاً میخوای چیکار کنی؟ کجا بخوابی؟ اول خودت جاتو مشخص کن..
گفت قرار بوده آذر بیاد تو اتاق پیش مریم بخوابه روتخت حالا دیگه من میام.. آذرو مامان پایین تخت بخوابن...
محمد گفت مشکلت تخت بود فقط و ول کرد رفت.. لیلا گفت چجوری اینو تحمل میکنی؟ هرچی میگم حرف خودشو میزنه...
گفتم به سختی.! برو بخواب..
داشتم با خودم فکر میکردم حتی یک دهم یک صدم تو زندگیم این احتمالو نمیدادم که برای همچین چیزی معضل داشته باشم...
خودشونم بخاطر این وسواس های فکری موقع خواب وخوراکشون باهم نمیساختن..
همه خوابیده بودن، محمدو پسرداییاش و دایی و باباش همه تو پذیرایی بودن... اتاق خیاطیم برای عروس و دختر و زندایی...
لیلا و مامانش و آذرم تواتاق من بودن.. واقعا جای پا گذاشتن نبود.. سالادارو گذاشتم تویخچال و رفتم تواتاق..
مثل جغد شب، آروم آروم رفتم تو اتاق که کسی بیدار نشه... آذر بنده خدا و مامانش روی موکت پایین تخت خوابیده بودن توی اتاق خودم مثل همین الان موکت بود... هرچند زیراندازبود، ولی اینکه همیشه جای خوب برای لیلا بودو آذر باید فداکاری میکرد برای من عجیب بود...
لیلا جای محمد خوابیده باز منم رفتم رو تخت دراز کشیدم، دیدم بیداره گفت شب خروپف نکنیا... گفتم بله؟ گفت من بدخوابم..پشتمو کردم بهش خوابیدم..
اول صبح ساعت ۸ دیدم سر و صدا میاد از تو پذیرایی... چون میخواستن برن حرم صبح زود بیدار شده بودن.. بدن من عین جنازه کوبیده شده بود...
دوست داشتم ماه ها بخوابم، انقد حس خستگی داشتم تواون یه هفته اخیرش...
به سختی خودمو از رختخواب کندم رفتم سلام کردم، مامانش چایی رو دم داده بود منتظر بود من برم صبحونه ببرم..
یه چیز خندهدار براتون تعریف کنم دقت کردین مردا اینجور وقتایی چقدر هول میشن؟ محمد اما رو دست نداره... بهش گفتم بیزحمت بیا سفره رو ببر پهن کن..
کلاً که سفره رو برعکس انداخت بعدم بااون همه جمعیت سفره رو به عرض خونه انداخت...
مامانشم هول هولی وسیلهها رو از رو اپن برداشت برد گذاشت اونجا..
هرچی نگاه میکردم جای چند نفر بیشتر نمیشد گفتم این چه طرز سفره انداختن خدا خیرت بده؟
گفت بابا زودتر بده صبحونه بخوریم بریم..
خودم رفتم کلاً همه چی رو برگردوندم سفره رو دوباره درست انداختم.. محمد میگفت حالا منو خراب نمیکردی گفتم بابا چه خراب کردنی؟
یاد بگیر خب.. نصف ملت میفتن رو موکت چرا سفره روبه طول نمیندازی رو فرش؟
محمد مهندسه، گفت خب مگه به طول ننداختمش؟
گفتم اول صبح عرض و طولتم قاطی کردی؟ چته انقد استرس داری؟ بابا نمیخواد کار کنی..
نیم ساعت بعد فهمیده بود که اصلاً عرض و طول خونه یعنی چی... دراین حد فکرش درگیربود... اینا که میگم به این معنی نیس که باهوش نیس.. مهندس برقه، بشدت ریاضیش قویه...سرعت یادگیریشم عالیه ولی وقتی فکرش درگیره حتی عرض و طولم قاطی میکنه...
میخوام از مغز قدرتمند زنا حرف بزنم که چقدر همه کارا رو میتونن با همدیگه مدیریت کنن...
ولی چقد ماخودمونو دست کم میگیریم همیشه...
من با اینکه تو زندگیم هیچ وقت برای این حجم از مهمون آشپزی نکرده بودم، ولی خیلی ریلکس کارا رو به عهده گرفتم هرچند غذام انقدر اضافه مونده بود که گذاشته بودم تو بالکن چون یخچالم جا نداشت😂
فقط شانس آورده بودم هوا سرد بود و غذاها خراب نمیشد...
خلاصه که دختراخواب بودن ولی بزرگترا و مردا همه نشستن سرصبحانه، قراربود بعدش همه باهم برن حرم..
من که کلا مثل گنگا کارمیکردم ولی همینکه سالادم اماده بود قوت قلب بود...خداخدامیکردم همه برن من تمرکز کنم
اما همین ماجرا یه بعد دیگه هم داشت، شنیدین میگن در هر شر خیری و در هر خیری شری هست؟ حالا بعد بهش میپردازم اما کمترین خیرش اینبود که وقتی زندایی یه جمله جالب گفت..
یادتونه وقتی سامان پاگشا کرده بودن بهتون گفتم که طوری وانمود کردن انگار من دختر خیلی تنبلی بودم...؟
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ
و هیچ اندوهی برطرف نشود
مگر تو آن را از دل برانی.
بندهی من بی خیال همه آدمها، درست میشه،دلت نگیره از کسی تا وقتی من خداتم🌱صحیفه_سجادیه @banoyejasor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد..🌱
#مولانا
پ ن: سلام علیکــــــــــــم صبح مایل به ظهر بخیرررررر😍😘
انشالله که همتون خوبـــــــین؟
چخبرا؟ چکارا میکنین؟ لوازم التحریرهارو خریدین؟ 😍
باز نزدیکای مهر.. خوشبحال اونکه بوی تازگی کتابارو استشمام میکنه😍