🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_394
محمد کم و بیش دستش اومده بود که خیلی از حرفا احساس گناه دادن بود و دیگــه هیچ...
هممون رفتیم تو اتاق و بابام و باباش تنها بودن توی پذیرایی...
محمد گیر داده بود میخواد یک بار برای همیشه تکلیف همه حرفها رو مشخص کنه..
باید بابا بگه برای چی ناراحت شده و اگر بابا این حرفو نزده چرا مامانش و لیلا اینو میگن؟
محمد گفت اینکارو برا همیشه به همه اثبات میکنم... ببینم کی داره این وسط اشتباه میکنه.. همه استرس گرفته بودشون که نکنه بابای من از چیزی مطلع بشه و منم هیچی نمیگفتم تاببینم میخواد چی بشه
محمد بلند شد گفت بابای مریم رفت تو حیاط من میخوام برم از بابا سوال بپرسم بالاخره باید جوابشو واضح بهم بده شمام بیاین...
همه هی گفتن نکن نکن اما محمد گفت نمیخوام انجام بدم ببینم چی به چیه، همیشه خودم موافق این بودم که آدما با هم حرفشونو واضح بزنن تا دیگه حرف وحدیث پیش نیاد... حالا خودمم انجام میدم...
لحظهای که پا شد از در بره بیرون مامانش گفت وایسا وایسا بابات که به ما چیزی مستقیم نگفت ما خودمون میگیم شاید ناراحت شده باشه تو سریع بلند میشی میری میخوای از طرف بپرسی...؟
محمد یه لحظه آمپرش چسبید به زمین گفت پس همه حرفاتون همینجوری آره؟
من از صبح میگم بابا از این اخلاقا نداره شما میگید نه اله و بله حالا چی شد همه چی برعکس شد؟
لیلا گفت برای اینکه تو از پدرت شناخت نداری ولی ما داریم، محمد خیلی تو عمرش عصبی شده بود و من زیاد عصبانیتشو دیده بودم اما این دفعه با همیشه فرق داشت قیافش خیلی جدی بود...
با یه لحن عجیبی رو کرد به لیلا گفت یک بار برای همیشه دهنتو ببند دیگه نمیخوام تو هیچ مسئله ای دخالتتو ببینم...
هر وقت من به تو گفتم سه ماه گذشته کجا بودی و چرا بادوستایی که میخوای میای میری... تو هم بیا به من بگو چرا فلانی رو بردی و نبردی؟ باشه؟
تو در حد و اندازهای نیستی که از من بخوای جواب پس بگیری...
اگرم الان میخوای شروع کنی گریه کردن بگو تا قبلش بریم بیرون حوصله صداتو ندارم...
یه بارم برا همیشه به همتون میگم منبعد هیشکی حق نداره تو زندگی من دخالت کنه تو هیچ مسئلهای...
لیلا ماتش برده بود هیچی نمیتونست بگه حتی گریه هم نمیکرد...
محمد با عصبانیت رفت بیرون و هیچی نگفت منم خودمو مشغول چمدون کردم که لیلا گفت: تو چه جوری اینو تحمل میکنی چرا انقدر آدم بیمنطقیه؟
یکم نگاهش کردم از اون نگاههایی که معلوم نبود خودمم منظورم چیه.؟
دوباره سرمو گذاشتم تو کار خودم اونم دیگه هیچی نگفت و رفت...
مامانش دستشو گذاشت رو دستش گفت شانس منو یه حرفی میزنم میشه آخر دنیا...
مریم چه دخالتی تو زندگی شما کردیم؟
یکم نگاش کردم و فقط شونه ای بالاانداختم..
اون لحظه پتانسیل اینکه دعوا بشه رو داشتیم برای همین هیچی نگفتم و سکوت کردم سعی کردم طوری نشه که اصل ماجرا یادشون بره و همه تقصیرا بیفته گردن من..
معمولاً توی خانوادهها به خاطر علاقیاتی که به همدیگه دارند حتی اگر مشکلی هم پیش بیاد سعی میکنند دنبال یه نفر سوم بگردن که بگن فلانی بود چون دلشون نمیاد عیبای همدیگرو ببینن...
بنابراین بهترین روش در مواجهه با اینجور مواقع فقط سکوت.. ـ
چشمها خیلی قدرت دارن اصلاً دست کمشون نگیرید... همین که نگاهی بندازید به آدما توی توهینا یا مواقعی که حق باشماست ولی از دست زبونتون کاری ساخته نیست... کلی حرفو میتونید باچشما منتقل کنید که خودتون اصلاً ازش خبر ندارید...
اینجوری هم توی موضع اقتدار قرار گرفتید هم حالتون بهتره...
همشون بلند شدن از اونجا رفتن و نشستن که نکنه محمد بازم حرف بزنه یا چیزی بگه...
و من که بنظرم دیگه به یه آرامش رسیده بودم که حرفاشون خیلی برام اهمیت نداشت... فقط ۱۰ دقیقه اول به همه ریختم و ناراحت میشدم اما دوست داشتم شرایط طوری بود که همون ۱۰ دقیقه هم روم تاثیر نزاره...
چون که من همه تلاشم این بود محمد متوجه کنم حالا که خود زمان همه چیزو به وضوح حل میکرد و کم کم متوجه بود برای چی به هم بریزم...
البته بالا رفتن سنم بی تاثیر نبود، اینکه بفهمی خیلی از حرفایی که زده میشه ریشه و پایه و اساسی نداره... دلیلی نداره برات که دیگه بخوای براش به هم بریزی..
محمد به خاطر همین قضیه خیلی اونجا نموند و گفت میریم هرچی بهش اصرار کردن گفت نه باید برم زودتر...
اومدیم و مابرگشتیم قم که عموش زنگ زدن و گفتن دارن میخوان بیان خونمون...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه تمیزکاری کشـــــــــــــــوها رو ببینیم 😍
پاشین حالمونو خوب کنیم ☺️
#انگیزشی
امـــــــروز کم هستم چونکه از صبح کتابخونه رو مرتب میکردم و یه لباس نیمه کاره داشتم تمومش کنم... 🌱 تقریبا کشو ها و کابینتا مرتبن، شستنی هارم شستم، فقط فرشام موند که وقت نمیکنم احتمالا باید بریم شهرستان ماموریت، دوتام عروسی دعوت شدیم😄 و مَنی که نرفته دلم برای خونم تنگه... 🥲پ ن: امروزم بعد کل کارا یه پیراشکی درستیدم خیـــــــــــــلی وقت بود نخورده بودم😋
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_395
اینجا ما دیگه داریم سال آخری که قم هستیم رو طی میکنیم و داشتیم کارامونو جمع و جور میکردیم اقوامم که خبردار میشدن میاومدن که حداقل یک بار زیارت بیان عموی محمدم اولین بارش بود میومد همون عمویی که دخترش محمد رو دوست داشت قبلا...
هنوز ازدواج نکرده بود و به گفته خودش« حداقل قبل اینکه محمد اینا برن یه بار بریم خونشو ببینیم وگرنه من که اصلاً مذهبی نیستم بخوام برای خاطر زیارت بیام...»
خودمونم چون تازه از شهرستان برگشته بودیم و یه زیارتم رفته بودیم همه پولامون خرج شده بود...
از طرفی پولی که پدرش بهمون دادو پس دادم به مامانش و اونم پذیرفت..
محمد گفت نبر گفتم نه من یه تعارف میکنم اگر اونام راضی بودن...
محمد گفت مال بابامه یه کسی چه ربطی داره؟
گفتم نمیخوام اینطوری ناراضی اگر باشن، یا چشمشون دنبالش باشه به هیچ عنوان قبول نمیکنم..
که دقیقاً توی تعارف اولم بردنش، و خود محمد بیشتر هنگ کرد...
احساس میکنم دوست داشت برای یه بارم که شده جلوی من چیزی برای گفتن داشته باشه...
اما وقتی با رفتار اونا مواجه شد خودش بیشتر از من جا خورد... چند باری به صورت مستقیم و غیر مستقیم گفت یعنی همون اول بردنش یا چی؟
گفتم محمد خب بردنش دیگه، گفتن نه حالا اگه ندارید پیشتون باشه یعنی چه؟ یعنی در هر صورت باید پسش بدین منم پسش دادم... همین
گفت خب جلوی بابا می دادی بهشون..
گفتم نخواستم تو رودرواسی قرار بگیرن میخوام واقعی باشه...هر کمکی اگر قراره باشه...
کمی سر تکون داد و بهم گفت شرمندتم، گفتم برای چی باید شرمنده باشی؟
نه به من بدهکارن بندگان خدا، نه اونقدری وضعشون خوبه که بگم میخوان دریغ کنن..
من اگر از چیزی شاکیم به خاطر رفتارهای دیگه است نه به خاطر پول ندادن و این حرفا...
محمد صورتش یکم گشاده شد و گفت آره خوب...ندارنم واقعا... البته همین اخلاقت خیلی خوبه که از کسی انتظار نداری من براهمین اصلا عاشقت شدم...
واقعیت ماجرام همین بود به نظرم خیلی از خانما اگر احترام ببینن نیازی به مال و منال کسی ندارن... و اگر حتی قلباً هم ناراحت باشن و منتظر ساپورت خانواده مقابل سعی میکنن در این باره وارد گلایه نشن...
خب البته خیلیام نه... حاضرن هر بیاحترامی رو تحمل کنن ولی فقط ساپورت مالی بشن...
داشتم میگفتم مهمونا تو راه و دست ما بازم خالی..
البته خدا رو شکر این بار یخچالها پر بودن. ولی همش استرس اینو داشتم که اگر بخوایم بریم جایی میخوایم چیکار کنیم...؟
چون که مذهبی نبودن که بخوان برن حرم البته در حد یه زیارت کوتاه میرفتن قطعا ولی بیشتر اهل گشت و گذار توی شهر بودن کافه گردی و اینجور مسائل...
و اینش یکم بهمون استرس وارد میکرد...
ما هم نمیدونستیم چقدر میخوان بمونن و وضعیت چطوریه ولی واقعاً خسته راه بودم دوست داشتم تا یه مدت استراحت کنم...
مخصوصاً آدم وقتی دور از خونه اس دوست داره تا یه چند روزی با خونه عجین بشه...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ولا تحْسَبنَ الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله امواتاً بَل احیاءُ عِندَ رَبــّــــــهم یرزقون.. 🖤
(
169 آ ل عمران) و گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده اند، مردگانی هستند، بلکه آنان زنده و در بارگاه پروردگارشان بهره مندند
. شهید همواره زنده است و مرگ او در واقع انتقال از حیات جاری در سطح طبیعت به حیات پشت پرده آن می باشد.... 🌱🖤🖤🖤 #تسلیت #سید_حسن_نصرالله