رفقا فقط چند گوشه کوچیک از اثرات سوره
#نصــــــــر... ❤️
🍃
هر چیزی با توکل خونده بشه قطعا بی تاثیر نیست ناامید نشین هیچوقت... 🍃من کلی پارت نوشتم که بگم ناامید نشین تو هیچ گوشه ی این عالم وگرنه هدف جذب مخاطب نبود، میشد با هزارو یک راه حل کانال رو بالا برد مثل خیلیییی کانال های دیگه ولی خواستم اززبون خودم بشنوید که لحظه لحظه تجربش کردم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستم خونمونه بم گفت بزار من کتلتارو
درست کنم منم رفتم مشغول ادامه کارا شدم اومدم دیدم هر کدومش انداره در قابلمس😂😂😐😐
پ ن؛ هر چی من چیزای جمع و جور رو دوست دارم این پهن و نخراشیده میدوسه😬
#روزمرگی
«به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار میگذارند، از همه چیز مهم تر است؛
وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند...»
#روزمرگی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_436
اسباب و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم چندروزی بعد اون همه خستگی دو نفری
وقت گذروندیم... میتونم بگم تازه تازه میشد معنای واقعی زندگی رو فهمید.
وقتی کلی تلاش کرده بودیم و زحمت کشیده بودیم و حالابایه خاطر جمعی نسبی تو تفریح بودیم... هرچند که فردای اون روز برادربزرگ محمد زنگ و زد و گفت همه از دستت ناراحت شدن که وسایل لیلا رو نبردی و محمدقاطع گفت بهشون بگو ناراحت بشید...
برام مهم نیست ، الان فقط برام مهمه زندگی کنم بنظرم به اندازه کافی نگران ناراحت شدن و نشدن بقیه بودم...
برام مهم بود جلوی مریم و خانواده فک و فامیلاش غرورم خورد نشه که شد وقتی زن من اومد سر ساختمون و کلی کار کرد دیگه بعدش مهم نیست، یکی میخواد ناراحت بشه کی نشه هیچکس نگران ناراحتی من نبود...
بعد از اینم من تمرکزمو میذارم رو زندگی خودم دیگه برام مهم نیست کسی زنش قهر میکنه کسی با خانواده به مشکل میخوره کسی مشکل رفت و آمد داره کسی مشکل مالی داره... مثل زندگی محمد که برای کسی مهم نبود..
برادرش قطع کرد...
همیشه با خودم فکر میکردم شاید این بارم مثل قبلی محمد مثل قبلا همه چی رو فراموش بکنه و چند وقت بعد یادش بره که چی سختیایی گذروندیم...
اماابن دفعه انگار اون خیلی بیشتر از من تحت فشار بوده و بعدها فهمیدم چقدر همکاراش بهش گفتن که با زنت کارمیکنید اونجا چه فشاری روش بوده... هرروز باقیافه درهم میومد و میرفت..
این بار تصمیمش تصمیم بود و واقعاً پیگیری نکرد که کی ناراحت شده کی نشده... از شمالم که برگشتیم حتی یک روزم نرفتیم اونجا و سریع برگشتیم اهواز..
انگار برادرش حرفا رو همه منتقل کرده بود و تا چند ماه خبری از اونا نبود خبری هم از ما نبود حتی درحد یه احوال پرسی ساده... هیشکدوم از اعضای خانوادا زنگ نزدن... برج ده از طرف مدیر شرکت ما، یه جایزه به منظم ترین کارمند دادن... یه سفر هفت روزه به کیش که شامل حال من شد... چون همیشه کارامو تو موعد مقرر تحویل میدادم یک بارم نشده بود که بهم تذکر بدن... تمام هزینهها پای شرکت بود منو محمد قراربود آخرماه بریم، خیلی خوشحال بودیم جفتمون... به طور جد وقتی که امیدت فقط و فقط به خدا باشه برکتم از در دیوار میاد...
یه روز که دیگه مونده بود بریم خانوادش بعد از چند ماه زنگ زدن و خواستن که بیان اینجا انگار فهمیده بودن محمد این دفعه دیگه مثل دفعات قبل نیست، یه لحظه استرس گرفتم که نکنه محمد بگه کنسل کنیم و بزاریم برای بعد... اما دیدم خیلی راحت گفت الان کار داریم میخوایم بریم سفر انشالله برگشتیم بیاین... بعد از چند ماه هم احساس کردم اونا شاید این رو بهانه محمد تلقی کنن که اونانیان..
امام محمد گفت به هیچ وجه نمیخوام برنامهمو عوض کنم به خاطر کسی اونا اگر بخوان بیان یه هفته بعد میان... با خودمم میگفتم شاید اونام دیگه هیچ وقت نیان چون خیلی سخته چون وقتی یکی بهشون نه بگه یا اینجور وقتایی کلاً شاید لج کنن اما عزم محمدم اینبار جدیتر از قبل بود...
به هر نحوی بود ما رفتیم مسافرت یک هفتهای حسابی هم خوش گذشت و برگشتیم هنوز تو مسیر برگشت بودیم که مامانش به محمد زنگ زد و گفت ما پس فردا میایم... انگار این دفعه اونا واقعاً کوتاه اومده بودن از همه چیز، محمد گفت بیاین خوش اومدینو ما دیگه برگشتیم و اونااومدن...
بعد از چند ماه انگار همه چیز فرق کرده بود نوع احترام و نحوه حرف زدن انگار خیلی مراقب بودن که حتی یه چیز کوچیک نگن که محمد ناراحت شه یا مشکلی پیش بیاد...
برا خودمونم واقعاً عجیب بود اما خب مشخص بود این ثمره ی مرزبندی هرکسی برای خودشه...
محمد در نهایت ادب و احترام، عتراض خودش و به خانوادهاش رسونده بود و اونا هم دیگه واقعاً مثل قبل برخورد نکردن و نمیکنن..
حتی دیگه انتظار نداشتن محمد هیچ کاری براشون انجام بده... اون چند ماه دوری و فاصله بدون هیچ بیاحترامی انگار لازم بود...
و تا امروز که هستیم دیگه هیچ موردی پیش نیومده...
روابطمون خوبه اما مرزبندی شده و حدود ها مشخصه، همه چه من چه محمد چه بقیه فهمیده بودن که یه جاهایی رو اشتباه رفتن...
و اما تجربه من از زندگی هر چیزی با صبروتلاش بالاخره درست میشه، اگر از شعاری بودن این جمله عبور کنیم..
ولی قطعاً و واقعاً نتیجه بخش... اولین راه درست شدن هر چیزی هم بریدن انتظارات از هر کسی از همه ادما از همه چی... بعد از ورود ما به اهواز و زندگیمون کل چیزا تغییر کرد فهمیدیم چقدر برای هم کم وقت میذاشتیم فهمیدیم که چقدر با صدای بلند حرف زدنمون باعث میشد که اصلاً حرف همو نفهمیم... همه چیز به ارامش نسبی رسیده بود چند ماه بدون خونه بودیم و فقط آرزو داشتیم یه صبحونه توی خونه خودمون داشته باشیم باارامش... و تمام اون چالشها پیش اومد که ما برسیم به این نقطهای که الان هستیم...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_437
از لحاظ مالی چندین لول پیشرفت کردیم چون من و محمد هر دو دیگه شاغل بودیم و هستیم... تمرکزمون رو هدفای مشترکه
برنامه های زیادی داریم که ان شالله به نتیجه میرسن.... من طی مدت کار توشرکت باافراد سرشناس زیادی اشناشدم و همین خودش کمک کرد که الان هم بتونم راحت دورکاری رو انجام بدم و اذیت نشم... اعتماد های زیادی بوجود اومد...از طرفی النازم که رفت سرکار و بخش زیادی از نگرانی مادرم رفع شد (شغلش رو متاسفانه بخاطرشرایط شغلی نمیتونم بگم )... اوضاع خانوادگی خودمونم به لطف خدا تواین چندسال آخر بهترو بهتر شد..چندتا از درهای معجزه هم روی اونا باز شد مثل خریدن زمین به قیمت کم و بُرد کردنش تومدت زمان کمی... زمینی که با پول پس انداز خیلی خیلی کمی خریداری شد بطور قسطی ولی تهش خوب شد... چون پدرم دیگه حالش خوب بود و تاهمین الانش از مادربزرگم نگهداری هم میکنه ... کسی بجز پدرم براش نموند درواقع
لیلا درسش تقریبا تموم شد و دیگه ته مسیر هم دیده بود که دکتری بود، اما از شغل خبری نشد چون رشته تکنولوژی بود که بازارکار کمی داشت و داره و دیگه اینجور نشد که مامانش امیدی داشته باشه برای بعدش... چون بعد فوق منتظربود تا دکتری برسه و شاغل بشه اما نشد که بشه و خودشم دیکه دنبال شغل نرفت.... اماآذر بعد مدتی باز رفت و توی یه آموزشگاه مشغول به کارشد.. تقریبا جایگاهشون برعکس شد... هردو ازدواج نکردن... معصومه وقتی محمدو دید و تصمیمات ما به محمد رضا برای بار چندم فشار جدی وارد کرد که طلا بفروشن و صاحب رمین بشن که بعد بتونن کم کم بسازن و اینطورم شد... ملیحه بالاخره به لطف خدا صاحب پسر شد و تمام نگرانیاش و ناراحتیاش از اون بابت رفع شد... میشه گفت اونم همه چی رو سپرد دست خود خدا و خدابه موقعش جواب داد...
پس اندازا بیشتر شد و وقتی که معمولاً آورده یا پولی که وارد خونه میشه بیشتر میشه تقریباً آسایش نسبی هم بعدش میاد... آسایش که بیاد پشت بندش کم و بیش آرامش میاد..
چون اقوام بودن محمد کلاً قطع ارتباط کرد با تمام رفیقایی که میاومدن و میرفتن، دوستش هم بعد بیماریش از زنش جداشدن با یک فرزند....و...
بدون هماهنگی من دیگه هیچ مهمونی رو دعوت نخواهد کرد... اینجوری بهتون بگم که بلوغ فکری رو تجربه کردیم...
اولین و آخرین راه بلوغ فکری هم، اینه که هر چیزی رو برای خودت مهم نکنی هر کسی و هر حرفی رو اصلاً مهم نکنی... آدما به سردردای معمولیشون از زندگی شما خیلی بیشتر اهمیت میدن... هرچقد ما طی سالیان که گذشته همدیگه رو اذیت کردیم فقط و فقط به خاطر حرف بقیه بود حتی فکر نکردیم ممکنه تواون راستا چه اسیبای جدی به جسم و روح هم بزنیم...
فقط مهم این بود که بقیه چیزی نگن و ناراحت نشن و واکنشی نشون ندن اما الان مسیر خودمون رو میریم و، تصمیم خودمون رو داریم و میگیم واکنش بقیه، مال بقیس...
رفتار و منش مااینه باور کنید که وقتی ادما به این نقطه و درک از شما برسن که بفهمن برای شما چیزی بیشتر از ارامش خودتون اهمیت نداره... دیگه تلاش نمیکنن که شمارو تغییر بدن یا کارشناسی کنن اونام سعی میکنن بیان تومدار شما تا شمااونارو از دایره اطراف خودتون بیرون نکنید و طبق مرزبندی و احترام باهاتون برخورد میکنن...
برای بچه دارشدنم شرایطش نیست هنوز، و شاید مقدمش هنوز .... توکانال همراه باشین
آرامش سهم قلب همتون .... ووو....
پایان
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔹 فالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ
🔸
پس برای مؤمنانی که کارهای شایسته انجام دادهاند آمرزش و رزق نیکویی است.
بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت: دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم فردا یک راز است، نگرانش نیستم دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم..
حرف دل... - @mer30tv.mp3
5.54M
همه ما کوله باری از غم ها داریم... 👆
@banoyejasor
شماها چطــــــــورین؟ خوبیـــــن؟
ما وارد مرحله ای شدیم تواهواز که بهش میگن برزخ، بین کولرو بخاریه😂اون سرد اینم گرمه... اون هوارو تصفیه میکنه این شرجیو از بین میبره.... خلاصه هنگیم هنگگگ 😐ببینم شما چکارا میکنید؟