🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_356
خوبی این مهمونی این بود که خود زندایی اقرار کرد که مریم واقعا زرنگ و تکه، و اونجا حقی که ازم ضایع شد رو جبران کرد،
یعنی نیازی نبود بخوام اونجا صحبت کنم..
با اینکه من اونجا از حق خودم دفاع کرده بودم ولی میخوام بگم خدا نمیذاره حق کسی ضایع بشه و چیزی نادیده گرفته بشه شاید طول بکشه، شاید ما صبرمون کم باشه...ولی خدا نه یادش میره نه مثل ما کم صبر..حتی توهمین چیزای ریزه میزه و به ظاهر بی اهمیت. میخوام بگم حرص نخورید انقدر، وقتی انقدر به چیزی تاکید میکنم یعنی خودم ته اون راه رو رفتم...
خدا خودش جوری براتون جبران میکنه که از مخیلتون هم خارجه... حالا چطور شد؟ میگم ...
همه دیگه تقریباً از خواب بیدار شده بودن و داشتن آماده میشدن که برن حرم، مامان محمد هم زودی خودش رو جم و جور کرد که بره اما یهو زندایی گفت مریم ما همه داریم میریم تو تنها میخوای بمونی خونه؟ بیا بریم توام بابا... ظهر یه چیز حاضری میخوریم...
گفتم نه زن دایی من عادت دارم حرمم زیاد میرم خودم... یه چیزی درست میکنم برگردین خسته این...
حالا از اون اصرار از من انکار.. . دید لیلا آذر همه لباس تنشونه و قصد دارن برن..
گفت آخه اینطوری نمیشه محمدم داره میاد حتی یه نفرم نیست کمکت کنه ؟ گفتم مشکلی نیست من کارامو خودم انجام میدم... ما تو شهر غریب همیشه این شکلیم دیگه حالا فکر میکنم اصلاً کسی نیست..
با یه تعجبی مادر شوهرمو نگاه کرد و گفت:
خدایی از دخترای خودمونم زرنگ تره عمه؛ آقا محمد قدر بدون... مریم خونه باباتم حتما خیلی مهمونداری کردی آره؟
عمه که همون مامان محمد میشد گفت آره همیشه گفتم مریم زرنگه خدایی...
سامان یادش افتاد که اون سری چه اتفاقی افتاده، با دست زد به پهلوی محمد و هر دو با هم زدن زیر خنده...
بقیه هم چیزی به روی خودشون نیاواردن...
یهو مامان محمد نظرش عوض شد گفت نه من وایمیستم کمکش میکنم نخواستم از اولم بیام... اصرار کردن دخترا لباس پوشیدم شمابرین خوش باشین..
گفتم نه نمیخواد، دستتون دردنکنه همه برین... و دیگه هرچی اصرار کردیم مامانش نرفت.. گفت نه حدااقل یه کار کوچیکم شده انجام میدم...
خلاصه که همه رفتن و منم مشغول آشپزی شدم از مرغهای سوخاری بگیر تا ژله رو آماده کردم... مامانش توی پذیرایی دراز کشید گفت کمک نمیخوای ؟ گفتم نه فقط دو تا قابلمه هست اگه لطف کنی بشوریشون تا من اینا رو آماده میکنم ممنون میشم...
بنده خدا هم پا شد، یعنی بنده خدا اینطوری نیست که کار نکنه یا نخواد کمک کنه، نباید از حق گذشت... اصلا اخلاقش اینه که نمیتونه بشینه ولی چون هم آرتروز پا داره، هم دستش اذیته نمیتونه خیلی کمک کنه...
کمی هم فراموشی داره به خاطر همین خیلی دوس نداریم کارارو بسپریم بهش...
مثلا شده که یادش رفته کلا یه چیز اساسی رو بریزه تو غذا...
موقعی که داشت میشست منم داشتم نمک برنجو میریختم توتنها چیزی که نظر داد همون بود، جلوی دستمو گرفت و گفت انقدر نمک نریز دایی فشار داره بابا هم پر نمک دوست نداره...
گفتم آخه میزان برنجش زیاده ..
گفت نه من بهت میگم دیگه انقدر نریز عزیزم بسه... باور کن شور بشه نمیشه کاریش کرد لااقل اگه بی نمک باشه نمک میزنن...
منم گوش کردم، همون قضیه اس که میگه آشپز که بشه دو تا غذا یا شوره یا بینمک... اینا شاید خاطرات ساده روزمرگی باشن ولی برای من تک به تک تجربه شدن، که وقتی میزبان شدی یعنی همه چی پای تو تموم میشه عقل خودت رو دست هیچکس حتی مادرت نسپر... اگر احساس میکنی کار خودت درست اونو انجام بده چون کسی از شرایط خونه تو و دستپخت تو خبر نداره....
خلاصه همه چی آماده شده بود تا ظهر که همه اومدن....
همه حسابی خسته بودن ولی اگه بگم من از همه خستهتر بودم دروغ نگفتم...
فقط خوبی حرم رفتن این بود که دور و ورت خلوت میشد و میتونستی خودت کاراتو انجام بدی...
سفره روطوری که دوست داشتم انداختم،
همه کمک کردن غذاها روبردن، کنار مرغا خورشت آلو هم گذاشته بودم... مشغول شدن که یهو داییش که بهتوت گفته بودم خیلی رک و غد هم بود گفت: مریم خانم میگم یکم نمک میریختی تو برنج ثواب داشت به شوخی...
گفتم والا من داشتم میریختم مامان نذاشت، گفت بابا بدش میاد، داییم فشار داره...
باباش که اول گفت: من میخورم ولی نه انقدر بینمک، داییشم گفت این دیگه اصلااااا نمک نداره...
و اما جواب مامان محمد خیلی جالب بود: رو کرد بهم گفت مریم توکار خودتو بکن هیچوقت به حرف هیچکس گوش نده من همینجوری یه چیزی گفتم....
یه لحظه واقعاً از رفتارشون ناراحت شدم ولی بازم نادیده گرفتم گفتم خدایا به من صبر بده، از زن دایی میترسیدیم ولی زن دایی کلاً شده بود طرفدار من.. گفت یه جوری میگین انگار درد بی درمونیه که دوا نداره...
یکم نمک بریزین روش دیگه...
بعدشم خورشتش خیلی خوبه بریزین روش اصلا معلوم نیس....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃