🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_359
البته منم با شوخی بهش گفتم ولی اون کاملاً منظورمو فهمید و رو کرد به محمد گفت هوووم نظرت چیه؟
احساس کردم خواست من رو نادیده بگیره، یعنی تصمیم تو برام مهم نیست... محمدم سری تکون داد گفت بیا... سری باترس.. توجمع بود و جای اظهار نظر نداشت...
که بعد من خیلی قاطع گفتم: طایفتا عادت دارین خونه رو به اسم زن نمیشناسین؟ یا فقط خونه شما اینجوریه؟
خونه مال منه عزیزم با من مشورت کن!
داییش گفت آفرین بابا... کی صاحبش شدی مریم خانم؟ ظاهر قضیه شوخی بود..
با لبخند گفتم ازاول صاحبش بودم ، شمارو نمیدونم ولی تو طایفه ما نصف زندگی مال زنه، منم به رسم طایفه خودم پیش میرم..
داییش گفت تو طایفه ما همه چی مال زنه...
گفتم خببب پس خداروشکر حلال زاده هم به داییش رفته...
مامانش از همه بیشتر بهش برخورده بود به لیلا گفت بگرد تو دیوار یه خونه پیدا کن خوبه طلاهارو بفروشم بدم یه خونه بگیری؟
داییش گفت مریم داره شوخی میکنه بابا سریع گارد میگیرین...!
خیلی جدی بودم ولی هیچی نگفتم، منتظربودم ببینم تصمیم لیلا چقدر جدیه!
و کار قرار به کجا بکشه؟ این تصمیم یهو از کجا در اومد؟
زن داییش گفت خوبه دیگه لیلام میاد اینجا از تنهایی در میای... گفتم من تنها نیستم خدا رو شکر همیشه سرم گرمه... دو روز دیگه هم بچه میاد انشالله... مگه همه مردم خواهر شوهراشون میرن که تنهایی دربیان؟
خیلی مستقیم و غیر مستقیم اشاره میکردم به اینکه راضی نیستم... همه هم کامل میفهمیدن ولی باز دوست داشتن به روی خودشون نیارن تا من حرف بیشتری بزنم...
زن داییش گفت نه کلی میگم، میگم یعنی خوبه تنها نیستی...
گفتم ممنون که به فکر منین!
مامانش گفت والا الان دوره عوض شده قدیم همه با هم توی خونه زندگی میکردن، حتی من دیدم دوتا دختر عمو با هم یه خونه بودن... باشوهراشون..
الان طرف با خواهر خودشم نمیسازه!
گفتم به نظرم هر کسی باید حریم خودشو حفظ کنه.. میخواد خواهر باشه میخواد برادر میخواد مادر و پدر....
خود شما الان با برادر شوهراتون راحتترین و یه جورایی انگار نه انگار برادر شوهرتونه، ولی من با برادر شوهرم اصلاً اینطوری نیستم... نه من خیلیای دیگه... اونام اینطوری نیستن..
همه چی عوض شده.. گفت آره...
لیلا گوشی رو گرفت دستشو شروع کرد گشتن... که آره خوبه فروشگاه اینترنتی رو تبدیل به مغازه میکنیم اینجام یه خونه اگه بگیریم فلان جا اینجوری میشه اونجوری میشه...
و من اصلاً اهمیت ندادم بلند شدم پی کارم و تدارکات شام... انگار نه انگار چیزی شده و چیزی شنیدم، مدام از برنامههاش میگفت و برآورد میکرد، به محمد میگفت حساب کتاب کن ببین اگر فلان جا خونه بگیرم چقدر میشه؟ چه جوری میشه؟
آبجی هم میارم پیش خودم حالا دیگه آذرم شده بود آبجی که باید همراهیش میکرد...
احساس میکردم منتظر بود محمد بگه برای چی باید این پولا رو خرج اونجاها کنی، خب میای پیش ما دیگه، ولی با توجه به حرفهایی که من زده بودم محمد هم هیچی نمیگفت یعنی واضح میدونست که من الان نظرم چیه...
یکم که تو دیوار گشت و قیمتها رو دید فهمید که حتی اگه طلاهای مامانشم بفروشه باز نمیتونه یه خونهای که معقول باشه بگیره... و هزینه ها خیلی بیشتر از این حرفاس...
یهو برگشت به محمد گفت تو خرج خونه هم کمکتون میکنم، محمد لبخندی زد گفت چقد میدی؟ میخواست به شوخی رفعش کنه ولی اون جدی میگفت خوبه ماهی دوتومن؟
محمدم گفت آره موافقم خوبه فقط فرانشیز بهت نمیخوره دیگه ها... من حتی دوست نداشتم محمد به شوخیم بخواد بحثو باز کنه...
واشتم کارامو میکردم توی آشپزخونه که محمد اومد گفت چیه چرا انقدر درهمی؟
حس میکردم هیچ انرژی ندارم دیگه، یعنی احساس میکردم اگه بسپرمش دست محمد قطعاً تا صبح قراردادم امضا کردن اون دوتا...
گفتم نظر خودت چیه به نظرت چمه؟
گفت خب چته؟
گفتم میشه لطف کنی بار آخرت باشه اصلاً تو این مسئله حتی شوخی هم باهاش بکنی؟
آقا محمد یه چیزی بهت بگم این دفعه دیگه دفعههای قبلی نیست، کوتاه اومدن و این داستانا نیست، حتی اگه بیاد قمم زندگی کنه من اینجا وانمیستم....
گفت وااا چـــــــرا آخه؟
گفتم وا چرا آخه؟ یعنی تونمیدونی؟
آخیییی... برای اینکه هر دقیقه غش میکنه ما باید بریم بیاریمش...
برای اینکه زنگ میزنه به مامانت امشب شام ندارم... اونم میگه چه عروس گندیه اه اه یه بشقاب شام برا دختر من روا نداره از خونه برادرش...
برای اینکه تو خرج کم میاره یه چیزی هم باید دستی بدیم آخرشم میگه من محمد و صاحب زندگی کردم...
برای اینکه اگه ۱۰۰ تومن بیاد تو خونه ی من کل فامیل میگن خرج زندگی محمد از اون ۱۰۰ تومن داده میشه... بسه یا باز نیازمنده یاراوری کنم؟
گفت بابا یه چیزی همینجوری گفت برا خودش کجا حالا راه افتاده بیاد ؟
گفتم من پیشاپیش حرفـــــــمو زدم. . .
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃