🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_360
من با هر استدلالی حساب میکردم نمیدونستم چطوری این پیشنهادو به من میدن آخه؟
بالاخره منم مهمونایی داشتم که از طایفه خودم میاومدن، پدری،مادری...خاله ای... یعنی یه نفر نباید راحت میبود و میاومد خونه من؟
یعنی اصلاً به این مسائل فکر نمیکردن یا دوست نداشتن فکر کنن؟ یا اصلاً منو حساب نمیکردن؟
همش داشت این حرفا مغزمو میخورد مثل خوره...
بعد از شنیدن این حرف دیگه کلاً تو حال خودم نبودم و دقیقاً نمیدونستم کارهای روزمرمو چه جوری انجام میدم انگار هیچ جونی برام نمونده بود...
هزار بار با خودم تو ذهنم جنگیدم و جواب خودمو دادم انگار...
ولی تصمیم گرفتم این دفعه اگر هرچی شد شد، اگر محمد اشتباهی بکنه دیگه برام اهمیتی نداره و تمومش میکنم همه چیو...
حتی به خودم قسم خوردم که دیگه زیر بار این نمیرم حتی برای یه دقیقه...
نه فقط لیلا در ذهنم نمیگنجید که خواهر خودمم بخواد همچین کاری بکنه و ازم یه اتاق بخواد برازندگی تاچندسال، وقتی پدر مادرم هنوز هستن و سایشون بالاسرشه...
اونم چی نه به عنوان مهمون یه جوری که دیگه انگار صاحب خونه اس و بخواد بهم کرایه بده... که مثلاً زیر منتمم نباشه..
حتی اگر دانشگاهش اینجا بود یا شغلی هم داشت که میگفتم ارزش داره باز جای فکر کردن داشت، آخه قصدش اینبود که بره رشت... هنوزم جوابا نیومده بود... اینکه از اونسر کشور بیای یه شهر دیگه، خودت یه جا، پدر مادرت یه جا برادرت یه جا،در مخیله من نمیگنجید...
اشتهامم کور شده بود حتی نمیتونستم غذا بخورم... شب بچه سامان خیلی بیقراری میکرد، انگار اثرات واکسن تازه نمو پیدا کرده بود..
بچه آروم و بی سر و صداش یهو شروع کرد به گریه کردن گریه و گریه و گریه مکررا... قسمت داخلی رون ورم کرده بود و انگار توسرما برده بودنش بیرون تشدید شده بود و حالا ببشتر اذیت بود و تادستشون میخورد بهش دادش درمیومد..
تبم داشت و خیلی بی قرار بود...
مامانش بچه رو نگه داشته بود تو اتاق من سفره رو برای همه انداختم اونا نشستن خودم رفتم پیش اون نشستم گفتم بده من بگیرم توبرو یه لقمه بخور.. گفت نه ممنون خودم هستم...
هرچی گفتم قبول نکرد، گفت توچرا نمیری؟ گفتم من سیرم..
گفت یه چیزی بگم گفتم بگو، گفت راستش من فهمیدم توخیلی ناراحت شدی از لیلا، حقم داری منم بهش فکر میکنم عصبی میشم... گفتم نه بابا..
گفت وقتی داشتی میومدیم اینجا با ما اومده دیگه، گفتم خب؟ گفت منتظر بود من بگم جلو بشینه... گفتم نه بابا لیلا؟ اونجوریم نیس، یذره زبونش تند ولی نه!
گفت نه به خدا مریم، البته الان بری بهشم بگی برام مهم نیست، سامان تعارفش کرده گفته توبزرگتری بیاجلو، قشنگ رو کرد به آرمان (داداش کوچیکه سامان) گفته بیاتو برو جلو لنگات درازه، حیف دلم برات میسوزه وگرنه نمیزاشتم ...
خیلی حق به جانبه واقعاً نمیدونم این به کی رفته؟ انگار نه انگار زن طرف اونجاس..
من فقط به خاطر عمه احترامشو گرفتم وگرنه عمراً باج به همچین آدمایی بدم خواهر شوهر خودمم که دیدی جرات نداره بشینه جلو ماشین... خودم همیشه جلوام..
اگر بگم خوشحال نشدم از این حرف دروغ نگفتم خدا میدونه، به هر حال من با محمد زندگی میکردم و اونم خانواده محمد بود ، اصلاً دوست نداشتم ذهنیت بقیه این باشه ولی رفتاری بود که خودش میکردو جایی برا دفاع نمیزاشت...
هرچی فکر میکردم نمیتونستم اینو توجیه کنم برای طرف، اگه تا صبحم من میگفتم اینا با هم راحت بودن از بچگی، طرف میگفت الان دیگه فلانی زن داره تموم شد و رفت... حقم داشت..
بچهاش حسابی بیقراری میکرد من بلند شدم رفتم وسیلهها رو جمع کردم و سفره روبردم... هرچی گفتن چرا شام نمیخوری گفتم نمیکشم، شما بخورید من اخرشب چیزی میخورم...!
و ما اینجای ماجرا بچه دیگه خیلی اعصاب خراب کن شده بود، فقط گریه میکرد و جیغ میکشید..
مامانش مدام بغلش میکرد میچرخوندش، زندایی گفت یکم بهش استامینوفن بده آروم شه... مامان محمد گفت نهههه!
اون برای چی؟ من خودم یه لحظه موندم..
رفت بچه رو از بغلش گرفت گفت بدش بمن بهتر بلدم ارومش کنم، بچه آروم که نشد هیچی بیشتر صداش دراومد... حس کردم عروسشون ناراحت شد، فقط تو رودربایستی هیچی نمیگفت...
به مامان محمد گفتم بچه رو بده به مادرش
اصرار داشت بگه نه اونا بلد نیستن...
گفتم مادر خودش بهتر میدونه.. ماباشیم ناراحت میشیم خودمون اگر زندایی این کارو میکرد... ولی انگار فایدهای نداشت..
حتی خود لیلا به مامانش گفت بچه رو بده بهشون... گفت شما چه کار دارین بابا بچه برادرزاده خودمه..
شما بلد نیستین هیچی نگین... دیگه جیغ بچه که هوا رفت و شروع کردبه جمع کردن خودش ، مامان بچه نتونست تحمل کنه کنه و اومد بچه رو از بغلش کشید بیرون و برد...
مادر شوهرم ناراحت شد بهش گفتم حق داشت... این دیگه معصومه نیست که..
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃