🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_431
اما این وسط نکتهای که حائز اهمیت بود این بود که محمد خیلی بیشتر از من از نظر روحی آسیب دیده بود و با این موضوع کنار نمی اومد که چرا باید نیان؟
من بعد از اتفاقاتی که توی زندگیم پشت سر گذاشته بودم چه مجردی چه متاهلی تقریباً انتظارمو از همه افراد به صفر رسونده بودم حتی از پدر مادر خودمم.. اما محمد هنوز نه، هنوز براش قابل هضم نبود که چطوری ممکنه تا همین چند ماه پیش به اون یکی کمک کنن اما برای این نه؟
بیانگیزه و حال ندار نشسته بود یه گوشه و فقط غصه میخورد و میگفت: اصلاً به این فکر نکردن که من خونه عموی زنمم و چقدر تحت فشار؟ اصلاً چقدر اینا معذبن...
خیلی راحت بهم میگه ۲۰ روز دیگه انگار نه انگار که من خونه خودم نیستم و نمیتونم مثل بقیه حتی یه روزم اضافه بمونم..
بهش گفتم خیلی ناراحت شدی؟ گفت آره گفتم چرا ناراحت شدی؟ مگر تو حالا چند بار کمکت کردن؟ که اززمین بلند شدی؟
که این دفعه دوم باشه؟
که حالا انقدرتحت فشاری؟ هزار بار گفتم و بازم میگم خدا نمرده
اگه خدا واسه تو خونه رو جور کرد و بین این همه واحد اینو بهت رسوند جوری که فکرشم نمیکردی لقمه رو گذاشت توی دهنت، بعد از اینم کارتو راه میندازه انقدرنشین یه گوشه منتظر باش بقیه برات کاری انجام بدن...
کمی دلخوش شد و گفت آره خوب اونام زندگی دارن.. گفتم آره اونام زندگی دارند و ما باید اینو درک کنیم که اونا زندگی دارن اما بعد از این تو هم یادت باشه که زندگی داری و اولویت هر کسی زندگی خودشه... یادت باشه که به خاطر یه چیز بیخود ساعتها خودتو درگیر زندگی بقیه نکنی... ساعتها حرف نزنی، ساعتها غصه بقیه رو نخوری همون خدایی که برای من و تو کار انجام میده برای بقیه هم کار انجام میده انقدر خودتو وسط زندگی دیگران ولو نکن... داداشت خیلی راحت بهت گفت که اولویتم پول درآوردن برا زنو بچمه...
یادت باشه و یادت نره که اون زمان که تو میخواستی کارتو ول کنی و با ماشینت بری زن و بچه اونو ببری چون بازم اولویت تو زنوبچه ی اون بود... ما دیگه بعید میدونم شرایطی سختتر ازالان داشته باشیم توزندگیمون، به معنی واقعی کلمه آواره ایم... به معنی واقعی کلمه بی پولیم و به معنی واقعی غریبیم و تازه وارد...
عموم آدمیه که حتی ذره ای اندازه سرسوزنی وظیفه نداره برای ماکاری کنه، زنش که دیگه اصلاا و ابدااا یادمون باشه اونایی که فقط به اعتقادات طرف گیرمیدن امروز دستتو نگرفتن و کسی دستتو گرفت که عقایدش کاملااا زمین تاآسمون بامامتفاوته، واقعا خدافقط به اینکه ماچی میگیم نگاه میکنه؟ یا به عمل بندش؟ محمد فقط میگفت حق باتوعه هرچی بگی تاآخرعمرت حق داری من خودم خیلی خیلی حالم بد...
حس میکنم دست تنهاترینم و کاری ازم ساخته نیست... کاش بابام فقط میومد برای قوت قلب... گفتم: هرچند هزاربار بهم دیگه اینوگفتیم ولی اینو حک کنیم توذهنمون دیگه هیچوقتتت از کسی جز خود خداانتظار حل کردن هیچ چیزی رونداشته باشیم....
شنیدین میگن به مرور زمان خیللیا دستشون میاد باید چجوری رفتار کنن بازنو زندگی یاباشوهر و اینا؟ ادم باخودش میگه طرف که قرار نیست متحول بشه یاادبش فرق کنه یا شخصیتش عوض شه... اما بنظرم کامل نگفتنش اینجای زندگی که میرسی و دیگه همه چی از تبو تاب افتاده و مشکلات پشت مشکلات میان تازه میفهمن که اولین و آخرین نفر که موند کی بود، شاید اوایلش کم حافظه باشن و زودیادشون بره ولی شما نخواین که یادش بره، نه که همیشه بازبون کنایه یادآوری کنید مثلا یادته باباتم محلت نداد؟ یادته داداشات برات ارزش قائل نبودن بیان؟ اما یادآوری کنید که فراموش نشه... تکرارمعجزه میکنه مثلا من هربار که دیوارهارو میبینم میگم
درسته که قلمبه قلبمه اس ولی من بهت افتخار میکنم که تنهایی وقتی که هیشکی تو رو یادش نبود چجوری برازندگیمون زحمت کشیدی و همین دیوارو دیوار کردی...
اونم یادش نخواهد رفت توتمام لحظات سختی که هیشکی کنارتون نبود فقط توبودی که موندی..
خب حالامونده بودیم ازکجاشروع کنیم، به محمد گفتیم یه خراب کردن اساسی لازم واسه یه درست کردن کلی.... بیا فعلا دیوارارو بزنیم بریزه اونجاها که نم دارن یاداغونه... بعد فکر میکنیم باچی درستش کنیم...
محمدناامیدانه میگفت ایناکارمانیست مریم، باورکن سخته ماازپسش برنمیایم... پولیم دیگه برام نمیمونه همشو بدم دست اوستا... پس باچی کولر دوم رو بخرم؟
و من که همیشه خودم خسته بودم اماباید حکم خستگی درکن رو میداشتم و دلداری میدادم که ماازپسش برمیایم، هرچند حقیقتا وقتی به حجم کار فکرمیکردم حالم بدمیشد...
و خودمم نمیدونستم حالابایدازکجاشروع کنم و تهش قراره چی بشه؟
فقط میدونستم اصلا نباید دست رودست بزاریم حتی شده در حد جارو زدنم باید برگردم به زندگی نرمالم چون دیگه تحمل نداشتم....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃