🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_433
یروز که داشتیم کار میکردیم یکی از همکاراش بی پروااومد بالا فکر نمیکرد اصلا زنی اونجا باشه که بخواد کارکنه، باصدا کردن محمد وارد خونه شد و محمد هنگ زده دنبال من میگشت...
اما من شانس آورده بودم توی یکی از اتاقها نشسته بودم و جلوی کولر داشتم خودمو خنک میکردم چون اونطرف کولر نداشت و خیلی گرم بود نمیتونستم مدام کار کنم باید یکم که کار میکردم میومدم جلو کولر و یه بادی میخوردم....
یهو محمد منو صدازد که مثلا من نیام بیرون، و دوستشم متوجه بشه کسی هست با تعجب و اکراه گفت خانمت مگه اینجاس؟
محمد گفت آره.... چطور؟
جواب داد چه جالب فکر کردم خودت و اوستا اومدی داری کار میکنی شرمنده نمیدونستم...
محمد گفت اره خانمم میگه من حوصلم نمیگیره خونه وایسم، خودش اصرار میکنه که بیاد...
طرف گفت خوشبحالت من اصلاً خانمم نفهمید چیکار کردم و کی خونه خونه شد وقتی همه کارا تموم شد وسایلو آوردم اومدم...
بعد یه مکالمه ی کوتاه رفت که یهو یه صدایی بلند شد پریدم تو حال گفتم چیشد؟
محمد بود با پا زده بود به سطل خالی رنگ و پرتش کرده بود اون طرف... گفتم چت شد؟
گفت شانس منه حالا دیگه همه باید بفهمن تو اینجا داری کار میکنی... خداکاش منو برداره همه چیم همینه که میبینی، داغون و مزخرف...
یکم خودم وایسادم وسط خستگی کار باید اونم اروم میکردم...گفتم میدونی مشکل ماادما چیه؟ میخوایم همه چیزو باهم داشته باشیم... هم مردم حرف نزنن هم موفق باشیم هم پولی توجیبمون بمونه...
نمیشه عزیزم نمیشه برای تمیز کردن اینجا باید خودم باشم، بگو خانمم حساس خودش باید باش تموم شد رف...
دوباره غرغرشو شروع کرد گف بگو داداش دوروز میومدی کمکم چی میشد؟ من انقد تاحالا توموقعیت سختی قرار نگرفتم.
اخرش عصبی شدم گفتم محمد تامااینجارو تموم کنیم میخوای غر بزنی که چرا نیومدن کمکت؟ اینم یه بخشی از زندگیمونه تمومش کن بره دیگه... گفت حالا تو چرا عصبانی میشی گفتم برای چی عصبانی نشم؟
مگه زمان عروسی کی بود مگه زمان کارای دیگه کی بود موقع تصادفت کی بود؟ مگه خودمون حلش نکردیم اینم روی تمام چیزای دیگه
اقرار کرد گفت راستش همون موقع هم ناراحت شدم ولی خب خودمو دلداری میدادم که اونا که کارشون نیست چه کاری از دستشون بر میاد انجام بدن... ولی حالا کلی کار از دستشون بر میومد که برام انجام بدن... اما..
گفتم محمد امیدتو از همه عالم ببر به خدا همه چی حل میشه وقتی ناامیدتری ازبقیه بهتر کارات پیش میره... بعد آخرشم دیگه کسی منتی روت نداره... تموم شد و رفت
یکم به خودت تکیه کنی حله... محمد یکم نشست فکر کردـ.... باز پاشد گفت این روزارو یادم نمیره .... تابمیرم یادم نمیره..
مریم خداروشکر که هستی من تنهایی روانی میشدم بخدا... گفتم اره بابا خداروشکر که همدیگه رو داریم اگر الان طرف مقابلمونو دوس نداشتیم خوب بود؟ چه انگیزه ای داشتیم کاری کنیم؟
باهمین حرفا همدیگه رو انگیزه میدادیم و پامیشدیم... چندباری مهمون غرییه اومد خونه عموم که ما رومون نشد بااون قیافه های دربو داغون و خسته بریم خونشون... خونه خودمونم بخاطر لوله ها حمومش خراب بود هنوز.... براهمین میموندیم توی همونجا و الکی میگفتیم کارمون تادیروقت طول میکشه ارزش نداره برگردیم... و بابدترین شرایط خا و خل اوتجا میخوابیدیم...
بدون هیچی بدون هیچی...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃