وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيم
آیه/۱۰۷
و اگر خدا گزند و آسیبی به تو رساند، آن را جز او برطرف کننده ای نیست، و اگر برای تو خیری خواهد فضل و احسانش را دفع کننده ای نیست؛ خیرش را به هر کس از بندگانش بخواهد می رساند و او بسیار آمرزنده و مهربان است... 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و همانا صبح اول
هفته با دود اسپند و
صدقه شروع بشه
ان شالله که خیره... 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_394
محمد کم و بیش دستش اومده بود که خیلی از حرفا احساس گناه دادن بود و دیگــه هیچ...
هممون رفتیم تو اتاق و بابام و باباش تنها بودن توی پذیرایی...
محمد گیر داده بود میخواد یک بار برای همیشه تکلیف همه حرفها رو مشخص کنه..
باید بابا بگه برای چی ناراحت شده و اگر بابا این حرفو نزده چرا مامانش و لیلا اینو میگن؟
محمد گفت اینکارو برا همیشه به همه اثبات میکنم... ببینم کی داره این وسط اشتباه میکنه.. همه استرس گرفته بودشون که نکنه بابای من از چیزی مطلع بشه و منم هیچی نمیگفتم تاببینم میخواد چی بشه
محمد بلند شد گفت بابای مریم رفت تو حیاط من میخوام برم از بابا سوال بپرسم بالاخره باید جوابشو واضح بهم بده شمام بیاین...
همه هی گفتن نکن نکن اما محمد گفت نمیخوام انجام بدم ببینم چی به چیه، همیشه خودم موافق این بودم که آدما با هم حرفشونو واضح بزنن تا دیگه حرف وحدیث پیش نیاد... حالا خودمم انجام میدم...
لحظهای که پا شد از در بره بیرون مامانش گفت وایسا وایسا بابات که به ما چیزی مستقیم نگفت ما خودمون میگیم شاید ناراحت شده باشه تو سریع بلند میشی میری میخوای از طرف بپرسی...؟
محمد یه لحظه آمپرش چسبید به زمین گفت پس همه حرفاتون همینجوری آره؟
من از صبح میگم بابا از این اخلاقا نداره شما میگید نه اله و بله حالا چی شد همه چی برعکس شد؟
لیلا گفت برای اینکه تو از پدرت شناخت نداری ولی ما داریم، محمد خیلی تو عمرش عصبی شده بود و من زیاد عصبانیتشو دیده بودم اما این دفعه با همیشه فرق داشت قیافش خیلی جدی بود...
با یه لحن عجیبی رو کرد به لیلا گفت یک بار برای همیشه دهنتو ببند دیگه نمیخوام تو هیچ مسئله ای دخالتتو ببینم...
هر وقت من به تو گفتم سه ماه گذشته کجا بودی و چرا بادوستایی که میخوای میای میری... تو هم بیا به من بگو چرا فلانی رو بردی و نبردی؟ باشه؟
تو در حد و اندازهای نیستی که از من بخوای جواب پس بگیری...
اگرم الان میخوای شروع کنی گریه کردن بگو تا قبلش بریم بیرون حوصله صداتو ندارم...
یه بارم برا همیشه به همتون میگم منبعد هیشکی حق نداره تو زندگی من دخالت کنه تو هیچ مسئلهای...
لیلا ماتش برده بود هیچی نمیتونست بگه حتی گریه هم نمیکرد...
محمد با عصبانیت رفت بیرون و هیچی نگفت منم خودمو مشغول چمدون کردم که لیلا گفت: تو چه جوری اینو تحمل میکنی چرا انقدر آدم بیمنطقیه؟
یکم نگاهش کردم از اون نگاههایی که معلوم نبود خودمم منظورم چیه.؟
دوباره سرمو گذاشتم تو کار خودم اونم دیگه هیچی نگفت و رفت...
مامانش دستشو گذاشت رو دستش گفت شانس منو یه حرفی میزنم میشه آخر دنیا...
مریم چه دخالتی تو زندگی شما کردیم؟
یکم نگاش کردم و فقط شونه ای بالاانداختم..
اون لحظه پتانسیل اینکه دعوا بشه رو داشتیم برای همین هیچی نگفتم و سکوت کردم سعی کردم طوری نشه که اصل ماجرا یادشون بره و همه تقصیرا بیفته گردن من..
معمولاً توی خانوادهها به خاطر علاقیاتی که به همدیگه دارند حتی اگر مشکلی هم پیش بیاد سعی میکنند دنبال یه نفر سوم بگردن که بگن فلانی بود چون دلشون نمیاد عیبای همدیگرو ببینن...
بنابراین بهترین روش در مواجهه با اینجور مواقع فقط سکوت.. ـ
چشمها خیلی قدرت دارن اصلاً دست کمشون نگیرید... همین که نگاهی بندازید به آدما توی توهینا یا مواقعی که حق باشماست ولی از دست زبونتون کاری ساخته نیست... کلی حرفو میتونید باچشما منتقل کنید که خودتون اصلاً ازش خبر ندارید...
اینجوری هم توی موضع اقتدار قرار گرفتید هم حالتون بهتره...
همشون بلند شدن از اونجا رفتن و نشستن که نکنه محمد بازم حرف بزنه یا چیزی بگه...
و من که بنظرم دیگه به یه آرامش رسیده بودم که حرفاشون خیلی برام اهمیت نداشت... فقط ۱۰ دقیقه اول به همه ریختم و ناراحت میشدم اما دوست داشتم شرایط طوری بود که همون ۱۰ دقیقه هم روم تاثیر نزاره...
چون که من همه تلاشم این بود محمد متوجه کنم حالا که خود زمان همه چیزو به وضوح حل میکرد و کم کم متوجه بود برای چی به هم بریزم...
البته بالا رفتن سنم بی تاثیر نبود، اینکه بفهمی خیلی از حرفایی که زده میشه ریشه و پایه و اساسی نداره... دلیلی نداره برات که دیگه بخوای براش به هم بریزی..
محمد به خاطر همین قضیه خیلی اونجا نموند و گفت میریم هرچی بهش اصرار کردن گفت نه باید برم زودتر...
اومدیم و مابرگشتیم قم که عموش زنگ زدن و گفتن دارن میخوان بیان خونمون...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه تمیزکاری کشـــــــــــــــوها رو ببینیم 😍
پاشین حالمونو خوب کنیم ☺️
#انگیزشی