eitaa logo
بـــانـــوی جســـــور ⛄
6.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
اگه ناامیدی اینجابمون و داستانمو بخون با کلی #آموزش_ترفند_آشپزی😍 ورود آقایون اکیدااااا ممنوع راه ارتباطی باادمین👇🏻 @banoye_jasor ادمین تبلیغات👇🏻 @shahsavar_313 کانال تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/302383929C3e5deee1f5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 رفتم خونه همسایه‌مون فقط جهت دیدن مرغ‌ها و تعویض روحیه 😂😍 که با این صحنه مواجه شدم... 😍 🍃
🍃🍃 اینم همونایی که اون خرابکاری ‌ رو کردن😬😂 نگا کن چقد خنگن بخدا😐 🍃🍃
🌱 خوب دیگه تو خونه وایسادن بسه از فردا می‌برمتون دور دور.... 😍 🌱
🍃🍃🍃 اومدم خودمو رسوندم تو پذیرایی گفتم چی شده چرا اینجوری می‌کنین دیدم شوهر خاله‌هام و بقیه داشتن زنو بچه هاشونوصدا می‌کردن و می‌گفتن زود باشید زود باشید جمع کنیم روستا داره میره زیر آب گفتن حتی آب تا اینجام میاد چون رودخونه طغیان کرده... ولی دارن با لودر زمینای کشاورزی رو شیار میندازن برای یه ساعت آب جاده تخلیه بشه در حد رفت و آمد ماشینا برای خروج مردم... ما اون زمان ماشین نداشتیم یعنی دیگه نداشتیم .. همه هول شده بودن... هیشکی اون یکی رو یادش نمیومد حتی راه می‌خواستن برن رو پای همدیگه پا میزاشتن ولی اصلاً متوجه نبودن... شوهر خاله‌ بزرگم وسط در وایساده بود و هی مدام به خالم و دختراش میگفت زود باش بیا زود باش دیگه.... هرکی زن و بچه خودشو بالا انداخت و رفت... دایی مامانم موند و گفت من پیرم حالا که ماشینا جا ندارن من می‌مونم الناز تو باهاشون برو که النازم گفت نمیرم برای چی برم می‌مونم پیش مامانم اینا... 😒 یه نفر به من رو کرد و گفت تو یکی باشون برو جای تو رو دارن تازه اونم از جانب خودش گفت منم یه پوزخندی زدم گفتم بنظرتون من میرم؟ دایی پیر مامانم گفت یکیتون بره حداقل به شوخی نسلتون منقرض نشه... الناز معلوم بود خیلی ناراحت شده ازاینکه همه رفتن جامون گذاشتن وچشاش پر شده بود، اما زود پاکش رفت تواتاق... شوهرخالم چشمش خورد به من لای در گف الان اونا رو ببرم برمی‌گردم شمارم می‌برم انگتر که دلش سوخت... یه لبخند زدم گفتم برنگشتی هم مهم نیست ممنون عمو.. گفت: نه حتماً برمی‌گردم... وقتی اونم رفت و ما فقط موندیم از روستا خارج شد زنگ زد و گفت من دیگه نمی‌تونم برگردم چون جاده بسته است در حالی که واقعاً بسته نبود... و اونجا ما یکبار دیگه فهمیدیم که به هیچکککس تواین عالم نباید دل خوش کنی... و مردم تاوقتی باهات کاردارن باهات خوبن ماموندیم تنها توخونه با چندتا پیرمرد اما آبم نیومد بالا و روستا نجات پیدا کرد فقط خداانگار میخواست مارو بزرگ کنه که حتی تو اوج خوشی هم باز دستت به زانوی خودت باشه... یهو باز یاد محمد افتادم کلی زنگ زدم جواب نمیداد ینی هر سه دقیقه یبار شمارش رومیگرفتم کلا آب روستا و سیل یادم رفته بود هرچی پیام میدادم که محمد اگه در دسترسی بهم زنگ بزن خیلی کارم واجبه... امامتاسفانه برقمون موقع سیل هم قطع شده بود و شارژ گوشیم کم بود و داشت خاموش میشد دعا میکردم خاموش نشه حدود نیم ساعت بااسترس گرفتمش که یهو گوشیم خاموش شد.... خدایا انقد ناراحت شدم که انگار تمام درای روستا به روم بسته شده بود حالم خیلی بد بود میگفتم کاش یکی یه خبری بهم بده... اما ماتوبدترین حال جهان بودیم و کسیم نبود من حتی باگوشیش یه زنگ بزنم... توروستا 1500 نفری کلا 50نفر مونده بودن که یه عده برای کمک و امداد بودن و مرد بودن و یه عده هم مثل ما ماشین نداشتن که دربرن.... منو الناز نشستیم دست همو گرفتیم همینطوری تا صبح خوابمون برد... که صبح یهو با صدای مامانم بیدار شدیم گف برقا اومد انگار میگن نرفتیم زیر آب... برقارو فرمانداری ادم فرستادن درست کردن... اولین چیزی که یادم افتاد محمد بود بدو بدو گوشیمو زدم به شارژ و روشنش کردم... زنگ زدم به محمد اما خاموش بود واییی دنیا رو سرم خراب شد زنگ زدم به لیلا جواب نداد باز زدم باز زدم دستوپام میلرزید حال وحشتناکی بود... چند نفرم توخونمون بودن اومدم پشت دراتاق و بامشت کوبیدم تو در اتاق جوری که یه طرف دستم رف و ساییده شد پوستش... از درد اونو و جواب ندادن محمد نشستم به گریه کردن دیگه واقعا توان نداشتم به نظرم اگه جایی دعام مستجاب شد اونجابود... گفتم خدایا میخوای هرکار بکنی بکن ولی اونو سالم برگردون به خانوادش نمیخوامش دیگه...خدایا من دیگه کاری ازدستم برنمیاد توخدایی کن من دیگه نمیتونم... گوشیمم پرت کردم زدم تودیوار همون لحظه زنگ خورد رفتم برش داشتم اما از شانسم اونجاخاموش شد صفحش از دستم رف نفهمیدم کی بود.... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 سلام سلامممم از دل رودخونه روستا😍😍😍 چطورینننن..؟ 🍃
🍃 صبحتون بخیـــــر دیگه من نیام بگمااا خودتون دود کنین 😍 🍃
🍃 این همون رودخونه ای بود که براتون گفتم از یه طرف به روستا راه داشت و ممکن بود کل روستاروباخاک یکسان کنه ... ببینین الان چه آروومهههه... @banoyejasor 🍃🍃
🍃🍃 و ابرایی که سایشون رو انداختن انداختن پایین پایینا😍 🍃🍃🍃
🌱🌱🌱 بچه که بودیم میرفتیم لب رودخونه یه سنگایی بود مابهش میگفتیم چخماق😬 کلی جمع میکردیم میزدیم بهم بلکم اتیش بگیره همیشه هیچوقتم نمیگرفت😐😒 امروز یکیشو دیدم خاطراتم یاداوری شد☺️ 🌱🌱🌱🌱
🍃 انسان های اولیه چه زندگی سختی داشتنا من بافندک و شعله مستقیم یساعت طول میکشه زغال رو گر بدم... 😬 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 صفحه گوشیم بااون ضربه خیلی مسخره داغون شد و نیاز به تعمیر پیدا کرد... بالاخره از سیل نجات پیدا کردیم و جاده باز شد و من باید دوباره برگشتم سر کارم سه روز بود که از محمد خبری نداشتم... اول صبح که رفتم سر کار گوشیمو بردم دادم درست کنم چقدر به خودم لعنت فرستادم، چه هزینه‌ای بود که رو دست خودت گذاشتی... گفت درستش می‌کنم برات برو بیا دیگه رفتم در مغازه منتظر شدم تا ظهر شد رفتم گوشیو گرفتم و اولین کاری که کردم اومدم برم تو صفحه محمد که دیدم هزار بار زنگ زده... فقط یه نفس راحت کشیدم که حالش خوبه رفتم پیامامو باز کردم دیدم کلی پیام داده و اونم نگران منه و فکر کرده بلایی سرم اومده که جواب گوشیمو نمیدمو خاموشه... با اولین پیامی که دادم سریع بهم زنگ زد و گفت کجایی تو چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب گوشیتو نمیدی چرا اصلاً خاموشه... کی به تو گفته گوشیتو خاموش کنی؟ من وسط این عصبانیت بهش گفتم تو هیچی نگو من از همه عصبانیترم فقط حالت خوبه یا نه گفت آره خوبم فقط اون شب ماشینم گیر کرده و به زور درش آوردن... شاکی شدم که این چه حرکتای مسخره‌ایه که تو می‌کنی؟ مثلاً الان با کی لج کرده ولی تو با من یا با بقیه؟ گفت با هیشکی یکم تو خونمون بحث پیش اومده منم یکم عصبی شدم و زدم بیرون حوصله هیچکی رو نداشتم... گفتم محمد وقتی که ازت خبر نداشتم با خودم عهد کردم که دیگه دست از سرت بردارم و همه چیو بسپارم دست خود خدا دیگه خسته شدم از این همه تلاش بی‌فایده... راستش من یه خواستگار دارم که خانواده محترمین، اون زمانی که تونبودی من تمام مشکلاتمو تو یه جلسه بهش گفتم... حتی راجع به تو هم بهش گفتم و بهم گفت که مشکلی نداره.... اینو براتون نگفته بودم که محمد موسوی بعد از شنیدن حرفام، ازمغازه که رفته بود بیرون چند روز بعد تماس گرفته بود با دوستم و بهش گفته بود که به اون خانم بگو من ازش خوشم اومده و اگر مشکلی نداره یه تاریخ مشخص کنه برای خواستگاری راجع به اون قضیه‌هام که گفت مشکلی نیست و خانوادمم مشکلی ندارن... اما من تو اون هیری ویریا اصلاً یادم نبود و اومدن محمد و حرف زدن باهاش کلاً باعث شد که ازدوستمم پیگیر چیزی نشم... محمد بعد از شنیدن این حرفا انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشت و تلاشی نکرد که منو متقاعد کنه فقط گفت به امید خدا ما رو حلال کن... جلو خوشبختیتو نمیگیرم منم بودم اونو انتخاب میکردم.، البته از لجش گف بیشتر ـ... خدا میدونه ما چندبار تاحالا از هم خداحافظی کرده بودیمو به آخر خط رسیده بودیم دیگه هیچکدوممون توان نداشتیم نه من بامردم نه اون باخانواده اش.... بهش گفتم تو تلاشتو کردی منم کردم نشدکه بشه دیگه ازت ناراحت نیستم که چرانشده ازخانوادتم نیستم اونام اخلاقشونه منم به آرامش نیاز دارم واقعا این دستوپازدن بیخود خسته ام کرده نه از لجه نه از هیچی فقط توان ندارم دیگه چیزی که معلومه توام بریدی برو ازدواج کن اولش سخته بعد کم کم همه چی یادمون میره... مثل همه مردم کی به عشقش رسیده اصن؟ اونم گوش میکرد چیزی نمیگفت فقط آخرش گفت اوکی فقط انقد زود خداحافظی نکن منم بزار درروند کارات قرار بگیرم اون موقع که خواستی جدی دیگه باهاش ازدواج کنی بعد بزاربرو... میل باطنی منم همین بود نمیتونستم یهو ازش جداشم ولی حرف زدن باهاشم برام سم بود دیگه نمیشد بتونم کسیو انتخاب کنم و روش متمرکز بشم کلا محمد رفتاراش باهمه فرق داشت میخواست دل همه بدست بیاد، خواهر مادر، پدر، برادر و و و... اون پسره هم پیغام داده بود به دوستم که من دارم میرم سرکار جنوب اگه شما مایل باشین یه مدت همدیگه رو بشناسیم به دوستم گفتم بگو یه مدت صبرکنه من اوضاع روحیم زیاد خوب نیس پسرعمومونم فوت شده باید یه زمانی بگذره تا بتونیم کلا وارد پروسه خواستگاری واین چیزابشیم... محمد بعد اونشب که تواسلام ابادگیرمیکنه میره سرکارش و تاچند ماه چندتااتفاق براش بیفته منجمله شکتن دستش باموتور که تصادف میکنه مچ دستش میشکنه یبارم تصادف میکنه درماشینش میره.... دوسه ماه دیگه گذشت اینجا،98/4/7 بود.. از سرکاراومده بودم شب خسته بودم گوشیمو واکردم محمد کلی توچت صدام زده بود گفتم چته؟ گفت یه چیزی میخوام بگم... گفتم بگو گف خانوادم یه دختر برام پیداکردن😒 دیگه همه چی تمومه و نمیتونم ازش ایرادی بگیرم هرچی فکر کردم چه عیبی روش بزارم نشده خدارم خوش نمیاد از مردم انقدایراد بگیرم خودت میدونی دیگه؟ ه چقد زورم گرف ازحرف زدن این، گفتم خجالتم خوب چیزیه خو الان داری ایناروبمن میگی که چی؟ برو دیگه بسلامت... نتمو قطع کردم و از صفحش دراومدم اصلا دیگه نرفتم دنبال نگاه کردن به گوشیم که دیدم تلفن مامانم زنگ خورد گوشیو برداشت مامان محمدبود از طرز حرف زدنش فهمیدم چون بادولهجه متفاوت صحبت میکردن هیشکدوم متوجه نمیشدن ...مامانم بهش گفت که نه نمیشه شرمنده.... @banoyejasor 🌱🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃 مامانم از بچگیمون همیشه عادت داشت قبل اینکه مهمونا بیان همه چیو آماده می‌کرد می‌چید روی اپن و باخیال راحت میومد مینشست... برعکس دخترش😐😂 🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃 رو زمین به حالت نیم خیز بودم بدو بدو خودمو کشوندم سمت مامانم و سرمو چسبوندم به تلفن که صداشو بشنوم... من بهتر متوجه می‌شدم چون تو مدرسه بچه‌هایی داشتیم که هم لهجشون بودن.... داشت می‌گفت که می‌خوایم مجدد بیایم برای خواستگاری... مامانم جواب میداد که نه باباش به هیچ وجه قبول نمیکنه... چون ما چند بار فرصت به شما دادیم دیگه بعید میدونم ... مامانشم داشت می‌گفت حالا شما جلوی این دو تا جوونو نگیر به هر حال اینا همدیگرو می‌خوان... یه لحظه یادم به محمد افتاد و سریع برگشتم سر جام گوشیمو برداشتم و نتمو روشن کردم... دیدم کلی استیکر خنده فرستاده و نوشته یعنی دست به نقدی واسه فحش کشیا... یه استیکر اینطوری😒 فرستادم نوشتم سلسله جبال نمک کی فحشت دادم... این بازی جدیده؟ بازچیشده که پدر محترم یاد بنده افتادن؟ دوراشونودر سطح کشور زدن یا هنوز مونده؟ _ خدای نکرده بیکار وانسیا بازم تیکه بنداز.. + اینا تیکه نیست واقعیته که دارم برات مرورشون می‌کنم... +حالا چی شده جدی؟ مامانم صدام کرد گوشیو انداختم... گف خانواده فلانین، گفتم خب؟ مامانم گفت به خدا من جای ایناروم نمیشه... چطوری می‌خوان از در خونه بیان داخل واقعاً من که اصلاً یه جوریم... گفتم خوب تو چی گفتی بهشون؟هیچی گفتم باباش اجازه نمیده... گفتم خوب کردی بهش گفتی... گفت نه بحث لجبازی باشه واقعاً دختر میخوای بااینازندگی کنی؟ بزرگشون نمیتونه یه تصمیمو یباربگیره... گفتم کار به تصمیم گیریشون ندارم ولی محمد که فعلاً سر تصمیمش مونده به هر حال... مامانم گفت محمد سر تصمیمش نمونده تو سر تصمیمت موندی.. وگرنه تا الان اگر تو ازدواج کرده بودی اونم زن گرفته بودو دنبال زندگیش بود... حرف‌های مامانم منطقی بود ولی خب چه می‌شد کرد من محمدو دوست داشتم و نمیتونستم به کس دیگه‌ای فکر کنم حتی اگر اشتباه باشه این مسیر... از همه مسائل به کنار مواردی که پیش اومده بود برام مثل همون هواپیمای تو هویزه انگار همشون برام نشونه بود و نمی‌تونستم ازش ساده بگذرم.... باز گوشیو برداشتم، محمد پیام فرستاده الان مثلاً یعنی چی چرا موافقت نکردین ما بیایم؟ گفتم یعنی من باید بهت بگم واقعاً که... جوابش ساده اس، اگه بازاومدین و رفتین مارو مسخره کردین چی؟ نه مریم این دفعه قضیه کلاً فرق میکنه، بابام دیگه انگار اون غرور سابقو نداره منم چون دارم خرج خونه رو میدم بهم احساس دین میکنه اونروز براش یه انگشتر فیروزه گرفتم بردم چون چندسال بودهمچین آرزویی داشت منم خیلی گشتم تااصلشو پیداکنم... وقتی دادمش بهش کلی ذوق کرده منو بابام رومون براهمدیگه سنگینه، ولی بهش گفتم من براتو انگشتر خریدم توام برا من یه زن بگیرهمین.... اولین باری بوده که خود محمد ازش بطورمستقیم میخواد بدون لیلا، بدون حاج اقا، بدون دایی، بدون عمو، بدون خاله... خودش میگه و اونم بالاخره قبول میکنه که بیاد ولی نه بااخم و تخم و توهین و تیکه.. به محمدمیگه که اونا الان مارو راه نمیدن محمدمیگه که نه راه میدن پسرعموش فوت شده خودشونم توعزابودن...پیگیر نبودن که چراچندماهه نیستیم... خلاصه به مامانش میگه که دوباره زنگ بزن... حالا از طرفیم مامان بابای من دیگه قبول نمیکردن اونابخوان بازم بیان و برن معلوم نبود تهش چی میشه... آخرش محمد رفت پیش بزرگ فامیلشون که ریش سفیده وازش خواهش میکنه ک بیاد وسط دوتاخانواده ازشانس من اون روزیم گه دوباره وسه باره زنگ زدن بیان عموم اینام بلند شدن اومدن و بابام یه تعارف زد بهش که بیا توام بشین اونم تعارف رو چسبید و اومد... بیشترازسرکنجکاوی که ببینه چی ب چیه؟ بعد کلی کشمکش قرار خواستگاری شد 10 تیر که بالاخره اون روز هم رسید... ایندفه من یکی که به مامان بابام گفتم اگه کوچکترین توهینی کردن یا بی احترامی شما کارتوت نباشه خودم میدونم چکارکنم به محمدم هزاربار هشدار دادم حواسشو جمع کنه ایندفعه قسم خوردم که بار آخره و هرچی بگن جواب داره... مخصوصا که عمومم بعد سالیانی باز اومده بود تو خونمونو میخواست تومجلس باشه یعنی یه مجلس علنی دیگه.... دوتاماشین پرادم بود برعکس دفعه قبل.. داداشاش بودن خواهراش بودن اون بزرگ فامیل که بهش میگفتن باباعلی.... مام عموی خودم وزنش بابام و چندنفر دیگه... مادربزرگ پدریم راضی شده بود به ازدواج باغریبه گف پسری که سه باربیادو بره یعنی دختره رو میخواد ماقبلش بخاطر پسر اون یکی عموم ازش اجازه گرفته بودیم.... خلاصه که رسیدن، طبق معمول همیشه گل نداشتن فقط شیرینی من نمیدونم چراواقعا؟ من یکی توعمرم خودمو به اون اعتماد به نفس ندیده بودم اصلا دیگه برام مهم نبود بشه و نشه اب دیده شده بودم و منتظربودم هرلحظه یه چیزی بگه که جوابشو بدم... پدرم و پدرش خیلی سرسنگین با هم سلام علیک کردن و نشستن اون پیرمرد فامیل که اسمش باباعلی بود سریع رفت سر اصل مطلب... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌱🌱🌱 اینجا که شمال شده دیگه چاره نیس بارون قطع نمیشه میخوام ببرمتون یجایی زیبایی نشونتون بدم.... @banoyejasor 🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱 بلهههه حس ششم مخاطبامم مثل خودم قویه.... اومدم امامزاده معروف داستان... @banoyejasor 🌱🌱🌱🌱
🌱🍃🍃🍃 انشاالله همتون به خواسته‌هاتون برسین.. 🍃🍃🍃🍃
🌱🍃🍃🍃🍃 یه چیزی براتون بزارم که حالتون جا بیاد یعنی یه تراپــــــــــــیه حسابیه.. 😍 🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃 کاش میتونستم بجز تصویر و صدا هوا و لمس هم بهتون منتقل کنم.. پ ن: من برنمیگردم اهواز😩 🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃 من در راه میهمانی در حال آماده کردن پارت نگران نباشید... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃 البته قبلش بگم اون عموییی که گفتم ازش اجازه گرفتیم همون عموییه که پسر جوونش فوت شد و در واقع عموی بزرگ من می‌شد هر چند ما قبل از عموم از پدربزرگ و مادربزرگم اجازه گرفتیم چون باباعلی گفته بود که این جلسه دیگه برای قول و قراره نه که بازم جواب دادنو رفتن تا ۶ ماه دیگه خلاصه باباعلی شروع کرد و گفت که تا الان هرچی شده و نشده همه رو فراموش کنید و سعی کنید با هم کنار بیاین تا این دو تا جوون برن سر زندگیشون.... قرار بر این شد که من وقتی قول و قرارا گذاشتن چای بیارم... اصلاً تمایلی نداشتم چای بیارم و اصلاً به مجلس خوشبین نبودم یعنی در ذهنم نمی‌گنجید که همه چی بخواد انقدر راحت تموم شه بسکه بلاسرمون اومده بود... ولی علی رغم میلم چایی رو چرخوندم و باباعلی گف خب شمانظرتون واسه مهریه چقدره؟ به بابای محمد... باباشم دیگه یکم خوشروتربود گف مثل دوتاعروس دیگه‌ام همون ۱۱۴ تا... که عموم برگشت گفت نه تو طایفه ما رسم ۵۰۰ تا، راست میگفت ماکلا پنج تا دخترعمو بودیم که اونا هرکدوم مهریشون پونصد تا بود ولی من نظر شخصیم این نبود و دوست نداشتم کلاً مهریه رو بالا بگیرم برای هر کسی... مخصوصا که حالا اونی که جلوم نشسته بود محمد بود و کلا هدفم مادی نبود ازاول همه رو با هم صحبت کرده بودیم... گفته بود من پول ندارم پشتوانه ندارم، بافقر بزرگ شدم و رفتم دانشگاه افسری... خیلی سختی کشیدم تاتموم شد حالام با قسطو قرض یه ماشین دارم و اینقد حقوق... هرروز کلی راجع به این مسائل صحبت کرده بودیم.... وقتی عموم اسم 500سکه رو آورد چشمای بابای محمد گرد شد و سریع عصبی شد... عموم هم مُسِر وایساده بود و می‌گفت که رسم ما همینه... من از حرف جفتشون ناراحت شده بودم هم از نوع حرف زدن بابای محمد خوشم نیومده بود و هم از حرف زدن عموم دوست نداشتم جفتشون انقدر دخالت کنن و حرف بزنن... چون بعد گفتن عموم باباش گف ما اون موقع برای اون دوتا ۱۱۴ تا زدیم ولی برای شما تازه خواستم بگم ۷۲ تا... بابا علی گفت یه دقیقه آروم باشید از خود دختر هم یه چیزی بپرسیم؟ رو کرد به من و گفت دختر گلم نظر خودت چیه؟ یه لحظه کل جمع ساکت شدن و منو نگاه کردن منم قلبم تاپ تاپ میکرد تصمیمو گرفتم گفتم گور پدر حرف همه ی مردم بعدازاین... خیلی باصدای واضحی گفتم 14 تا باااا... قیافه اون لحظه بابای محمد دیدنی بود که چقدر خوشحال شده بود و مادرش ذوق زده و پدر مادر خودم که هنگ کرده بودند و عموم که ناراحت شده بود و منتظر بود حرفم تموم شه تا اعتراض کنم که ادامه دادم با حفظ کامل قرآن... پدر مادر خودم که بیشتر هنگ کردن و عموم که گفت نه دخترم یه چیز منطقی بخواه... بابای محمد هم گفت که اصلاً همچین چیزی نمی‌شه من قبول نمیکنم... از شنیدن این حرفش اصلاً خوشم نیومد، چشمم خورد به محمد و باباعلی که هردو ساکت بودن... باباش گفت من ترجیح میدم همون سکه باشه مثل اون دوتا114تا لازم نکرده این چه شرطیه؟ منم خواستم حرفمو به کرسی بشونم و یکبار ببینم محمد چیکار میکنه بین من و پدرش گفتم شرط من فقط همینه اگه می‌خواین که هیچی اگه نه من هیچی دیگه رو قبول نمیکنم این مهریه مال منه.... باباعلی محمدو نگاه کرد محمد با سر به باباش نگاه کرد و گفت من قبول کردم، باباعلی هم گفت دیگه بحثی نمیمونه پسر و دختر خودشون اینو قبول کردن... باباش جوری اخم کرده بود با مامانش که ابروهاشون از هم باز نمیشد.... بحث وسیله و جهاز شد که بابا علی گفت خب برای اون چی ؟ که داداش بزرگش لطف کردن فرمودن خانم من همه جهیزیه رو آورده و ما رسممونه که دختر باید همه رو بده... عموی من باز عصبی شد و گفت ما از این رسما نداریم کی گفته شما هم مگه کرمانشاهی نیستین مگه شما پسر همه رو نمیده؟ یا حداقل نصف نصفه؟ که داداشش گفت نه من همه جهیزیمو خانمم آورده اونجا نگفتن که داداش دومش هم همه جهیزیه رو داده و خانمش هیچی نداده... بابام که ناراحت شده بود از بحث اینا به عموم اشاره کرد که همه رو خودم میخرم نمی‌خواد که عموم گفت نه باید چند قلم سنگین رو داماد بگیره یعنی چی؟ باباش هیچی نمی‌گفت از حرف زدن داداشش راضی بود مامانش و خواهربزرگش هم هیچی نمی‌گفتن که لیلا از اونور درآمد و گفت نه داداش من چیزی نداره... زن عموم برگشت بهش گفت که آدم وقتی چیزی نداره زن نمی‌گیره عزیزم... لیلا با گوشه چشم زن عمومو نگاه کرد و گفت این رسممونه زنعمو گفت این رسما رو کی گذاشته من خودم مادرم اونجاییه همچین چیزی ندیدم... وای باز جو ملتهب شده بود و حال بهم زن اصلاً من نمی‌فهمیدم اینا باید برای چی برای وسایل من حرف میزدن اصن همه حرف میزنن جز اونا که بهشون ربط داره... مثلاً ما که خودمون خریدار بودیم و یا خود محمد که قرار بود پول از جیبش بره هیچی نمی‌گفت اما بقیه شده بودن کاسه داغتر از آش. من یکم اخمامو ریختم توهم و محمدو نگاه کردم... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃 ادامه👇
🍃🍃🍃🍃🍃 بالا👆 که لیلا خیلی زود متوجه شد و سریع رفت نشست پیش سه تا برادرش که اون طرف نشسته بودن و سرش رو برد نزدیک سه تاشون شروع کرد به حرف زدن که ظاهرا گفته بود کوتاه نیاین و من یه لحظه محمدو دیدم که کاریش می‌کنم... محمد از اوضاع ما خبر داشتند من منتظر بودم یه حرکتی بزنه ، تنها حرفی که زد این بود : من از کسی انتظار ندارم خودم یه کاریش می‌کنم... که داداش بزرگش گفتش تو نمیدونی خرج خیلی گرونه نمی‌شه به تنهایی... بابام گفت من همه خورده‌ریزه‌ها رو می‌گیرم و مبل و فرش‌ها یه تلویزیون و یه یخچال هم تو بگیر با یه لباسشویی... من و مامانم همدیگرو نگاه کردیم... محمد بابامو نگاه کرد و گفت حله عمو... بابا محمد پایان همه چی شد که یهو لیلا گفت خب پس طلا چی یادمه طلا گرمی ۳۹۹ تومن بود اون روز.... که برگشت گفت ما رسم طلا نداریم زیاد، نهایتش ۱۰ میلیون تومان می‌تونیم بدیم مامانم از اینکه لیلا شده بود همه کاره و حرف می‌زد و احترام باباعلی رو هم نداشت ناراحت شده بود و گفت چرا اینا دخترشون همه حرفا رو میزنه؟ گفتم مامان بیخیال ول کن بزار مجلس تموم شه بره پی کارش... آخه ما انقدر خسته بودیم که حتی دیگه دوست نداشتم این مجلسم ادامه پیدا کنه فقط دوست داشتم همه چی تموم شه و خیالم راحت شه.... لااقل از جانب آدم زندگیم محمد می‌شناختم آدم سوء استفاده‌گری نبود اونم منو می‌شناخت توی اون چند سال به وجود همه فقری که بود حتی ازش درخواست یک شارژ هم نکرده بودم... وقتی هم که شارژم تموم می‌شد واسه اینکه اسم کلمه شارژم نیارم یا میگفتم کسی اومد یا گوشیم خاموش کرد هیچ وقت نمی‌گفتم که پول نیست یا هرچی... و اون خودش متوجه این موضوع شده بود... پس نیازی به شناخت بقیه نبود که حالا بخوان دل بسوزونن چه از جانب مهریه چه از جانب وسیله... همه این حرفا زده شد و حمد گفت من اگر بتونم نداشته باشم خیلی بیشتر از این حرفام طلا می‌خرم ولی فعلاً همون ۱۰ میلیون تومن... عموم دیگه داشت از عصبانیت می‌ترکید و گفت چه خبره ما هیچ دختری رو انقدر ارزون شوهر ندادیم... من از حرفش خیلی ناراحت شدم یکم بهش نگاه کردم و گفتم این ارزونی نیست من خودم تصمیم می‌گیرم چقدر باشه هر چند از لیلا هم خیلی بابت رفتارش بدم اومده بود ولی چیزی نگفتم.... یه بار دیگه بحث وسیله بالا گرفت و یه لحظه دیدم که عموم سرش رو برد نزدیک گوش پدر محمد و پدر محمد دو بار سرشو تکون داد و عادی نشست... ولی معلوم بود که قیافش رفت تو هم نمیدونستم عموم چی بهش گفت... باباعلی گفت فردا برید برای آزمایش و این حرفا پس فردام اگه موافق باشید نامزدی ساده بگیریم چون محمد مرخصی نداره و باید بره... حالا اگه همه موافقین یه صلوات بفرستین... الهم صل علی محمد و ال محمدـ... خوب پس ما انشالله زودتر راه بیفتیم بریم تا به تاریکی نخوردیم شما انشالله دیگه خودتون فردا هماهنگ کنید.... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃